رمان آصلان

بازدید: 27 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 12 اردیبهشت 1403
۲ تیر ۱۴۰۳ در ۵:۳۴ بعد از ظهر
دانلود رمان آصلان از مائده قریشی

معرفی رمان آصلان :

رمان آصلان به نویسندگی مائده قریشی، داستان یک مرد خطرناک با چشمان درنده است.
وقتی مقابل او می‌رسی باید قانون را رعایت کنی.
آصلان شاهی، خشن ترین و معروف ترین تاجر چرم.
در رمان آصلان به قلم مائده قریشی، در عین حال دختری مظلوم و سن پایین را داریم که میوه‌ای ممنوعه است و اصلان دلباخته‌ی او میشود.
در ژانر عاشقانه، معمایی نوشته شده است.
روایت خوبی دارد و گره‌های ریز و درشتی که خواننده را به خوبی سرگرم می‌کند.

 

مقدمه رمان آصلان :

قلمو را برمی دارم…
نوک انگشتان نرمم را به زبری لذت بخش چوبش می کشم.
قلمو را بر روی بوم می رقصانم و رنگ قرمز کل بوم را لبریز از خود می کند!
به دنیای قرمز رنگم رنگ های آبی و سبز را اضافه می کنم تا ترکیبشان زیبا تر و تماشایی تر شود!
ادغام رنگ های زنده را دوست دارم…
رنگ مشکی را تا حد امکان دور از دسترس قرار داده ام تا مبادا با یک اشتباه دنیای رنگی ام را کدر کنم!
لبخندی به سبکی پر  بر لب هایم بوسه می زند و پاهایم… عقب گرد کرده و مثل همیشه با اندکی فاصله از بوم به تماشایش می نشینم!
قرنیه های رنگی ام سیاهی شکار می کنند و سیاهی!
لبخند خشک می شود و دیگر خبری از رنگ های قرمز و سبز و آبی نیست…
دنیای رنگی ام به وسیله دستان خودم سیاه شده است در حالی که من حتی دست به رنگ مشکی نزده بودم!
من جهانم را سیاه میبینم؛ و عقل است که نهیب می زند”سیاهی ای در کار نبود!”
آری سیاهی ای در کار نبود اما من بالاخره فهمیدم!
فهمیدم که ترکیب رنگ ها با هم به سیاهی ختم می شوند و رنگ ها نه، بی تدبیری من باعث تاریک شدن زندگی ام شد.
با همین دستانم به تاریکی دست دوستی دادم و با همین دست ها تاریکی را از بین می بردم!
رنگ سفید را این بار بر می دارم! قلمو را کنار گذاشته و سفیدی بر سیاهی پاشیده می شود!
سیاه، سفید می شود.
تاریک، روشن می شود.
ابرهای تیره کنار می روند و… خورشید از سایه ها خارج می شود!

 

خلاصه رمان آصلان :

رمان آصلان به قلم مائده قریشی، داستان مرد جدی و خشنی به نام آصلان است.
بزرگترین تاجر چرم که دلباخته‌ی دختر عموی کم سن و سال خود آلما می‌شود.
میوه‌ی ممنوعه‌ای که به هیچ عنوان نباید سمتش برود و از دور مراقبش است.
اما قانون ها را می‌شکند. نزدیکش می‌شود و….

 

مقداری از متن رمان آصلان :

-خوبم عزیزم، چیز خاصی نیست!
مشخص بود که داره دروغ می گه؛
دلش نمی خواست صحبت کنه و من هم اصرار نکردم علی رقم اینکه میل داشتم بدونم چی شده تا در صورت توان کمکش کنم!
-اگر کمکی خواستی می تونی روی من حساب کنی!
به گفتن همین جمله بسنده کردم و کاش که ایرانیا هم توی فرهنگ لغتشون کلمه ای به اسم تعارف نداشتن؛
اون وقت خیلی کارا راحت تر و بی دغدغه تر انجام می شدن!
بدون هیچ حس بدی!
سرش رو تکون می ده و دیگه چیزی نمی گه!
گوشیم می لرزه و نگاه من به اسم نقش بسته روی صفحه ی گوشی می چسبه!
تماس رو قبل از اینکه قطع بشه وصل می کنم و گوشی رو کنار گوشم قرار می دم!
از جام بلند می شم و همون طور که به سمت بیرون مغازه می رم با یه لبخند بزرگ به شخص پشت گوشی می گم:
-ســـلام بر عشق قشنگ من!
نفس نفس زدناش گوشم رو پر می کنه و بعد صدای دل نشینش رو می شنوم:
-سلام هویج خاله… خوبی؟
با شنیدن لقب هویجی که به من نسبت داد لبخند و اخمم با هم قاطی می شن و می گم:
-من عالی ام مرجان خانوم شما باز چرا نفسات رفته رو شماره؟
لب به گلایه باز می کنه:
-تو و اون نعیم من رو دیوونه کردین به خدا! از هفته ی پیش قرار بود بیاین این باغچه رو با هم سر و سامون بدیم! تو که نیستی کلا، انگار یادت رفته یه خاله ی پیری هم داری، اون پسر هم که فقط دنبال این مشتریاش می گرده!
لبخندی روی لبم می شینه!
خاله ی ساده ی من!
-خاله جون بهشون می گن موکل، نه مشتری!
غر می زنه:
-حالا هر چی، من از این جور چیزا سر در نمیارم که؛
تو جواب من و بده!
با نوک کتونیم نقش و نگاری روی سرامیک کف پاساژ می کشم:
-خاله من فقط جمعه ها می تونم بیام، یعنی تنها روزی که می تونم تمام و کمال در خدمتت باشم همون روزه!
نفس عمیقش رو می شنوم و بعدش با اکراه می گه:
-خیلی خب باشه، جمعه منتظرتم! شاید هم قرمه سبزی درست کنم!

توی دلم قربون صدقش می رم!
یه طوری می گفت شاید درست کنم که انگار نمی خواست بهم رو بده از طرفی هم داشت بهم وعده می داد که به مناسبت اومدنت قراره همچین غذایی بپزم!
ردیف دندونام بیرون میفتن رو با شیطنت لب می زنم:
-تنم رو چربِ چرب کردم مرجان خانوم، آماده ی تنبیهم!
قبل از اینکه بذارم چیز دیگه ای بگه لب می زنم:
-خاله لطفا چیزای سنگین بلند نکن، یه کم به فکر زانوهات باش! من و نعیم همه چی رو اوکی می کنیم نگران نباش!
پشت رُل جای می گیرد و ماشین را روشن می کند! دنده را جا به جا می کند و پایش را روی پدال گاز می فشارد!
به سرعت از پارکینگ فرودگاه خارج می شود و به سمت خانه اش می راند؛
تنها جایی که می توانست کمی میان دیوار های شیشه ایش  سکوت پیدا کند!
خودش را در آن غرق کند و توشه ی نفرتش را سنگین تر!
توشه ای که به اندازه ی مرگ رویاهای بچگی اش بود!
ضربه ای به فرمان می زند و بلافاصله آن را در مشتش می فشارد! سرعتش هر لحظه بیشتر و این میان حواسش از چراغ قرمزها پرت می شود!
نگاهش را به رو به رو دوخته و هر از گاهی فقط نیم نگاهی به آینه ها می اندازد!
اندکی از سرعت ماشین می کاهد و با کف دستش فرمان را می چرخاند!
ماشین را به داخل فرعی، که به نوعی میانبر محسوب می شود می کشاند!
صدای زنگ گوشی اش در اتاقک اتومبیل می پیچد اما توجهی خرج آن نمی کند!
مغزش همدست خاطرات شده و پسر بچه ای را به یاد می آورد با چشم های عسلی و موهای بور!
پسر بچه ای که به همراه پدرش تمام رویاهای کودکانه اش را در گودال عمیقی ریخته بودند و با خاک مرده رویش را پوشانده بودند!
همه چیز را حتی با گذشت سال های طولانی یادش بود؛
حافظه اش هم با گوی نفرت در یک تیم رفته بودند و آواز سر می دادند!
آوازی که قافیه ی هر بیتش نوای کشتن سر می داد و درندگی!
حکم، عدم فراموشی بود و همین مزید بر علت شده بود که او هیچ گاه در تشخیص انسان ها اشتباه نکند!
حکم را از بر بود که چند لحظه پیش در فرودگاه آن چشم ها را دیده بود و شناخته بود! همان چشم هایی که روزی پر شرارت به او خیره می شدند و دلش را می سوزاندند!
درست مثل بچگی هایش بود، فقط مانند او شماره ی سن و قدش عوض شده بود!
پیشانی اش از این یادآوری چین می خورد و او راضیست!
باید همین طور باشد!
از یاد نمی بُرد، می درید، می کشت و گلویشان را همچون گرگی خون خوار پاره می کرد!
اتومبیل را با خشم فروخورده ای به داخل حیاط سنگ فرش شده هدایت می کند و از آن پیاده می شود!
با کف دست ضربه ی نه چندان آرامی به درب ماشین وارد می کند و صدای کوبیدنش در گوشش طنین انداز می شود!
دو دکمه ی بالایی پیراهنش را باز می کند و کتش را از تن خارج می کند!
از سه پله ی کنار استخر بالا می رود و وارد محوطه ای که در فضای بیرونی قرار داشت و به ساختمان اصلی متصل شده بود می شود!

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان آصلان :

رمان آصلان به قلم مائده قریشی، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+mjITs1SEHdQ4MDBk

 

بیوگرافی مائده قریشی :

سلام و عرض ادب خدمت رفقای عزیزم، از اینکه افتخار این رو دارم تا در طول این رمان از حضور دل انگیز شما بهره ببرم خیلی خرسندم.
من مائده قریشی هستم و خواستم یه صحبت کوچکی با شما داشته باشم ضمن آشنایی؛ و ابراز خوشحالی کنم برای اینکه قراره اولین رمانم رو با ژانر عاشقانه_معمایی کنار شما شروع کنم.
نمی تونم خودم رو یک نویسنده بدونم چون به نظرم یه نویسنده خیلی فراتر از چیزیه که من هستم و به علاوه قابلیت هاش ستودنی تر… بیشتر خودم رو روایتگر یه قصه می دونم و تمام سعیم رو می کنم که چیزی براش کم نذارم.
برای تک تک موضوعاتی که به علم خاصی ربط داره تحقیق می کنم و درباره ی چیزی که اطلاعات ندارم چیزی نمی نویسم تا ذهنتون رو آشفته نکنم و اطلاعات غلط بهتون ندم!

 

آثار مائده قریشی :

رمان آصلان – درحال تایپ
رمان پرتگاه احساس ‌- درحال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها