رمان رامشگر طوفان

بازدید: 21 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 26 اردیبهشت 1403
۲ تیر ۱۴۰۳ در ۵:۳۳ بعد از ظهر
دانلود رمان رامشگر طوفان از راز انصاری

معرفی رمان رامشگر طوفان :

رمان رامشگر طوفان به قلم راز انصاری، داستانی هیجانی و معمایی است.
روایت پسری به اسم رستاک عادل که سالها است با هویت طوفان کیاوش زندگی می‌کند تا انگ خاندانش را کسی نفهمد.
او تشنه‌ی انتقام است.
انتقام خون مادرش و ارث و میراثی که از او بالا کشیده شده.
برای رسیدن به هدفش هم دست روی دختر عمویش روشنک می‌گذارد.
او را عاشق خودش می‌کند و در بیهوشی، جنینی را در شکمش به یادگار می‌گذارد.
داستان جنبه های آموزنده زیادی دارد.
روایتی عاشقانه که خواندنش به شما عزیزان توصیه می‌شود.

 

مقدمه رمان رامشگر طوفان :

من یک زن ام!
از لطافت، فراز و فرود و حتی رایحه‌ی اندامم هیچ نمی گویم که مبادا سست عنصرانِ زمانه، این ها را برای خطا رفتن شان بهانه کنند و مرا ساحِره بخوانند.
اما من ساحره نیستم…
من یک زن ام…
و تو مرا رامِشگَر بخوان!
سازِ دلم را کوک می کنم…دلبرانه می نوازم و مُطربانه می خوانم تا تو بر پا خیزی!
آری…تو!
تو را بی آنکه بخواهی، آنچنان که می خواهم به سازِ دلخواهِ خود می رقصانم…
می رقصی…پایکوبی می کنی…پروانه وار به دور ام می چرخی و در نهایت به خود می آیی…
به خود می آیی و مرا جادوگر می خوانی.
اما نگفته بودم؟!
مرا رامشگر بخوان!
گفته بوده ای من ضعیفه ام؟
نه جانم!
من ضعیفه نیستم….من رام کننده ام!
من همانم که با تمام ظرافت و زیبایی ام، تو را با تمام جلال و جبروت و هیبت مردانه بر روی انگشت خود می چرخانم.
فقط یک حرکت لازم است!
یک گردشِ چشم و نازک کردن پلک…
یک قدم نهادنِ مملو از ناز و غمزه…
یک لبخند طنازانه و آوای دلربا…
یک تاب دادنِ گردن و خرمن گیسو…
می بینی؟!
حالا تو بگو!
من ضعیف ام یا تویی که با یک جنبشِ کوتاهم دین و دنیایت را بر باد می دهی و در اعماقِ قلب سنگینت هنگامه بر پا میشود؟
تویی که با پای خود در دام من میافتی و پس از اینکه رامم شدی مرا افسونگر می خوانی؟
تو مرا افسونگر می خوانی و پس از آن طوفان می شوی…
سیل و باران مَخوف ات را بی امان بر روح و جان نحیفم می کوبی تا اثبات کنی ضعیف نیستی.
باشد…قبول…
اما این را بدان!
تو حتی اگر طوفان هم باشی، من در هوایِ پر از جنون و خشونتت می رقصم…
به امید اینکه…شاید…تو را نیز به رقص در بیاورم…
به امید اینکه تو آرام شوی و جانِ خسته از جنگ نابرابر ام را در آغوش بگیری و میان بازوانت حبسم کنی….دستِ نوازشت را بر سرم بکشی و مرا به بوسه ای پر مِهر میهمان کنی…
به امید اینکه صدای مردانه ات گوشم را نوازش دهد و اعتراف کنی که من با تمام ظرافتِ زنانه ام، رامِشگَرِ توئم…رامشگَرِ طوفان!

 

خلاصه رمان رامشگر طوفان :

رمان رامشگر طوفان به قلم راز انصاری، داستان دختری بی‌گناه است که طعمه‌ی انتقام پسر عمویش می‌شود.
طوفان…
مردی کینه دوز که زندگی‌اش را نابود می‌کند.
رسوایی روشنک با جنینی در شکمش، برای انتقام از کارهایی که با مادرش کرده‌اند…

 

مقداری از متن رمان رامشگر طوفان :

موهایش را پشت شانه فرستاد و لب هایش اندکی غنچه شدند:
_یعنی لباس مشکی واسه خودت و بقیه دوست داری؟ ماشین مشکی دوست داری؟ تم و فضای اتاق مشکی میپسندی؟ یا حتی اکسسوری؟
در دل پوزخندی به او زد!
این یک الف بچه گمان میبرد با سوالاتش میتواند طوفان را آچمز کند؟
یا چیزی از درونش بفهمد!
وهم و خیالاتش جالب بودند اما نه برای مرد جوان!
هیچ نکته و رمزی را نمی توانست در پس این سوال ها از راز و رمز پنهان زندگی طوفان بجوید!
اقرار کرد به آنچه باور داشت و حقیقت بود:
_لباس مشکی رو فقط واسه خودم دوست دارم در عوض کسایی که رنگ شاد میپوشن برام جذابن…از ماشین مشکی خوشم نمیاد چون زود کثیف میشه…درباره اکسسوری و تم مشکی هم نظری ندارم.
با لبخندی تایید کرد و پرسید:
_چرا هیچوقت نخواستی رنگ شاد بپوشی؟
دگر از اینجا به بعد، جواب دادن به سوالاتش جایز نبود.
_تو بگو…چرا این سوالا رو پرسیدی؟
صادقانه گفت:
_تو…احتمالا یه بخش تاریک توی وجودته…مثل یه غم…یه سنگینی…اونا باعث شدن رو بیاری به مشکی پوشیدن. اما بخش روشن وجودت بهش غالبه چون از کسایی که رنگ روشن میپوشن خوشت میاد…
چشم ریز کرد و به این یک وجبی نمی آمد انقدر دقیق و روانشناسانه، جواب سوالات را دو دوتا چهارتا کند.

دست بزرگ و پر زخم مرد را بین دو دست گرفت و برق شوق در چشمانش هویدا شد:
_پس وظیفه من به عنوان پارتنرت اینه بیشتر رنگای روشن بپوشم شاید تو هم ترغیب شی و کمتر تیره بپوشی.
درست می گفت!
جواب این سوالات را از قبل میدانست اما با این حال از تیزهوشی روشنک خوشش آمد.
بلافاصله در ثانیه ای به خود نهیب زد.
مبادا دستش رو شود؟
نه نه!
ممکن نبود.
او با تمام باهوشی اش باز نخواهد فهمید در سر طوفان چه خیالاتی پرورش داده میشود.
تکیه از پشتی گرفت و ابرویش بالا پرید.
چشم گرد کرد و متظاهرانه تحسینش کرد:
_آفرین! اما چرا درباره ماشین پرسیدی؟
چشمکی زد و سرخوش از تحسین مرد پاسخ داد:
_اونم میزاریم به پای تمیزی و وسواست!
هر دو سکوت کرده بودند که با طمانینه دستش را قاب صورت او کرد و نرم، گونه اش را بوسید.
نگاهش تماما روی لبان مرد سر می خورد و هر از گاهی چشم در چشم می شدند.
شاید دخترک نیز منتظر این حرکت بود تا بوسه ای را در این هوای نسبتا دلگیر و آوای باران داشته باشند.
اما او هنوز هم آن طوفان منزجر از بوسه لب بود.
راه دوم و میانبری اما وجود داشت!
سرش در فاصله چند سانتی متری از صورت او بود و هرم نفس های یکدیگر پوست شان را قلقلک می داد.
دم و بازدم های روشنک سنگین شدند و در یک لحظه لب های بسته اش را بر کنج لبان دخترک و جایی روی خال کوچکش گذاشت.
لب هایش را نبوسید!
فقط با گوشه لبش لمس کوچکی داشت.
روشنک پلک بر هم رها ساخت و نفسش منقطع شد.
لحظاتی نه چندان طولانی لب هایش را همانجا نگه داشت و دست دیگرش بر کمر او قفل شد.
انگشتانش تا صورت او بالا آمدند و در لالوی ریش هایش جای گرفتند.
سرش را به سینه ستبر مرد چسباند و دستش میان موهایش لغزیدند:
_پیش میاد بلاخره…من و تو شب و روزای زیادی پیش رومونه که میتونیم کنار هم باشیم…هووم؟
با جنباندن سرش بر حرف های او صحه گذاشت.
انگشتانش نرم بر گردن طوفان نشستند:
_معذرت میخوام برنامه خراب شد….مینو پوستم‌و میکنه!
سرش را از سینه اش فاصله داد و دستانش را دو طرف صورتش گذاشت.
اخمی مصلحتی کرد و لب زد:
_تقصیر تو نیست که معذرت خواهی می کنی…خودم با پژمان حرف میزنم…الانم پاشو زودتر برسونمت دیرت نشه بچه!
بینی اش را با دو انگشت کشید که خندید و دستانش پیچک وار دور کمر مرد گره خوردند.
روی موهایش را چند مرتبه بوسه زد و سپس از کافه خارج شدند.
باران شدیدی بارش گرفته بود و قصد داشت وارد خیابانی شود که عمارت عادل ها در آن قرار داشت.
روشنک دست بر دستش نهاد و سمتم چرخید:
_همینجا پیاده میشم طوفان.
با سر اشاره ای به شیشه های باران خورده زد:
_تو این وضع؟ نمیبینی شیر فلکه ابرا تا ته باز شده؟
دستش سمت دستگیره رفت:
_اشکالی نداره…یه قدم راهه.
چانه اش را با دو انگشت گرفت و نگرانی ساختگی درون چشمانش تزریق کرد:
_سرما میخوری دختر…اینقدر سرتق نباش!
_آخه…
_آخه چی؟
چشم دزدید و با گوشه شالش ور رفت.
او حدس می زد دردش چیست!
گردنش را سمت شانه متمایل کرد و بم پچ زد:
_نگرانی خانوادت از اینکه با من بیرون بودی بو ببرن….درسته؟
تیز سر بالا آورد و رد نگاهش را گرفت.
لحظاتی در سکوت تماشایش کرد و لذت برد از یافتن نقاط ضعف اش!
غمناک تایید کرد:
_هوم‌…واسه همین میگم خودم پیاده میرم.
گوییا در انتظار حرکتی از سوی من بود اما من اصلا تمایلی به بوسیدن لب های یک زن نداشتم.
قصد کردم گردن به عقب بکشم که ناگاه صدای زنگ موبایل روشنک در فضا پیچید و من مسرور از شکافی ای که بین مان ایجاد شد.
روشنک بزاقش را بلعید و اتصال را برقرار کرد.
_جانم بابا؟
صدای پدرش را به خاطر فاصله کم بین مان راحت می شنیدم.
_کجایی دختر؟ چرا اینقد پیام دادمت جواب ندادی؟
_متوجه نشدم…چیزی شده؟
هرم نفس هایم بر پوست صورتش می نشستند و نگاهش روی گلویم ثابت بود.
_امشب دعوت شدیم خونه حاجی اکبری. سریع بیا عمارت آماده شو.
_من….من بیرونم. منتظرم نباشین خودتون برین.
_بیخود…برگرد خونه دو ساعت فقط وقت داری.
روشنک سر بلند کرد و نگاه در مردمکانم دواند.
_ولی بابا…
_روشنک ولی و آخه رو بزار کنار…بابا میرزا گفته حتما باید امشب تو جمعمون باشی.
صدای بوق و سپس قطع اتصال.
با دو انگشت چانه اش را بالا گرفتم:
_اتفاقی افتاده؟
پکر شد و با ناراحتی لب زد:
_امشب یه مهمونی خانوادگی دعوتیم…گفتن منم باید باشم حتما. فکر نکنم بتونم بمونم.
حفظ ظاهر کردم و لبخندی مصلحتی زدم:
_اینکه زانوی غم بغل زدن نداره قربونت برم.
اولین بار بود که قربان صدقه اش می رفتم…
قربان صدقه دختر عمران عادل!
لب هایش آویزان شدند:
_دوست داشتم امشب با تو وقت بگذرونم.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان رامشگر طوفان :

رمان رامشگر طوفان به قلم راز انصاری، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+IaNbS97fAEZiM2Q0

 

بیوگرافی راز انصاری :

راضیه انصاری به نام مستعار راز. انصاری، نویسنده و رمان نویس، دارای سه اثر زیبا و دلنشین هستن.
نویسندگی رو از پنج سال پیش شروع کردن و با سبک قلم خاص و روایت های دلنشینی که دارن، خواننده های زیادی رو به خودشون جذب کردن.
سبک ژانری که کار میکنن، اجتماعی و انتقامی هست.

 

آثار راز انصاری :

رمان رامشگر طوفان – درحال تایپ
رمان کینه کش – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان خانم اقیانوس – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها