رمان بی‌ گناهم بیا

بازدید: 5 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 26 خرداد 1403
۲ تیر ۱۴۰۳ در ۵:۳۱ بعد از ظهر
دانلود رمان بی‌ گناهم بیا از لیلا حیاتی

معرفی رمان بی‌ گناهم بیا :

رمان بی‌ گناهم بیا ژانر عاشقانه و اجتماعی دارد، هرچند که نمی‌توان از بُعد رواشناسی شخصیت‌ها هم چشم‌پوشی کرد. به شخصیت‌ها به خوبی پرداخته شده و نثر رمان شیوا و گیرا می‌باشد. این رمان با۵۶۳ صفحه، در سال ۱۳۹۲در نشر نغمه(شقایق) منتشر شده است.

 

خلاصه رمان بی‌ گناهم بیا :

اقاقیا دختر زیبا و وفاداری‌ست که پسرعمویش، بهداد به او علاقمند است اما او پسرهمسایه‌شان، فرزین را دوست دارد. در طول داستان، با نقشه‌هایی که بهداد برای به‌دست آوردن اقاقیا دارد، در صحنه‌ای ساختگی، فرزین را عامل تهدیدی برای اقاقیا نشان می‌دهد و با نجات جان اقاقیا، از صاف و سادگی او سوءاستفاده کرده و موجب جدایی اقاقیا از فرزین می‌شود. با گذر زمان، رازها آشکارشده و اقاقیا و فرزین بار دیگر بهم برمی‌گردند ولی فرزین صورتش سوخته و اقاقیا حالا باید بین عشق و فرزین جدید یکی را انتخاب کند.

 

مقداری از متن رمان بی‌ گناهم بیا :

غروب بود؛ باد سردی زوزه‌کشان برگ‌های خشک شده پاییزی را در خود می‌پیچید و به هر سمت و سو جلو چشمان پر حسرتم روانه می‌ساخت. چه زیبا! چشمانم را به جایگاه اصلی برگ‌ها، درختان کنار خیابان دوختم. تقریباً دو ماهی از پاییز می‌گذرد و چیزی به آذر نمانده. یعنی به آن روز و روزهای کذایی زندگی‌ام!
پاییز با رنگ‌های جور واجورش همیشه برایم زیبا بود و جذاب. این سال‌ها نه! به معنی واژه‌اش، به تمام معنا بوی غم و غربت می‌دهد. از آن دختر شاد و بازیگوش هم خبری نیست. خودم را می‌گویم. زمان هم در همان سال و ماه از منِ از همه جا بی خبر گرفته شد. بعد از رفتنش، من هم رفتم. رفتنمان هم چقدر با هم فرق داشت. چقدر هم که بی خبر و غریبانه رفت.
او از ایران رفت و من از زندگی. با آن اشتباه، مانند برگ‌های زیر پایم، خود را میان همه به خصوص او خرد شده و خوار دیدم. همان‌گونه که پاییز برای درختان جز جدایی چیزی ندارد، برای من هم ماه آذر جز جدایی از یک زندگی شاد چیزی ارمغان ندارد.
آهسته نجوا کردم:
«بهداد کاش مدیونت نبودم. کاش گذاشته بودی اون ماشین زیرم می‌گرفت، ولی مدیونم نمی کردی که بخوای از ساده بودنم استفاده کنی و اون بلا رو سرم بیاری.»
در آن روز کنایی و تمام آن ماه ها و این سال ها مُردم از خودم پرسیدم:
«اقاقیا، تو چرا؟ تو که عاقل بودی چرا گذاشتی همچین بلایی سرت بیاره؟ خودتم که به اون کار احمقانه می‌خندیدی پس چرا این کارو کردی؟»
بابا و بقیه همیشه نگرانم بودند و من جز سکوت و گریه و گاهی که عرصه را بر خود تنگ می‌دیدم جز دروغ‌ کاری از دستم در جوابشان بر نمی‌آمد.
«بهداد ازت نمی‌گذرم! چرا واسه دِینی که به گردنت داشتم ازم اون کار وحشتناک رو خواستی؟ همین دِین لعنتی هم باعث شده تا حالا کسی دلیل بدی حالمو ندونه. خودتم که این جور وقت‌ها لال می‌شی، لالِ لال! با اون نگاه سرد و غمگینت. انگار نه انگار تو بودی که اون بلا رو سرم یا بهتر بگم سر جوون مردم آوردی! چقدر اون نگاه‌های آخرت تلخ و گزنده بود… فرزین! اینم تویی که تو جوونای همسایه و اقوام تک بودی؟ نه به خاطر ظاهر، آقاییت!»
جز خوبی از او چیزی ندیده بودیم. نمی‌دانم بهداد چه خرده حسابی داشت، که بدون این که رد پایی از خودش جا بگذارد آن حرف را از طریق من، منی که جز احترام و محبت چیزی از او ندیده بودم، سرش آورد؟

ـ کلاغه می‌گه قار قار، مامانش…
سرم را به عقب چرخاندم، عرشیا را با بچه های همسایه که هم سن و سال هم‌اند، دیدم. عرشیا تک فرزند عمه بهنازم است و امسال به کلاس اول رفته .ذوق زده سمتم می آمدند، با دیدنشان یاد دوران بچگی افتادم. کاش روزهای نوجوانی و جوانی هم مثل دوران بچگی زیبا و دلنشین بودند. اما حیف که نشد! با آن کار احمقانه، نباید هم می‌شد! هشت سال است که به انتظارش نشسته‌ام تا حالا که انتظارم برای دیدن دوباره‌اش بیهوده بوده… بچه ها هنوز نرسیده، یک صدا با هم گفتند:
– خاله اقاقیا سلام!
به تبعیت از عرشیا خاله صدایم می زدند. دور تا دورم را گرفتند. گیج بودم به کدام‌شان بنگرم. به مانندشان دایره‌وار دور خودم چرخیدم و پشت سر هم جواب سلام‌شان را دادم.
ـ سلام عزیزم، سعیدم!
ـ سلام خوشگلم، نگارم!
ـ سلام به روی ماه عرشیام!
ـ سلام خوشگلم، نازنینم!
ـ مهرزادم سلام!
با لبخند و شادی دستهای‌شان را به هم داده و دایره‌وار می‌چرخیدند و مانند گلبرگ گل که دور پرچمش را گرفته، با خواندن این شعر:
ـ باز می‌شیم، بسته می‌شیم، مثل خاله اقاقیا یه غنچه گل می‌شیم…
به من نزدیک می‌شدند و دوباره فاصله می‌گرفتند. در این غروب سرد و دلگیر، با حرکات معصومانه خود برای لحظه‌ای حال و هوایم را عوض کرده بودند. با لبخند حرکات شاد و کودکانه آن‌ها را می‌پاییدم، به آنها و دنیای بی آلایش‌شان حسرت می‌خوردم. چه فایده! نه آن‌ها قدر این روزهای شیرین را می‌دانند، نه من به آن زمان‌ها بر می‌گردم.
در دل گفتم:
«خدا کنه به اندازه همه آبنبات داشته باشم.»
سرم را درون کیفم بردم. صدای عرشیا را میان آن همه صدا شنیدم:
ـ خاله جون تا اومدن مامان و بابا می‌تونم بیام پیشت؟
مطمئن بودم با آن حرکت چرخشی که دارند دیگر رو برویم نیست. همان‌طور که کیفم را وارسی می‌کردم جواب دادم:
ـ خاله فداش، چرا که نه! منم از تنهایی در می‌آم.
بر عکس دعایم سه آبنبات بود. با دیدن آدمس‌ها فکری به ذهنم رسید، سرم را بالا گرفتم و پرسیدم:
ـ هر کی آدامس می‌خواد دستشو ببره بالا ببینم!
عرشیا و سعید و نگار دست‌شان را بالا آوردند. به خیر گذشت. متقاضی آدامس بیشتر بود، به نازنین و مهرزاد هم آبنبات دادم. هر کدام با تشکری کودکانه، همان طور که دوان دوان به سویم آمده بودند، دوان دوان هم از من فاصله گرفتند، با شوق دور شدن‌شان را می‌نگریستم.
ـ اقاقیا راستشو بگو، چطور تو دل بچه‌ها جا باز کردی؟
صدای علیرضا هم‌بازی سال‌های کودکی و پسر همسایه دیوار به دیوار عمو بهروزم را شنیدم. سرم را سمت بالکن طبقه دوم منزل‌شان بالا گرفتم و با لبخند جواب دادم:
ـ شاید هم تو شکمشون!

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان بی‌ گناهم بیا :

رمان بی‌ گناهم بیا از طریق انتشارات نغمه(شقایق) و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی لیلا حیاتی :

لیلا حیاتی در سال ۱۳۵۸ در شهر خورموجِ استان بوشهر متولد شده است. وی دارای مدرک دکترای علوم ارتباطات گرایش روزنامه‌نگاری از دانشگاه تهران دارد و تاکنون پنج کتاب به نام های “بدون شما آواره ترینم”، “بی گناهم بیا”، “بی تو بی تابم” ، “بی تو محاله”و “بهای لیلی بودن” از او به چاپ رسیده است. لیلا حیاتی در کنار نویسندگی، مدرس، مقاله‌نویس و سردبیر بخش ادبی رسانه‌ی خورموج‌ نیز می‌باشد.
کتاب “بدون شما آواره ترینم” را در سال ۸۸ ۱۳نگاشته و در سال ۹۰ توسط انتشارات نغمه(شقایق) در سه هزار نسخه به چاپ رسیده است.

 

آثار لیلا حیاتی :

رمان بی‌ شما آواره‌ترینم – انتشارات نغمه (شقایق)
رمان بی‌گناهم بیا – انتشارات نغمه (شقایق)
رمان بی‌تو محاله– انتشارات نغمه(شقایق)
رمان بی تو بی‌تابم – انتشارات نغمه(شقایق)
رمان بهای لیلی بودن ـ انتشارات شاخه‌ی زرین (شقایق)

 

 

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها

رمان شناس