رمان بی گناهان

بازدید: 10 بازدید
دیدگاه: ۱
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 18 آذر 1402
۲ تیر ۱۴۰۳ در ۶:۲۶ بعد از ظهر
دانلود رمان بی گناهان به نویسندگی آزیتا خیری

معرفی رمان بی گناهان :

سرکار خانم آزیتا خیری در رمان بی گناهان از ابتدا داستان را با یک قتل معمایی آغاز میکند و همین باعث ایجاد یک دلهره ی خاص در مخاطب میشود.
ژانر رمان بی گناهان یک ژانر جنایی معمایی ست که مخاطب را با لایه های مختلفی از راز های پشت پرده آشنا میکند.

رازهای سربه مهری که تا انتهای داستان یک به یک باز میشود. داستان تعلیق بالایی دارد و به خاطر ژانر خاصش مخاطب را درگیر خود میکند.

 

مقدمه رمان بی گناهان :

ياحق

برای همسرم که

بودنش، ترجمان

عشق است.

آزیتا خیری

 

خلاصه رمان بی گناهان :

رمان بی گناهان روایت گر زندگی شهریار است که به جرم قتل فریدون به زندان می افتد و پسر عمه اش مسئول رسیدگی به پرونده ی او میشود.

پرونده ای که تمام اطرافیان به او برای خاتمه دادن و آزاد کردن شهریار فشار می آورند اما با ورود به این داستان تازه متوجه عاملان اصلی قتل فریدون و داستان های پشت پرده ی این جنایت میشود.

 

مقداری از متن رمان بی گناهان :

حالا نگاهش روشنی پنجره های خانه را می کاوید. انتظارش طولانی نشد. در خانه به تندی باز شد و مادر جلوتر از اهل دل نگران منزل روی
ایوان آمد.

صبر نکرد. پابرهنه و با حجابی نیم بند از پله ها پایین سرید و با صدایی که از فرط اشک و غم دو رگه شده بود زار زد:

چی کار کردی احمد رضا ؟

نگاه او از چهره ی شوریده ی مادر گذشت و پایین تر دوخته شد به پاهایش که با جورابهایی مشکی تند و هولکی به یش میدوید چه می توانست بگوید؟

دستهای مادر یکباره به یقه ی کتش چنگ زد و محکم تکانش داد. احمدرضا با درماندگی به چشمهای ملتهب و سرخ او زل زد. صدایش هر
لحظه اوج میگرفت:

چه غلطی کردی پسر؟ حرف بزن.

زبان احمدرضا قفل شده بود میان تکانهایی که مادر به تنهاش میداد به او خیره مانده بود؛ بدون اینکه توانی برای حرف زدن داشته باشد.

دخترها پشت سرش بودند و او یکباره خودش را در محاصره چند جفت چشم نگران دید سیاهی نگاهش از یلدا و ریحانه گذشت و پشت سر آن دو روی ایوان چسبید به دایی مرتضی نفس توی حلقش گلوله شد و همان وقت سنگینی دست مادر گونه ی زبرش را سوزاند.

شوکه و مبهوت در تیرگی حیاط به او نگاه کرد ریحانه به سوی آن دو دوید و ناباور لب زد:

مامان!

شهربانو با صدایی زخمی ضجه زد:

یاسر پسرم بود! تو چه غلطی کردی احمدرضا؟!

ریحانه شهربانو را عقب کشید نگاه احمدرضا اما هنوز به چشمهای وحشی او بود که کم کم روی زانو سقوط میکرد ولی هنوز ضجه می زد و می نالید.

حاج صنعان با عبایی روی دوش قدمی پشت سر دایی مرتضی ایستاده بود. نگاهش در و دیوار را کاوید و تشر زد:

خودتو جمع وجور کن زن صدات محله رو برداشته.

شهربانو نشسته کف حیاط زار زد:

جیگرم سوخته .حاجی پسرت جیگرمو آتیش زد.

احمدرضا تنهاش را از در برداشت توانش روبه انتها بود. نگاه خیره ی اهل منزل سنگین تر از کباده ای بود که روزهای نوجوانی همراه یاسر در گود زورخانه آرزوی بلند کردنش را داشتند.

از کنار شهربانو میگذشت که او به دستش چنگ زد. احمدرضا اینبار خیره در چشم بیبی مکث کرد و شهربانو با التماس زار زد:

نومیدم نکن پسر بگو هنوز میشه امیدوار بود.

سیاهی چشم احمدرضا از بیبی گذشت از چهره ناباور سعیدرضا هم رد شد و دوباره چسبید به دایی مرتضی وقت حرف بود. با دهانی خشک لب :زد

یا سر… اعتراف کرده بود.

ریحانه خم شده از کنار مادر محکم روی دهانش کوبید؛ اما او دوباره گفت:

نمیتونستم بیشتر از این تو بازداشتگاه نگهش دارم.

چشم دایی تیک گرفته بود و او حرفش را در تیک عصبی چشم دایی تمام کرد:

هنوز بازجوئیش تموم نشده؛ اما… خودش الان اوینه

ریحانه بی اراده جیغی زد و مثل برگ پوسیده پاییز روی پاهای مادر سقوط کرد. یلدا به سویش دوید و سعیدرضا در همان حال که از کنار حاج صنعان میگذشت با تاسف سر تکان داد.

احمدرضا دید که دست دایی دور نرده آهنی ایوان محکم شد. قدم هایش روی پله ها مردد بود دایی اینبار بدون نگاه به او به سوی در چرخید و لحظه ای بعد پشت به او در راهرو پیش می رفت.

احمدرضا جلوتر رفت و بیبی و آقاجان برایش راه باز کردند. مثل یک جذامی زشت همه از او رو میگرفتند.

صدای ضجه های مادر و گریه های آرام یلدا و دستورهای پزشکی سعیدرضا را از پشت سر میشنید؛ اما وجودش مانده بود کنار شانه های افتاده ی دایی مرتضی که جایی پشت دیوارهای راهرو از نگاهش دور شده بود.

او یک راست به سوی پله های مفروش خانه رفت و تن له شده اش را بالا کشید. کمی بعد پشت در اتاق هم میتوانست صدای زار زدنهای مادر را بشنود که حالا در معیت سعیدرضا و دخترها به خانه برگشته بود.

پشت پرده ایستاد و زل زد به قدمهای بیجان دایی که به سوی در حیاط می رفت. کمی بعد از سوز و شور چند لحظه پیش فقط صدای گریه ی آرام زنها مانده بود و نفرین های زیرلبی مادرش.

در تاریکی هوای پشت پنجره اینبار زل زد به ایرانیتهای لب بام آن خانه ی سیمانی؛ جایی که عذرا لک لک کنان خودش را از پله های منتهی به خرپشته اش بالا میکشید

در را که باز کرد نسیم گرم شبهای آخر بهار صورتش را نوازش کرد. چشم چرخاند و سر آخر نگاهش بالا رفت و چسبید به ماه. نفس سرد و نیمه جان از حلقش بیرون ریخت دستی به زانو گرفت و با همان کرختی به سوی قفس کبوترهای روی بام رفت.

در فنسی آن را که می گشود بوی تعفن کبوترها و قوقوی خواب آلود آنها را حس میکرد. لحظه ای بعد در فضای نیمه تاریک بین کبوترها بود نگاهش از بالا تا پایین قفس را کاوید.

یکی دو تایی کف قفس قدم میزدند و چند تایی سر در پر فرو برده و محلی به او نمیگذاشتند گوشه ای نشست و طوقی کاکل سفید را از جلوی پاهایش برداشت کبوتر قوقویی کرد و بعد با چشمهای ریز و ۵ به او زل زد.

عذرا نازش کرد؛ پرهایش را سرش را و دست آخر بالش را گشود. لحنش خسته بود و درد داشت زوده واسه خسته شدن. حالا حالا باس به من عادت كنين.

نفسش شد یک گلوله ی سنگین و میان قوقوی آنها گم شد. دوباره لب

زد پسره رو تازه امروز فرستادن حبس.

پر طوقی را ناز کرد و با لحنی زخمی از کینه ادامه داد:

همه تون نذر آرامش فریدون هستین.

سرش را کج کرد و وقت نوازش بال کبوتر نجوا کرد:

خونه حاج صنعان که سیاهپوش بشه همه تونو میبرم امامزاده صالح.

یکباره انگار از نفس افتاد که زبانش به کام چسبید. فقط سیاهی چشمهایش بود که در نگاه ریز طوقی دو دو میزد از لب قفس بلند شد و طوقی را یکباره میان قفس پر داد کبوتر بینوا بالبالی زد و سر آخر کف سیمانی قفس سقوط کرد.

عذرا اینبار با لحن سنگی تری ادامه داد:

زوده واسه بی تابی بد قلق نباشین آب و دون تونو به وقتش میدم و پاش بیفته خودم طو میدم رو بوم بپرید؛ اما تا وقت آویزون شدن پسر «شاطر مرتضی مهمون منین و این قفس.

این را گفت و با پایی که زانویش متورم بود از ،درد، به سوی در چرخید. کمی بعد بوی تعفن قفس را تازگی هوای بام پر کرد.

لب بام رفت و از همانجا زل زد به خانه روبه رویی پشت چلوارهای سفید پرده ها، می توانست سایه مردی را ببیند که قامت می.بست تای ابرویش بالا پرید و پوزخندی تلخ کنج لبش نشست از لب بام دور شد.

کمی بعد در سکوت راه پله سیمانی دستش را به دیوار گرفته بود و غم زده و رنجور پایین می رفت.

چراغی روشن نکرد همان ابتدای هال کنار در نشست و در تاریکی زانویش را بغل گرفت لحظه ای بعد صدای ضجه های خفه اش در سکوت سنگین و ممتد خانه ی کلنگی اش می پیچید.

احمدرضا سلام نمازش را میداد که در اتاقش یکباره باز شد. شهربانو بود که وحشی و تند قدم به اتاق او میگذاشت احمدرضا سرش را به چپ و راست چرخاند و کسل و خسته تسبیح جانمازش را برداشت.

شهربانو مقابل جانماز او نشست و گوشه ی تسبیحش را محکم گرفت. او با تانی سرش را بلند کرد و نگاهش در نگاه خیس مادر نشست.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان بی گناهان :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی آزیتا خیری :

خانم آزیتا خیری اینانلو چهل و سه ساله متولد اسفند ماه سال پنجاه و نه می‌باشند که در دانشگاه رشته ی زمین شناسی خواندند.

چهارده کتاب چاپ شده از انتشارات علی دارند. اولین فیلمنامه ی آزیتا خیری به اسم تمام رخ از شبکه سه سیما در سال هزار و چهارصد و یک پخش شده.

 

آثار آزیتا خیری :

رمان دختر ماه منیر _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان بی گناهان _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان چه ساده شکستم _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان خانه امن _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان درمیان مه _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان بوی درخت کاج _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان شاخه نبات _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان فصل میوه های نارنجی _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان کوچه دلگشا _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان عاشق شدم _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان من غلام قمرم _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان هفت سنگ _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان عنکبوت _‌ چاپ شده از انتشارات علی

رمان روی نقطه هیچ _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان ای مهربان چراغ بیاور _ مجازی

رمان نشسته در نظر _ مجازی

رمان راه چمان _ مجازی

رمان آقای پینوشه _ مجازی

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها

  1. بهاره
    ۰۱ اسفند ۱۴۰۲

    کتاب فوقالعاده ای بود واقعا عالی عالی هم عاشقانه هم جنایی هم معمایی واقعا دست مریزاد به خانم خیری و این قلم زیباشون