رمان دیو و دلبر

بازدید: 97 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 3 خرداد 1403
۲ تیر ۱۴۰۳ در ۵:۳۳ بعد از ظهر
دانلود رمان دیو و دلبر از مهتاب. ر

معرفی رمان دیو و دلبر :

رمان دیو و دلبر به قلم مهتاب. ر، زندگی دختری به نام هوران را روایت می‌کند که با ورشکستگی پدرش، مجبور به ازدواج با ایزد توتونچی می‌شود.
مردی مغرور که بیماری روانی دارد.
زندگی را برای هوران جهنم می‌کند.
شکنجه می‌شود، به جرم زن بودن…
در آخر مجبور می‌‌شود زن دوم شوهرش را قبول کند.
رمان دیو و دلبر به قلم مهتاب. ر روایت دختران بی پناه است.
دخترانی که بند جنس مرد می‌شوند و مجبور به تحمل و شکنجه….
روایتی زیبا دارد؛ قلمی دلنشین که خواندنش به شما عزیزان توصیه می‌شود.

 

مقدمه رمان دیو و دلبر :

قیصر امین پور خیلی قشنگ به عشقش میگه:

«من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغـاز عالم تو را دوست دارم
چه شب ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم ؛ تــو را دوست دارم
نه خطی ، نه خالی ! نه خواب و خیالی !
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غـم ندیدم
به اندازه ی غم تو را دوست دارم.»

 

خلاصه رمان دیو و دلبر :

رمان دیو و دلبر به قلم مهتاب. ر، داستان زندگی دختری معصوم است که با ورشکست شدن پدرش، مجبور به ازدواج با ایزد توتونجی می‌شود.
خلبانی که بیماری اعصاب دارد و زندگی را برای هوران جهنم می‌کند.
داستان از جایی شروع می‌شود که ایزد تصمیم به ازدواج مجدد می‌گیرد.
با آوردن زن دوم روی هوران…

 

مقداری از متن رمان دیو و دلبر :

شبیه دزدی بودم که سر بزنگاه گیر افتاده،دروغ چرا از مردی که شوهرم بود توقع هر رفتاری رو داشتم.
اب دهنم از وحشت خشک شده بود.
ازش حساب میبردم و حتی نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم اما اون روز تمام جرات و جسارتم رو جمع کردم تا حرف بزنم :
-نمی‌ذارم…حق نداری زن بگیری
تا اجازه من نباشه نمیتونی
بخدا که خودم و میکشم اگه…
سرش رو با حالت تهدید آمیزی جلو آورد و با تمسخر گفت:
-نشنیدم،دوباره بگو؟ اگه‌چی؟
برای اولین بار توی زندگیم صدام رو بردم بالا:
-من نمی‌ذارم سرم هوو بیاری
اجازه نمیدم!
با همون پوزخند گوشه لبش یه قدم جلو اومد،کاپیتان ایزد توتونچی برای هوران عزرائیل بود:
-زبون باز کردی خوشگلم!
نکنه جای کتکای دیشب خوب شده؟هوم؟!
حرفاش پر از تهدید بود،پر از وعده و وعید.
ترس به دلم مینداخت.
هنوز جای کمربندش روی تنم میسوخت.دیشب رو فراموش نکرده بودم.
ولی کوتاه هم نیومدم:
-هر چقدر میخوای بزنی بزن
ولی این یکی رو نمی‌ذارم
منو بکش ،بعد برو زن بگیر
از چشمای ایزد چیزی خونده نمیشد،مثل همیشه خونسرد و آروم بود همینم ترس به دلم مینداخت.
قدم زنان به طرفم اومد و تن لرزونم رو کنج دیوار گیر انداخت.
از روی روسری مشکی به موهام چنگ زد و همون طورکه به طرف اتاق میبردم گفت:
-ادمت نکنم ایزد نیستم
خیالت راحت
نمیکشمت چون باید بمونی و تاوان تمام این ۵ سال گندی که به زندگیم زدی رو پس بدی
ولی یکاری باهات میکنم که امضای شاهد و خودت با دستای خودت بزنی
میدونی که چطوری؟
هق زدم،اشکام دل سنگ رو اب میکرد اما روی مرد نامردم اثری نداشت:
-ایزد،نکن…بخدا هنوز تنم درد میکنه…
نکن نامرد…
عزیز خانوم دنبال مون دویید و خواهش کرد دست از سرم برداره اما فایده نداشت.از پس پسرش بر نمی‌اومد:
-ایزد …مادر …ولش کن
دست روش بلند کنی بخداوندی خدا دیگه تو روت نگاه نمی‌کنم!
دل دل میزدم و نگاهم به صورت خونسردش بود،حتی حرف مادرش هم براش مهم نبود.
جونش برای اون زن در میرفت،می‌گفت بمیر میمرد.
اما پای من که وسط میومد کر و کور و لال میشد.
بی توجه به مادرش وارد اتاق شدیم و من رو پرت کرد روی زمین.
در رو بست و در حالیکه کتش رو در می‌آورد با همون لحن بی تفاوت و آروم گفت:
-خب،چی میگفتی ؟
دوباره تکرار کن…
-گ…گفتم یا من یا زن دوم
نمی‌ذارم…تا رضایت زن اول نباشه…نمیتونی عقد کنی
جسور شده بودم چون مثل هر زن دیگه ای زندگیم رو توی خطر میدیدم.
زندگی که روی آب ساخته بودم.
هوو حتی اسمش هم نحس و کثیف بود،چه برسه به خودش.
همیشه ژست خاصی داشت،پرستیژ یه خلبان حرفه ای و کاربلد که دل هر دختری رو می‌برد.
اما وقتی اونجوری سر تکون میداد بند دلم پاره میشد.
کتش رو روی مبل انداخت و خیره بهم آستینش رو بالا زد.
منم مثل خیلی از دخترا فانتزی داشتم.
عاشق دست بزرگ و مردونه ش بودم، دوست داشتم رگ های برجسته ش رو ببوسم و اون با همون دستا نوازشم کنه.

اما تنها چیزی که نصیبم میشد نوازش با کمربندش بود.
از ترس خودم رو روی زمین عقب کشیدم.همون دیشب یه دل سیر کتک خورده بودم.
لبم رو با زبون تر کردم و نالیدم:
-ب…بخدا دیگه جون ندارم…نزن
کمربندش رو که از کمر شلوارش بیرون کشید لب هام لرزید:
-غلط کردم…
نیشخندی زد وکمربند رو دور دستش پیچید، کنج لبش بالا رفت:
-غلط و که کردی خوشگلم
تا الان که اون بیرون جون داشتی حرف مفت بزنی
حالا چرا لال شدی پس!
نکنه میترسی عروسک؟
سرم رو تند تند تکون دادم و پشتم که به دیوار خورد تنم یخ زد:
-نمیتونم…دیگه تحمل ندارم
کمربند رو بالا برد و بی‌رحمانه روی تن کبودم کوبید:
-زبونت و کوتاه میکردی الان اینجوری به گه خوردن نمی افتادی
عادت داشتم به کتک خوردن و تحقیر شدن.
ولی سخت بود کسی رو که از خودت بیشتر عاشقی همچون بلایی سرت بیاره.
روی قلبم انگار ذغال گذاشتن که اونجوری میسوخت.
کمربند از چپ و راست روی سر و صورت و بدنم فرود می‌اومد و فقط تونستم دستم رو روی صورتم بذارم تا کمربند رو روی گونه هام نوبه.
مثل چند ماه پیش که اثرش تا چند وقت مونده بود و مجبور شدم به همه دروغ بگم که تصادف کردم.
ایزد با نامردی میزد،هر بار محکم تر و شدید تر.
هر بار هم پوستم با اون کمربند چرم کنده میشد..
صدای جیغم که بلند شد عزیز خانوم به در کوبید:
-ایزد مادر،نزن قربون قدت شم
نزن ،دختره رو کشتی
بخدا اهش دامنت و میگیره
به من ببخشش
اما ایزد کر و کور شده بود.
جوری میزد که حتی استخون هام زق زق میکردن.
دیگه جون نداشتم وقتی که نالیدم :
-غلط کردم،نزن
هر کاری میخوای کن…
برو زن بگیر…فقط منو نزن دیگه جون ندارم نامرد
انگار با کلمه آخر آتیشش زده بودم که صورتش دیگه آروم نبود،از چشماشاتیش بیرون میزد.
کمربند رو کناری انداخت و به موهای سیاهم که از روسری بیرون ریخته بود چنگ زد.
جوری سرم رو جلو کشید که پوست سرم میسوخت.
سرم رو بالا گرفت و چونه م رو چنگ زد و وادارم کرد بهش نگاه کنم:
-آره خب ،نامردم که گرفتمت و از اون حشیش خونه کشیدمت بیرون
نامردم که آوردمت عمارتم و واسه خودت خانومی کردی
پرسینگ زدی،مو رنگ کردی
کارایی که آرزوت بود و بهش رسیدی
من ادمت کردم
ریخت و قیافه ت داد میزد مال کدوم محله ای
نیشخندی زد و بی توجه به قلبی که از کار افتاده بود ادامه داد:
-ولی دیگه تموم شد
دیگه خان بابا نیست که پشتت باشه
حالا فقط بشین و روزای عمرت و بشمر تا بمیری
ولی قبلش واسه عروسی شوهرت آماده باش
میخوام بمونی و کلفتی زنم و کنی
کاری که لایقشی
سرم سنگین بود اما میخواستم آخرین تلاشم رو کنم تا شاید دل سنگش به رحم بیاد‌
دستش رو گرفتم و ریز ریز هق زدم:
-نمی‌بخشمت اگه زن‌ بگیری
یبار…فقط یبار اگه منو ببینی میفهمی که چقدر دوست دارم
هر کاری بخوای میکنم فقط…
انگشتش رو که به علامت سکوت روی بینیش گذاشت لال شدم:
-هیش…دیشب و یادت رفته؟
چجوری التماس میکردی نزنمت؟
-تو رو جون هر کی که دوست داری…
-نمیشه که…
میدونی که زیاد حرف بزنی چی میشه؟
انگشتاش رو که روی کمربندش کشید دست روی دهنم گذاشتم و بیصدا اشک ریختم، با همون آرامش از موهای بلندم گرفت و تنم رو بالا کشید.
نیم خیز که شدم روم خم شد و با چشمای برزخی گفت:
-همون ۵ سال پیش نگفتم جواب منفی بده من نمیخوامت؟
خودت این جهنم و واسه من و خودت ساختی
البته حق داری
از تویی که کل عمرت از یه آخور با گاو و گوسفندا غذا خوردی بیشتر از این انتظار نمیره
نمیفهمی دیگه!
و بعد ولم کرد و همون طورکه کتش رو برمی‌داشت گفت:
-بهتره بعد از این زبونت و کوتاه کنی
خوبیت نداره هر روز پیش الناز اینجوری بزنمت
در ضمن…فردا اتاق بغلی رو آماده میکنی برای من و زنم.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان دیو و دلبر :

رمان دیو و دلبر به قلم مهتاب. ر، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+JbQ4gGCml5UxN2I0

 

بیوگرافی مهتاب ر :

مهتاب ر، با نام مستعار، نویسنده و رمان نویس، ساکن شهر اهواز و متأهل هستند.
از بچگی به نویسندگی علاقه زیادی داشتن و حدود هشت سال هست که رمان نویسی رو شروع کردن.
بیشتر از پونزده اثر در ژانرهای مختلف دارند و با سبک قلم زیباشون، طرفدارهای زیادی رو به خودشون جذب کردن.

 

آثار مهتاب. ر :

رمان حکم خون – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان ملکه عذاب – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان دیکتاتور – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان آکادمی – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان ممنوعه – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان قلب سنگی – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان قاتل معصوم – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان معشوقه اجباری – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان گلبرگ – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان ارباب زاده – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان توکا – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان ماهاراجه – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان خانوم معلم – درحال تایپ
رمان عروس نحس – درحال تایپ
رمان دختر دهاتی – درحال تایپ
رمان دیو و دلبر – درحال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها

رمان شناس