رمان در خلوت یک گرگ
معرفی رمان در خلوت یک گرگ :
رمان در خلوت یک گرگ نوشته ی فاطمه لطفی سرگذشت فردی است که دچار بیماری روانی آگروفوبیاست و تبعات آن در زندگی شخصی، اجتماعی و عاطفی آن پیدا می شود.
مهم ترین پیام رمان در خلوت یک گرگ نشان دادن آثاری است که حادثه های بد میتونن روی روان و شخصیت فرد بذارند و باید درمان روح و روان رو جدی گرفت.
مقدمه رمان در خلوت یک گرگ :
آگروفوبیا نوعی بیماری روانی هست که شخصیت های این رمان باهاش سر و کار دارند. طوفان آژند، مردی سرشناس و قدرتمند که مثل همهی آدمای دنیا یه ضعف داره.
ضعف اون مبتلا بودن به آگروفوبیاست، بیماری که کسی فکرشو نمیکنه طوفان آژند ،با این همه دبدبه و کبکبه بهش مبتلا باشه.
طوفان به جای اینکه ب دنبال مقابله و درمان این بیماری باشه خودش رو از همهی آدمای دنیا جدا میکنه ، طوریکه اسمش به خاطر موفقیتهاش و قدرتش در حیطهی کاری، زبون زد خاص و عامه ، اما کسی تا به حال حتی یکی تصویر ناواضح ازون ندیده.
پنهان از دیده ها!
شخصیت اون مثل گرگی قدرتمند ولی تنهاست,بدون گله! گرگی که برای خودش خلوتگاهی امن درست کرده و هیچ غریبه ای رو توش راه نمیده.
اما ، امان از غریبه هاییی که خیلی زود و ناگهانی برات آشناتر از هر آشنایی میشن. غریبهی آشنایی با دو جفت چشم که در عین شباهت رنگهای متفاوتی دارن!
خلاصه رمان در خلوت یک گرگ :
رمان در خلوت یک گرگ به قلم فاطمه لطفی روایت رئیس مجموعهی مشهور آژند است، مرد مرموزی که جز نام هیچ کس چیز دیگری از او نمیداند. به علت مبتلا بودن یه یک بیماری روانی، قلمروئی جدا و مستقل از آدمها دارد و به تنهایی حکمرانی میکند. کسی مجوز ورود به خلوتش را ندارد تا وقتی که…
مقداری از متن رمان در خلوت یک گرگ :
همین…و او بی هیچ حرف دیگری گفته بود زود خودش را می رساند.
آه خدا لعنتم کند.
حواسم پرت صدای مژگان شد که میخواست با سلیطه بازی خودش را تبرئه کند:
_اصلا شما به چه حقی میخوای یه دختر جوون رو شب اینجا نگه داری؟ مگه دزد گرفتید؟ ی مهمونی ساده که جرم نیست!
سرگرد بود یا سروان نمیدانم، اما همان که با یونیفرم مخصوص پشت میز نشسته بود ، با اخم های درهم و کنایه گفت:
_یه مهمونی ساده؟ دخترجون تو روت میشه اینو به من بگی! بوی دود و گل و سیگار و هزارتا کوفت و زهرمار غیر مجاز دیگه همه جارو پر کرده بود وقتی جمعتون کردن!
همهی اونایی که بی حرف فرستادیم بازداشگاه شیش و هفت میزدن بسکه معلوم نبود تو اون خراب شده چی زدن!!! همین که گفتم تا زمانس که تماس نگیری خانوادت بیان مهمون مایی.
راست میگفت ، بچه هایی را که مست و پاتیل بودند یا مواد زده در هپروت ، یکراست فرستاده بودند بازداشتگاه، تکلیفشان جدا بود.
مژگان دستش را با شتاب در هوا تکان داد و با صدای مرتعشی گفت:
_ میگم ننه بابام خارجن چطوری بگم بیان آقا؟؟؟
مژگان هم راست میگفت پدرمادرش به یک مسافرت یک ماهه رفته بودند لهستان .
اوهم فرصت را غنیمت شمرده، کل دانشگاهشان را، هرکه را که میشناخت و نمیشناخت دعوت گرفته بود به یک پارتی مجلل.
من هم به واسطهی اشوان دعوت شده بودم، دوست پسر مژگان و پسر عمهی عزیز من! مگر دستم به این پسرعمهی عزیز نمی رسید… پوست تنش را میکندم! با آمدن پلیس ها ، همهمان را پبچانده و فلنگ را بسته بود!
پوفی کشیدم و پا روی پا انداختم که بین هیاهوی جمعیت در اتاق برای بار هزارم باز شد.
با دیدن آقا جانم سراسیمه بلند شدم و با چشمانی شرمسار، لب های رنگ پریده ام را روی هم فشردم. آقاجانم نگاه نگرانش را در اتاق دور داد تا پیدایم کرد و خیره ماند. سرم را پایین انداختم و لعنت دیگر بر خود و وسوسه های اشوان فرستادم.
از کلانتری که بیرون زدیم، باز هم کلامی حرف نزد. سکوت آقاجان نشانهی دلخوری اش بود، میدانستم!اما روی دلجویی کردن هم نداشتم. به دنبالش سوار ماشین شدم و لب هایم را جویدم. عاقبت ، نزدیک خانه بودیم که با پشیمانی، به سختی صدایم را آزاد کردم:
_ آقاجون؟
دست چروکیده اش از روی فرمان کنده شد و روی دستم نشست. لعنت به من!
صدای همیشه مهربانش اینبار کمی آزرده به گوشم رسید:
_ تو دختر عاقلی هستی خزر! اونقدر عاقلی که منو مادرجونت به خودمون اجازه ندادیم یکبارهم برات محدودیتی بزاریم! اونقدر عاقلی که داری راهی میشی تک و تنها و مستقل یه شهر غریب زندگیتو بسازی، قد به قد پیشرفت کنی. واسه همینه که انتظار نداشتم یه همچنی شبی بیام و از چنین جایی ببرمت.
مکث کرد و من شرمندهتر در خود فرو رفتم و او ادامه داد:
_ تو تصمیماتت و انتخابات دقت کنم دخترم. همچین مهمونایی ، همچین دوست و رفیق هایی، همچین جاهایی در شان شخصیت تو نیست خزرجان.
با صدای ریزی گفتم:
_ببخشید. به دعوت اشوان نتونستم جواب رد بدم. میشناسیش که تا آدمو راضی نکنه دست برنمیداره. قرار نبود کار به کلانتری بکشه، منتها نمیدونم اصلا کی پلیسها یهو ریختن داخل.
سری تکان داد و پرسید:
_پس خود پدرصلواتیش کجا بود؟ ندیدمش!
لب گزیدم و آرامتر گفتم:
_ فلنگو بست!
سریع نگاهش به سمتم چرخید و من خشم را در چشمان همیشه مهربانش دیدم. بی غیرتی که زیر لب پچ زد را شنیدم و خواستم برای تبرئهی اشوان حرفی بزنم اما دیدم خود نیز کم گناهکار نیستم . پس همان بهتر بیشتر از این حرف نمیزدم.
با رسیدن به خانه نگاهی به ساعت انداختم، ۱۲ شب! مطمئن بودم خانوم جان روسری گلدارش را به سر بسته و در حیاط منتظرمان نشسته بود. ماشین را در حیاط که پارک کردیم من توانستم قامت خمیدهی خانوم جان را روی پله ها ببینم ، میشناختمش دیگر! لبهایم را روی هم فشردم و پیاده شدم.
خانوم جان نگاهی به سر و رویم کرد و با نگرانی لب زد:
_خوبی قندم؟ خیره این وقت شب زنگ زدی به محمود بیاد دنبالت! پس ماشین خودت چیشده؟
لبخند پریشانی به رویش زدم تا خیالش آسوده شود. دستش را گرفته و فشردم:
_خوبم خانوم جون. بیا داخل میگم برات، چیزی نیست.
نحوه تهیه و مطالعه رمان در خلوت یک گرگ :
دانلود رمان در خلوت یک گرگ اثر فاطمه لطفی، به صورت نسخه الکترونیک و با رضایت رمان نویس، از طریق سایت و اپلیکیشن باغ استور امکان پذیر است. برای شروع از لینک زیر اقدام کنید:
بیوگرافی فاطمه لطفی :
فاطمه لطفی، اولین فرزند تابستانم! متاهل و دارای یک فرزندِ پسر. از وقتی که به یاد میآورم، نوشتن روحم را جلا میدهد. درتمام لحظات ، تمام احساساتم با نوشتن عجین شده! غمگین و اندوهگین باشم، مینویسم! شاد و خوشحال باشم، مینویسم! شاکی و معترض باشم، مینویسم! قدردان و شاکر باشم، مینویسم! شور رمان نوشتن هم در من ، هنگامی غوغا کرد که در پیچ و خم دوران نوجوانی شروع به خواندن عاشقانه ها کردم…. اصلا خواندن و نوشتن مایهی حیات اند! و در آخر… امیدوارم عاشقانه هایی که خلق میکنم را دوست بدارید!
آثار فاطمه لطفی :
رمان نوزاش بی پروا – مجازی رایگان
رمان نمادی از ماه – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان تپش (جلد اول) – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان خون زاده (جلد دوم) – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان حریق – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان در خلوت یک گرگ – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور