رمان آخرین غروب پاییز
معرفی رمان آخرین غروب پاییز :
رمان آخرین غروب پاییز نوشته ی شبنم اعتمادی سرگذشت دختری که به خاطر یک اشتباهاز خانواده رانده می شود… هدف نویسنده از نگارش این رمان نشان دادن اهمیت رفتار خانواده در تربیت فرزندان است. گاهی یک رفتار غلط آینده یک انسان را نابود می کند.
مقدمه رمان آخرین غروب پاییز :
بهار به بهار
در معبر اردیبهشت
سراغت را از بنفشههای وحشی گرفتم
و میان شکوفههای نارنج
در جستجویت بودم
در پاییز یافتمت
تنها شکوفه جهان
که در پاییز روییدی…
(سید علی صالحی)
خلاصه رمان آخرین غروب پاییز :
رمان آخرین غروب پاییز به قلم شبنم اعتمادی روایت باران دختری ۲۶ ساله ای است؛ که به خاطر مشکلات و اختلافات عمیقی که با خانواده اش داره به اجبار از اونها جدا میشه و برای کار؛ساکن شهر دیگهای میشه.
دلیل این اختلافات هم مشکلات و اشتباهات بزرگیه که توی سن ۱۶ سالگی انجام داده…اشتباهاتی که مسیر زندگیشو عوض میکنه و اونو از یک دختره وابسته و لوس به زنی مقتدر و محکم اما با شخصیت فروپاشیده تبدیل میکنه…
اولین اشتباه باران توی ۱۶ سالگی باردار شدن نامشروع از پسریه که…
مقداری از متن رمان آخرین غروب پاییز :
-آخ خدا منو بکش راحتم کن.
در اتاق طوری با شدت باز شد و به دیوار خورد که در کسری از ثانیه باز داشت بسته می شد اما کف دستای بزرگ و مردونهاش روی در قرا گرفت و مانع شد.
نفسم رفت…نفس نمی کشیدم، انگار توی خلاء بودم و دیگه اکسیژنی نبود و تمنایی هم برای نفس کشیدن نداشتم…چشمام خیره به همون دستای بزرگ روی در مونده بود و یک سانت هم جابهجا نمی شد. صدای گریهها و جیغهای بلند مامان هم نمی تونست منو از اون حالت رها کنه:
-ارسلان…نکن….خدایا منو بکش…چیکارش داری….نکن خواهرته….خدایا جون منو بگیر نبینم این روزا رو….ای وای….
صدای فریاد بلند ارسلان باعث شد پلک بزنم و نفسم با شدت از سینهام رها بشه:
-خونشو می ریزم…به ولای علی امشب خون این دختر نمک به حرومو می ریزم مامان…
وارد اتاق شد و اینبار جای نفسم؛ قلبم ایستاد. در اتاقو به هم کوبید و با کلیدی که همیشه پشت در اتاقم بود قفلش کرد. به سمتم برگشت همونجا نزدیک در ایستاد و با چشمای به خون نشسته نگام کرد.
پوست سفید صورتش به کبودی می رفت، روی پیشونیش دونههای درشت عرق ردیف به ردیف نمایان بود و نفسهای سنگین و خشمگینش شبیه خرناس خرسی آمادهی حمله از بینی و دهنش خارج می شد.
لرزش بدنم حالا به فکم منتقل شده بود و دندونام با صدای بلندی روی هم می لغزید و صدا می داد. صدای بم و آروم و لرزونش از خشم بلند شد:
-بیشرف…
صداش آروم بود اما شونههام پرید و با وحشت بیشتر نگاش کردم، دستش به سمت کمربندش رفت و باز تکرار کرد:
-بیشرف بیحیا…
دستامو بیشتر دور پاهام پیچیدم و با چشمایی که هر لحظه بیشتر از ترس گشاد می شد به قلاب کمربندش که باز می شد نگاه کردم، با یک حرکت سریع کمربندو از بین بندینک های شلوارش رها کرد و و دور دستش پیچوند.
نزدیک اومد. همچنان زیر لب “بیشرف” زمزمه می کرد و با هر قدمی که بهم نزدیک می شد یک دسیبل صداش بالاتر می رفت و بلندتر اون کلمه رو تکرار می کرد.
بالای سرم ایستاد، چشماش لبالب تنفر و خشم بود و کوچکترین رحم و نرمشی نداشت. دستی که دو دور کمربندشو دورش پیچونده بود بالا رفت و اینبار با فریاد گفت:
-بیشرف…
و اولین ضریه روی ساق دستم فرود اومد. لبمو محکم به دندون گرفتم تا جیغ نزنم، حقم بود، سزای کسی که توی ۱۶ سالگی از دوست پسرش حامله می شه چیزی جز مرگ نباید باشه، خودمو به گوشه به گوشه دیوار پشت سرم می فشردم تا شاید از شدت ضرباتش کمی درامان بمونم اما بی مکث و پشت سرم می زد و فریاد می کشید:
-خدا لعنتت کنه…هرزه…هرجایی….توی کثافت چی از زندگی فهمیدی که رفتی زیرخواب اون پسره آشغال شدی….می کشمت…خونتو امشب می ریزم باران….
صدای فریادها و جیغ های مامان که با مشت به در میکوبید بیشتر فضا رو متشنج می کرد:
-ارسلان…کشتیش بچمو…دستت بشکنه نزن…..ای خدا….این چه بلایی بود…به کدوم گناهم منو اینطور زجر می دی….ای وای….ای خدا….درو باز کن….نزن….کشتیش….
ارسلان اما ترمز بریده بود، می زد اما خشمش تمومی نداشت و شدت ضربه هاش کم نمی شد.
صدای جیغ بلند مامان باعث شد فقط برای یک لحظه سرمو بالا بیارم و همزمان سگک کمربند به گوشه بالای ابروم برخورد کرد، “آخ” آرومی گفتمو با دستم همون قسمتو پوشوندم.
کمربندو توی مشتش فشرد و میون نفس نفس زدناش گفت:
-دردت گرفت؟ هان؟!….حقته…بیشرف بی آبرو…خاک بر سرت باران…خاک بر سرت دختره عوضی هرزه…
دستشو بالا برد و خواست ضرباتشو از سر بگیره که صدای بلند و محکم آقاجون از پشت در اومد:
-باز کن درو ارسلان!
دستشو پایین آورد و با خشم به در نگاه کرد:
-امشب خونشو می ریزم آقاجون؛زندش نمی ذارم این دخترهی….
صدای محکم و پرصلابت آقاجون اجازه ی حرف بیشتری رو به ارسلان نداد:
-باز کن گفتم این درو تا خودم نشکستمش.
با حرص بیشتر یک دور دیگ کمربندو دور دستش پیچوند و به سمت در اتاق رفت، با مکث کلیدو توی قفل در پیچوند و آقاجون به ضرب در اتاقو باز کرد. نگاه جدیش سرتاپای ارسلانو رصد می کرد.
-هنوز این خونه بی بزرگتر نشده.
ارسلان بلند و عصبی گفت:
-من…
-هنوز بی بزرگتر نشده که تو جرات کنی تو روی من وایستی و دست روی دختر این خونه بلند کنی!
حتی از این فاصله هم می تونستم منقبض شدن فک ارسلان رو تشخیص بدم، نفساش تند و عصبی از سینهاش خارج می شد. آقاجون از جلوی در کنار رفت و بدون اینکه چیزی بگه؛با عصاش به بیرون اتاق اشاره کرد.
ارسلان به سمت من برگشت و انگشت اشارهاشو تهدیدی برام بالا گرفت و سریع از اتاق بیرون رفت. آقاجون در اتاقو بست، به زمین خیره شد و گوشهی سیبلهای جوگندمی اشو به عادت همیشه جویید.
چونم لرزید و با بغض نگاش کردم، از آقاجون نمی ترسیدم، همیشه پشتم بوده و حمایتم کرده حالا اینطوری جوابشو دادم؟ روسیاهش کردم؟چند دقیقهای توی همین حالت بود و فقط خیره به زمین غرق فکر شده بود.
بلاخره سرشو بالا آورد و نگام کرد، انگار قلبم توی سینه ام جابهجا شد. شرم و خجالت شبیه آب سردی شد که سرم می ریختن و یخ می زدم. از چشماش چیزی نمی تونستم بفهمم، نه سرزنشگر بود نه متنفر!
-دستتو از روی چشمت بردار.
آروم و مطیع دستمو از روی چشمم پایین کشیدم، تازه گرمی و حرکت قطرهی خون و روی ابرو و کنار صورتم حس کردم، اونقدر محو آقاجون بودم که دردی حس نمی کردم.
-ابروت شکسته!
می تونستم درد و ناراحتی رو توی کلامش حس کنم، درد و ناراحتی آقاجون چند برابر می شد و شبیه باری سنگین روی دوشم میافتاد، دیگه شمارش چندباری که خودمو لعنت کرده بودم از دستم در رفته بود. دستمو دوباره روی ابروم گذاشتم و برای فرار از نگاه سنگین آقاجون به زمین خیره شدم.
عصا زنان دو قدم برداشت و بالای سرم ایستاد. سنگینی سایهاش که روم افتاده بود انگار داشت نفسمو تنگ می کرد.
-چند وقتته؟
نحوه تهیه و مطالعه رمان آخرین غروب پاییز :
دانلود رمان آخرین غروب پاییز اثر شبنم اعتمادی، به صورت نسخه الکترونیک و با رضایت رمان نویس، از طریق سایت و اپلیکیشن باغ استور امکان پذیر است. برای شروع از لینک زیر اقدام کنید:
بیوگرافی شبنم اعتمادی :
شبنم اعتمادی هستم متولد ششم تیر ماه ۱۳۷۶ و فارغ التحصیل رشته مهندسی بهداشت محیط. از کودکی همیشه علاقه خاصی نسبت به خوندن کتاب و داستان ها داشتم. تقریبا اول یا دوم راهنمایی بودم که با پیشنهاد خواهرم اولین رمان عاشقانه رو خوندم و همین باعث علاقه مند شدن من به این سبک از داستان نویسی و کتاب شد. حدودا یکسال انواع ژانرهای رمان از نویسنده های مختلف مجازی و چاپی رو خوندم و کم کم حس نوشتن در من بیدار شد… نوشتن رو با یه داستان کوتاه چند صفحه ای شروع کردم اما به دلیل درگیری با درس و مخالفت خونواده ام ادامه ندادم… اما عشق و هنر همیشه آدمو به سمت خودش می کشونه و با وجود تموم سختی هایی که داشتم اولین رمانمو سال ۹۲ که دبیرستانی بودم شروع کردم… شروعی که بهترین هارو برای من رقم زد…
آثار شبنم اعتمادی :
رمان عشق و سنگ ۱ – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان عشق و سنگ ۲ – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان در پس تاریکی شب – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان آخرین غروب پاییز – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان رگا – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان نلین – در حال تایپ آفلاین