رمان خون سیاه

بازدید: 0 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 12 تیر 1403
دانلود رمان خون سیاه از مونا بیاتی

معرفی رمان خون سیاه :

رمان خون سیاه به قلم مونا بیاتی، در ژانر معمایی و عاشقانه نوشته شده است.
روایت زندگی مردی به اسم هامون و دختری معصوم و شیطون به نام کیمیا که در دل هامون جا پیدا می‌کند و در یک نگاه عاشقش می‌شود.
با دزدیده شدنش توسط هامون، زندگی‌اش بهم می‌خورد و حالا او در اسارت مردی خشن و جدی است که مالکیت شدیدی روی او دارد.
رمان خون سیاه خواندنش به شما عزیزان توصیه می‌شود. برای کسانی که علاقه به این ژانر دارند.

 

مقدمه رمان خون سیاه :

از آن پس فهمیدم رنج می‌تواند مبدا تاریخ
آدمی را عوض کند و باور کردم آدم در طول
زندگی اش بار ها می‌میرد
و به جایش آدم  دیگری زاده می شود…

 

خلاصه رمان خون سیاه :

رمان خون سیاه به قلم مونا بیاتی، روایت مردی خشن و قدرتمند به اسم هامون است که بعد از رابطه های یک شبه‌اش، دل به دختری معصوم می‌بندد.
او را می‌دزدد تا جسمش را برای خودش کند اما…

 

مقداری از متن رمان خون سیاه :

به در خانه که رسیدم تازه یادم افتاد که به تارا قول دفتر نقاشی داده ام . پیشانی ام را آهسته به در کوباندم و ناسزایی به خودم گفتم ، صبح وقتی سوار سرویس شدم متوجه شدم که کلید را هم جا گذاشتم . حرصم را روی زنگ خالی کردم و دوبار اما طولانی فشردمش . صدای فیروزه خانوم همسایه واحد پایینی را از پشت سرم شنیدم .
_چیکار میکنی دختر زنگ سوخت؟!
از در فاصله گرفتم و سلام کردم :
_علیک سلام ! باز یادت رفته کلید بیاری؟
بله آرامی گفتم .خداکند باز سر نصیحت را باز نکند . نایلون های خریدش را از دستش گرفتم و منتظر ماندم تا در را باز کند. خوشبختانه انگار حوصله حرف زدن نداشت .۵ دقیقه طول کشید تا کلید را از تو کیفش پیدا کند .  نفس زنان به سمت واحدش رفت و در را باز کرد ، در حالی که کفش هایش را در می آورد گفت:
_بذارشون جلوی در دستت درد نکنه.
دوست نداشت با جوراب وارد خانه اش شوم.اوایل از رفتار هایش ناراحت می شدم اما حالا وسواسی بودنش هم به من هم سرایت کرده بود .
همین که در باز شد بوی خوش قرمه سبزی مشامم را پر کرد . ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم . فیروزه خانوم در حالی چادرش را به چوب لباسی آویزان می کرد زیر چشمی نگاهم کرد و گفت :
_برنج زیاد پختم میمونه بیات میشه ، صبر کن یکم بکشم ببری بالا
_ممنون غذا خوردم .
نگاه معناداری به سویم روانه کرد :
_یه نگاهی به ساعتت بنداز ، اون طفل معصوم مگه ناهار نمی خواد؟
حرفی برای گفتن نداشتم چون حق با او بود. نمیدانم از سکوتم چه برداشتی کرد که با تاسف سری تکان داد و زیر لب گفت :
_بچه ی بیچاره !
به رفتنش خیره ماندم . تاسفی که از دیگران می شنوم بارِ روی دوشم را سنگین تر می کند.چون سنش کم تر از من است بیچاره است؟ پس من چه ؟گناهِ من این وسط چه بود ؟
فیروزه خانوم قابلمه به دست روبه رویم ایستاده بود و من نفهمیدم کیِ آمد !
_این دستگیره رو بگیر زیرش نسوزی .
تشکر کردم اما خودم هم صدایم را نشنیدم . محبت هایش را بی منت خرجمان می کرد اما امان از این غرور لعنتی …
بی رمق از پله ها بالا رفتم . مقابل در شیشه ای ایستادم و با انگشت اشاره چند ضربه زدم
کمی گذشت تا هیکل تپل تارا را پشت در دیدم که سرش را به شیشه نزدیک کرد تا مرا ببیند.
_بازکن منم ..
پابلندی کرد تا دستش به دستگیره برسد.
به محض ورودم به سمت مبل دوید تا پشتش پنهان شود ، سریع فهمیدم که باز دست گل به آب داده ، دستپاچه لب زد :
_خاله سرکار نرفتی؟
صدای بغض آلودش اخمی بر پیشانی ام نشاند .
_سلامت کو؟
سرش را پایین انداخت و سلام آرامی گفت، از همان فاصله هم متوجه خیس بودن لباسش بودم اما واکنشی نشان ندادم و به سمت آشپزخانه رفتم و غذا را روی گاز گذاشتم . تارا پشت سر من وارد شد و به دیوار تکیه داد . زیر چشمی نگاهش کردم که ترسیده به من زل زده بود . دوست داشتم قبل از اینکه متوجه اشتباهش شوم خودش حرف بزند . خونسرد به سمت سینک رفتم تا آب بخورم که با لیوان و بشقاب شکسته مواجه شدم .
متعجب سرم را چرخاندم . تا خواستم دهان باز کنم تارا با صدای بلند زد زیر گریه :
_خاله ببخشید !
شدت گریه اش آنقدر زیاد بود که به سکسکه افتاد  . اصلا انتظار همچین واکنشی را از او نداشتم . سریع لیوان را پر آب کردم . به سمتش رفتم و کنارش زانو زدم . لیوان را به لب های لرزانش نزدیک کردم :

_هیس.. اشکال نداره یکم آب بخور .
بدنش را با دقت بررسی کردم خداروشکر به خودش صدمه ای نزده بود . عادت کرد بود با گریه کارش را از پیش ببرد و من از این اخلاقش بیزار بودم ،کمی که آرام شد گفتم:
_تارا جان چند بار بگم بالای چهار پایه نرو خطرناکه؟ من وقتی میرم سرکار فکرم همش پیش توعه ، خواهش می کنم به حرفم گوش بده .
خواست با آستینش دماغش را پاک کند که جلویش را گرفتم :
_میخواستم کمکت ظرف بشورم ، لیوان از دستم افتاد.
دستمال کاغذی را از جیبم درآوردم و آب بینی اش را گرفتم :
_خیلی خب دیگه گریه نکن . اینبار رو می بخشمت ولی باید قول بدی فقط خونه رو مرتب کنی باشه ؟
سرش را تکان داد و انگشت اشاره اش را در گوشش فرو کرده و با لبی آویزان گفت:
_من گریه نمی کنم خودش میاد .
بغلش کردم و کمک کردم تا صورتش را بشوید . روی صندلی ناهار خوری نشاندمش . میز ناهار را چیدم و خودم کنارش نشستم و بهش خیره شدم. موقع غذا خوردن دهانش را تا حد ممکن باز می کرد تا روی لباسش نریزد . موهای مزاحم را از صورتش کنار زد و با دهان پر پرسید :
_مامان امشب میاد؟
صورتم جمع شد . بارها تذکر داده بودم که با دهان پرحرف نزند ، ظرف ماست را به بشقابش نزدیک کردم :
_بهش زنگ می زنم خودت ازش بپرس .

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان خون سیاه :

رمان خون سیاه به قلم مونا بیاتی، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+EYb7Pe_0DKs3ZTlk

 

بیوگرافی مونا بیاتی :

مونا بیاتی نویسنده و رمان نویس، نوزده ساله ساکن شهر شیراز هستن.
به تازگی نویسندگی رو شروع کردن و خون سیاه اولین رمانی هست که از ایشون مطالعه میکنیم و سبک قلم زیباشون مخاطب های زیادی رو به خودشون جذب کرده.

 

آثار مونا بیاتی :

رمان خون سیاه – درحال تایپ

 

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها