رمان توهم عاشقی

بازدید: 0 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 14 تیر 1403
دانلود رمان توهم عاشقی از اکرم حسین‌ زاده

معرفی رمان توهم عاشقی :

توهم عاشقی روایت دختری زجردیده است که می‌خواهد بالاخره روی زندگی و عشق را ببیند ولی سرنوشت با او سرسازگاری ندارد و برایش خواب‌های بدی دیده است. تعلیق داستان از همان سطرهای اولیه کتاب بالا و خواننده را همراه خود می‌کشاند. شخصیت‌سازی‌ و فضاسازی‌ خوب و قابل باور می‌باشد.رمان در ژانر عاشقانه، اجتماعی و خانوادگی‌ نوشته شده و راوی داستان، دانای کل می‌باشد . این رمان با ۶۹۷صفحه، در سال ۱۳۹۸از نشر شقایق منتشر شده است.

 

مقدمه رمان توهم عاشقی :

عشق واژه‌ی غریبی است؛
بهم می‌پیچد
فکر و احساس و دل و عقل مرا
عشق هر لحظه به من می گوید:
«چه بگویم، چه کنم راه به قلبت جویم!»
عشق و ایمان دل و تن را چو به عرفان برده
حرمتش جان و نفس را سوی تو آورده
من به امید نگاهت قلب و احساس به چنگال اسارت بردم
در پی لمس حضورت هر توهم به تمنا بردم
آن توهم که دلم بند تو کرد
لحظه‌ی ناب ظهورت به حقیقت پیوست
«ندا نجفی»

 

خلاصه رمان توهم عاشقی :

نگین که تنها دختر خانواده می‌باشد و در کنار پدربزرگ و مادربزرگش بزرگ شده،‌ در۱۴ سالگی، از فوت آنها مجبور به ترک وطن و زندگی در کنار پدر و برادر ناتنی‌اش در ترکیه، می‌شود. دخترجوان در اولین حضور رسمی‌اش کنار در خانواده‌ی جدیدش با شخصی ملاقات می‌کند که از دشمنان دیرینه‌ی پدر و برادرش می‌باشد و او از هر گونه ارتباط با این شخص منع می‌شود… بعد از گذشت چندین سال، نگین به ایران برگشته و دختری دانشجو و سرزنده می‌باشد که علاقمند به استادش است. زندگی بر وفق مرادش است تا اینکه سرنوشت بار دیگر او و آن دشمن دیرینه را مقابل هم قرار می‌دهد…

 

مقداری از متن رمان توهم عاشقی :

چشم دوخته بود به پنجره‌ی قدی روبرویش، جایی آن سوی شیشه، جایی حتی فراتر از شبی که در آن بود. شبی که ستارگانش بی‌ریا، بی‌خستگی، نور می‌پاشیدند. شبی که انگار شب نبود. حجم وسیع روبه‌رویش، با آن همه چراغ، روز بود!
دستانش را آرام بالا برد و سر انگشتان ظریفش را چسباند به شیشه، دلش آن سوی حفاظ را می‌خواست، آن سوی پنجره و شاید آن سوی شهر و دیار و مرز!
سکوت آن طرف شیشه می‌ارزید به صدای پر از هیاهوی این سو، عجیب می‌خواست فرار کند، برود! نه تنها جایی دیگر که زمانی دیگر…
این که اینجا بود، هنوز ذهنش را می آزرد. چه ساده بودن‌ها، نبود می‌شود و نبودها بود!
دستش را پس کشید. نفسش بعد از لحظه‌ای محو شد و روی شیشه رد کمرنگی به جا گذاشت. آنقدر فکر، داشت و بی حوصله بود که حواس پنجگانه‌اش هم مختل شده بود. بازوهای خود را در آغوش گرفته و بی‌حرکت نقطه نامعلومی را در دورها می‌کاوید و با سماجت چسبیده بود به آن نقطه تاریک و نامعلوم، پس کی وقت رفتن می‌شد؟
ـ تو برای چی زدی بیرون؟
صدا با تمام آهستگی‌اش، خلسه ای که در آن فرو رفته بود را شکست. ناخودآگاه هینی کشید و با ترس از جا پرید. مردی در دو قدمی‌اش بود، درست پشت سرش، در فضای نیمه تاریک اتاق با آن کت و شلوار مشکی و پیراهن دودی رنگ که درست جلوی چشمش بود، زیادی وحشتناک به نظر می‌رسید. دست‌اش را گذاشت روی قلبش و خواست عقب برود، اما چسبید به شیشه.
دلش تاپ‌تاپ می‌زد. بین آن همه غریبه، این دیگر که بود؟ از استرس صدایش در نمی‌آمد. پرده‌ی اشک سریع روی چشمانش حفاظ انداخت و متعجب سرش را برای دیدن مرد بالا گرفت. از لباس‌های مقابل دیدش تا گردن پیچیده شده در کراوات و چانه‌ی مربعی و صورت اصلاح‌شده و گندم‌گون و چشمان کنجکاو و شاید کمی غمگینش را کاوید. در آن گیرودار اصلا از جمله‌ای که ادا شده بود نه چیزی فهمیده بود و نه چیزی به خاطر داشت! دست روی قلبش گذاشته، منتظر بود. چشمان بی‌حالت مرد، کمی نرم شد. سرش را برای دیدن کوچولوی مقابلش خم کرد و پرسید:
– ترسیدی؟
جمله به زبان غلیظ استانبولی ادا شده بود. طول کشید تا معنی‌اش را بفهمد و بی اراده زبان چرخاند:
ـ از چی؟
فارسی گفت. مکث کوتاهی پیش آمد. لب مرد تیره‌پوش اندکی کش آمد:
ـ ایرانی هستی؟
او هم به فارسی گفته بود. درست و کامل ولی لهجه‌دار، لبش برای جواب باز نشد ولی سرش را تکانی داد. مرد هنوز در یک وجبی‌اش بود. نفسش از این همه نزدیکی تنگ شده بود. اگر شیشه کش می‌آمد، حالا چند متری قوس گرفته بود. مرد لبخندی زد:
ـ من هم یک رگ ایرانی دارم.
خب حالا باید چه می‌کرد؟ خب یک رگ ایرانی داشته باشد. دلیل نمی‌شد که صاف در آغوشش فرو رود! با کنار کشیدن مرد، دختر، نفس از ته دلی کشید.

صدای نفسش آنقدر بلند بود که لب مرد را به خنده‌ی بی صدایی گشود. نگاهی در چشمان معصوم و گریزان دختر انداخت و سوال اولش را این بار به فارسی تکرار کرد:
ـ تو چرا از مجلس بیرون زدی؟
حالا که کمی کنار رفته بود. انگار با راه تنفسش، زوایای مغزش هم گشوده شده بود. پس احتمالا این مرد هم بنا به دلایلی از مجلس پر سر و صدایی که هنوز صدای دارام و دورومبش به شدت به گوش می‌رسید، بیرون زده بود.
شانه ای بالا انداخت و لبی کج کرد:
– حوصله اش رو نداشتم.
این بار نگاه مرد، دقیق‌تر سر تا پایش را در نوردید. با تعجبی که در صدایش موج می‌زد، گفت:
ـ چرا؟
برایش بعید بود دختری به سن و سال او از هیاهو و سر و صدا خوشش نیاید.
هنوز خیلی بچه می‌نمود و بچگی دوران هیجان و شلوغی بود. پرسید:
– چند سالته؟
باید می‌گفت؟ اصلا فهمیدن یا نفهمیدن سنش چه اهمیتی برای دیگران داشت. برای خودش هم مهم نبود. لب زد:
– چهارده سال.
چهره‌اش هم همین حدود را نشان می داد. باز پرسید:
ـ خب خانوم کوچولو چرا حوصله‌اش رو نداشتی؟
باز هم شانه‌هایش با بی‌خیالی بالا رفت. نه می‌خواست و نه می‌توانست علتش
را برای او بیان کند. مرد چرخید و رو به پنجره کرد:
ـ من هم حوصله اون تو رو ندارم.
نگاهی به مرد انداخت که حالا دوش به دوشش ایستاده و به منظره‌ی پشت پنجره چشم دوخته بود و گفت:
ـ شما هم اینجا غریب هستید؟
مرد بدون این که چشم از آن سوی پنجره بردارد، زیر لب تکرار کرد:
– غريب!
نفسش بی صدا و کشدار فوت شد. با صدایی که دختر کناری‌اش بشنود، گفت:
– آره، خیلی!
پس هم درد بودند. دلجویانه گفت:
– خب نمی‌اومدید!

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان توهم عاشقی :

رمان توهم عاشقی از طریق انتشارات شقایق و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی اکرم حسین‌ زاده :

اکرم حسین‌ زاده ملقب به امیدوار، متولد سال ۱۳۵۷ می‌باشد. ایشان در نوشتن ژانر رمان‌های عاشقانه، خانوادگی و اجتماعی فعالیت دارند و تا کنون ۱۰ کتاب را به چاپ رسانده است.

 

آثار اکرم حسین‌ زاده :

رمان طواف و عشق ـ انتشارات شقایق
رمان توهم عاشقی ـ انتشارات شقایق
رمان فرصتی دیگر – انتشارات آئی‌سا
رمان کات – انتشارات شقایق
رمان اعجاز ـ انتشارات صدای معاصر
رمان آهوی وحشی – انتشارات شقایق
رمان نفس آخر ـ انتشارات شقایق
رمان فایتر ـ انتشارات صدای معاصر
رمان بازنده‌ها نمی‌خندند ـ انتشارات شقایق
رمان اوتای ـ انتشارات شقایق
رمان دلدار – در دست چاپ
رمان ریسک – فایل مجازی و فروشی

 

 

 

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها