رمان افسون سردار
معرفی رمان افسون سردار :
رمان افسون سردار روایت زندگی بهم ریختهی مردیه که تو نوجونی توسط عموی ناتنیش مورد آزار جنسی قرار گرفته، بعداز چند بار خودکشی نافرجام با یه مشکل روحی بزرگ و فوبیای لمس شدن به زندگیش ادامه داده. هدف از نوشتن رمان افسون سردار نشون دادن مشکلات کودکانی که مورد آزار جنسی قرار میگیرن و راه هایی که میشه با صبر تحمل بهشون کمک کرد.
مقدمه رمان افسون سردار :
همه چیز از یه اشتباه شروع شد.
یه سوءتفاهم.
من اشتباه تو بودم، یا تو اشتباه من نمیدونم ،فرقی هم نداره مهم اینِ من این اشتباه رو دوست دارم، تو این اشتباه رو دوست داری، اصلاً ما دو تا آدم اشتباهی هستیم واسه هم ولی همینه که شیرینش میکنه.
من با تو همونی شدم که میخوام تو با من همونی شدی که باید باشی،،،ما با هم از اشتباه در اومدیم و شدیم درست ترین چیزی که باید باشیم.
مهری هاشمی
خلاصه رمان افسون سردار :
رمان افسون سردار به قلم مهری هاشمی روایت که داستان مافیایی است.
سردار یه خلافکار خشن و بداخلاقه که با هیچ کس رابطه نداره و همیشه تو عمارت خودش تو خلوت زندگی میکنه. اون از لمس کردن و لمس شدن متنفره و این باعث شده تو تمام عمرش هیچ زنی رو وارد زندگیش نکنه و تو هم صنفاش به عنوان یه مرد باکره شناخته شده.
و کلی شایعه پشتشه. تا اینکه افسون به اشتباه پاش به زندگیش باز میشه و پا رو خط قرمزاش میذاره. با زیبایی و مهربونی ذاتیش این مرد زیادی خشک رو تا حدی وسوسه میکنه که تبدیل به هات ترین مرد تو اطرافیانش میشه. حالا کی جواب گوی بر طرف کردن این نیاز سرکوب شده ست؟
این آتیش زیر خاکستر که تازه زبونه کشیده و داره همه رو میسوزونه و اون میخواد امتحان کنه هر چیزی رو که ازش محروم شده.
مقداری از متن رمان افسون سردار :
برف ریز ریز میبارید و حتی مژههای بلندمم از ریزش این مرواریدهای سفید در امان نبود، اما خوب بود، چه اشکالی داشت، من عاشق برفم البته اگه کف کتونیم مثل الان سوراخ نبود و سرما پام رو به گزگز ننداخته بود.
نگاهم رو از نزاع گربهها گرفتم، نفس عمیقی کشیدم که از بویِ گندِ سیگار جا مونده رو لباسهای آیناز عق زدم، لعنتی بدرد نخور، بارها بهش گفتم من حالم از بویِ سیگار بهم میخوره ولی کو گوش شنوا، هر بار که به دیدنم میاد خودش رو توی سیگار خفه کرده و من آخرش نفهمیدم کار این دختر چیه که این قدر مشکوکه!؟
هنوز نمیدونستم، این وقت شب، منتظر کی بودم، فقط میدونستم باید کیف مشکی که از محتویات توش هیچ اطلاعی نداشتم رو به یکی تحویل بدم.
فرقی هم نمیکرد، اصلاً به من ربطی نداشت این یه کمک به همسایهی یه سالم بود.
کاری که ازم خواسته رو واسش انجام میدم، به جبران تموم خوبیهایی که در حقم کرده، به جبران همهی روزهایی که بیکسی و تنهایی عذابم داد و اون با مزخرفاتش و حضور هر چند کمرنگش آرومم کرد.
اما اینا دلیل نمیشد حالم خوب باشه چون حسابی شاکیم، هم از سرما و گشنگی، هم از این انتظار کش اومدهی تموم نشدنی.
پوف کلافهای کشیدم و نگاهی به ساعت دور مچم انداختم، دقیقاً دو ساعت و چهل و پنج دقیقه بود که این جا ایستادم و هیچ خبری نیست.
مگه آیناز نگفت اینا دقیقن؟
مگه نگفت مو لا درز کارهاشون نمیره پس کوشن؟
شاید باید وقتی اومدن دلخوریم رو نشون بدم و با چند تا متلک پدر مادر دار حالشون رو جا بیارم؟
اه لعنت بهت آیناز، من باید صبح زود سر کار باشم، پس چرا نمیان؟
کاش حداقل بدونم چرا با لباسهایِ یکی دیگه این جام؟
چرا آیناز قسمم داد که حتماً همینایی که بهم داده تن کنم؟
گوشهی لبم بالا میره از این شانسها هم نداریم که بگم قراره یه شاهزادهی سوار بر اسب سفید بیاد و منو با خودش ببره.
نیشم و بستم، اللحساب باید یه کاری واسه این سرمای لعنتی میکردم، خدایا دستهام داشت یخ میبست.
از توی جیبم بیرون آوردمشون و جلویِ دهنم گرفتم و سعی کردم با دمیدن کمی گرمش کنم اما نفسمم دیگه قصد انجماد داشت.
امروز هواشناسی دما رو ۱۲ درجه زیر صفر اعلام کرد این یعنی من چند دقیقه دیگه اینجا وایستم یخ میزنم.
نگاهم رو به آسمون و اون دونههایِ سفید برف دادم، چشم غره ای به آسمون رفتم، من امشب با همه سر جنگ داشتم.
– خدایا شکرتا ولی تو که داری رحمت الهیتو میریزی رو سرمون، دستتم درست ولی قبلش یه نگاه به ما فقیر فقرا هم بنداز یخ زدیم جون عزرائیلت.
سرم رو پایین انداختم و حین پاک کردن صورتم از برف، عصبی لگدی به سنگ ریزهی زیر پام زدم.
خسته از این انتظار خواستم راهم رو بکشم و برم که ون مشکی از انتهایِ کوچه به این سمت پیچید و چشمهای من روش خیره موند.
پوزخند زدم پس بالاخره انتظار به پایان رسیده بود، احتمالاً خودشه چون من تو این کوچه جنبندهی دیگه ای نمیدیدم.
اشکال نداره اگه دیر کردن لااقل بعد تحویل کیف میتونستم به اون اتاق بیست متری که فقط یه رخت خواب توشه برگردم و خودم رو به یه چایی داغ و یه نیمرو مهمون کنم.
ون زیادی مرموز، جلویِ پام متوقف شد. سعی کردم داخل رو ببینم ولی از شیشههایِ دودیش هیچی مشخص نبود، تقه ای به شیشه زدم.
– هوی عمو، از پشت ابرا بیا بیرون ببینمت.
دیر کردی رونما هم میخوای تا رخ نشون بدی؟
تنها زندگی کردن باعث شده بود گستاخ بشم، تا بتونم از خودم دفاع کنم، تا هر کسی از راه رسید به جرم زن بودن و ضعیف بودن بهم ظلم نکنه، من یاد گرفتم که از خودم ضعف نشون ندم.
تقهای دیگه به شیشه زدم که در ریلی باز شد و قبل از اینکه بتونم به خودم بیام و احتمالاً یا جیغ بزنم یا فرار، دستی سمت یقهم دراز شد و جوری تو چنگ گرفتش که نفس کشیدن سخت شد و با ضرب توی ماشین پرت شدم.
انگار مغز کوچیکم تازه بهم اخطار داد که جیغ بکشم:
– ولم کن… کی هستین شما؟! کمک…
تلاشم زیاد ثمر نداشت، چون دستمالی رو بینی و دهنم گرفته شد و من فقط تونستم پوزخند مرد کچله زیادی بزرگِ روبه روم رو ببینم و سیاهی مطلق…
نحوه تهیه و مطالعه رمان افسون سردار :
دانلود رمان افسون سردار اثر مهری هاشمی، به صورت نسخه الکترونیک و با رضایت رمان نویس، از طریق سایت و اپلیکیشن باغ استور امکان پذیر است. برای شروع از لینک زیر اقدام کنید:
بیوگرافی مهری هاشمی :
سیده مهری هاشمی هستم، اهل گیلان شهر دریا، متولد زمستانم، بهمن برفی ۱۳۶۵. ساکن تهرانم، متاهل هستم و متعهد. عاشق نوشتنم و از خوندن کتاب لذت میبرم. رمان نوشتن رو از ۱۵ سالگی شروع کردم اما از سال ۹۷ حرفهای دست به قلم بردم و سعی کردم هر روز یه چیز جدید یاد بگیرم تا بتونم سطح قلمم رو بالا ببرم.
آثار مهری هاشمی :
رمان افسون سردار – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان نزدیکتر از سایه – مجازی فروشی
رمان تو یه اتفاق خوبی – مجازی فروشی
رمان هیژا – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان مه ربا – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان معانقه – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
کتاب رمان عاشقت میکنم – انتشارات ندای الهی
کتاب رمان بهار زندگی من – انتشارات ندای الهی