رمان سال بد

بازدید: 51 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 14 اردیبهشت 1403
۲ تیر ۱۴۰۳ در ۵:۳۴ بعد از ظهر
دانلود رمان سال بد از صدف. ز

معرفی رمان سال بد :

رمان سال بد به قلم صدف. ز در ژانر عاشقانه و مافیایی نوشته شده است.
در عین حال اجتماعی!
روایت بسیار زیبایی دارد و توصیه‌های مهمی که خواندنش خالی از لطف نیست.
داستان درمورد خانواده‌ی بزرگ سلطانی است.
ازدواج بین یک دختر عمو و پسر عمو که تهش به یک دردسر بزرگ می‌رسد و پای شخص سومی به این ماجرا باز می‌شود و…

 

مقدمه رمان سال بد :

من عشقم را
در سالِ بد یافتم
و هنگامیکه داشتم خاکستر می شدم
گر گرفتم …

 

خلاصه رمان سال بد :

رمان سال بد به قلم صدف. ز داستان یک خانواده با سنت ها قدیمی است.
داستان خانواده‌ی بزرگ سلطانی.
آیدا و شهاب، دختر عمو و پسرعمو هستند که مجبور به ازدواج باهم می‌شوند.
اما با اشتباهی که شهاب مرتکب می‌شود این ازدواج بهم می‌خورد و پای شخص سومی به این ماجرا باز می‌شود و…

 

مقداری از متن رمان سال بد :

ما و خانواده ی عمو رضا در یک ساختمان زندگی می کردیم .
تقریباق ده سال قبل بعد از اینکه مادر بزرگ فوت کرد ، بابا اکبر و عمو رضا خانه ی کلنگی را کوبیدند و یک ساختمان سه واحده با حیاط و پلکان مشترک ساختند .
من و بابا اکبر در طبقه ی همکف ، خانواده ی عمو رضا در طبقه ی بعدی … و واحد عمه آشا و عمه الهام هم در بالاترین طبقه بود که به اجاره داده بودند .
وقتی با هستی و فائزه توی حیاط رفتیم … اولین کسی که به حضورم واکنش نشان داد ، شادی بود :
– چه عجب بیدار شدی دختر عمو ! … تا این موقع می خوابی … اون وقت شبا چیکار می کنی ؟!
اعتنایی به حرفش نکردم و به جمع سلام دادم .
عمه الهام دستم را گرفت و کشید و روی گونه ام را بوسید . عمه آشا چپ چپی نگاهم کرد و با اشاره به تخت سینه ی خودش … از من خواست شالم را روی سینه هایم مرتب کنم .
عمو رضا پرسید :
– از بابات خبری نداری عمو جان ؟
– الان زنگ زدم بهشون . مسافر داشتن … بعدش میان خونه !
هاشم خان ، شوهر عمه الهام اظهار نظر کرد :
– توی چهار شنبه سوری … کله خری میخواد رانندگی کردن !
خندید … انتظار داشت من هم بخندم . ولی من فقط بر و بر نگاهش کردم تا از رو رفت .
آن وقت عمو رضا گفت :
– چرا ایستادین دخترا ؟! … صندلی بیارید ، بشینید ! شادی جان … برای آیدا چایی بریز !
و با اشاره ای به فلاسکِ دو قلوی کنار پای شادی …
شادی پشت پلکی نازک کرد و با بی اعتنایی جواب داد :
– آیدا جون که تعارف نداره با ما ! خودش بریزه !
عمو رضا به دخترش چشم غرّه رفت و من هم بدون پلک زدن چند لحظه ای نگاهش کردم . واقعاً دوست داشتم جلو بروم و با پشت دست توی دهانش بخوابانم !
عمه الهام انگار خطر را حس کرد که دستپاچه گفت :
– هر چند الان نزدیک شامه و ممکنه از اشتها بیفتی … ولی چیپس خونگی درست کردم گذاشتم یخچالِ عمو رضا اینا ! دوست دارید برید بالا بخورید !
زن عمو سوده هم گفت :
– اگه رفتید … یه سر هم به خورشت ها بزنید ته نگیره !
هستی هول هولکی گفت :
– آره ، بریم ! بریم چیپس بخوریم !
و با کشیدن دستم … من را به سمت پلکان راهی کرد . فافا هم همراهمان آمد .
همینطور که از پله ها بالا می رفتیم … زیر لبی غر زدم :
– دختره ی ایکبیریِ از خود راضی ! من اگه تعارف نداشتم که الان یکی می خوابوندم توی دهنت !
هستی گفت :
– ولش کن سلیطه خانم رو … ک…ون لقش !
فائزه گفت :
– شادی می دونه داداشش عاشق توئه ، حرصش میاد ! تو هم وقتی عروسی کردی … توی خونه تون راهش نده !
هستی انگشت شصتش را به نشانه ی موافقت بالا آورد :
– آ باریکلا فافا خانم ! ایده های زن داداش پسندانه ای داری ! وقتی جاری شدین با هم … دو نفری درش بذارید !
من پقی زدم زیر خنده … ولی فافا تا بناگوش سرخ شد . یک بار برایمان اعتراف کرده بود که به شایان ، برادر کوچک تر شهاب علاقه دارد … و از آن به بعد هستی مدام به رویش می آورد !
دست فافا را گرفتم و گفتم :
– ولش کن اینو ! اسکله !
و همراه با او وارد واحدِ عمو رضا شدم ….
بوی خوش قرمه سبزی در فضای خانه پیچیده و شکمِ گرسنه ام را به قار و قور انداخت . یادم آمد ظهر که به خانه برگشتم از بس فکرم مشغول شهاب بود ، حتی میلم به ناهار نکشید .

یکراست یکی از صندلی ها را عقب کشیدم و پشت میز آشپزخانه نشستم . هستی رفت سر یخچال و فافا هم رفت تا به قرمه سبزی ها سر بزند .
– به به ! چه قرمه سبزیِ خوش رنگ و رویی ! سوده خانم چه دستپختی داره انصافاً !
از لحن ذوق زده ی فائزه خنده ام گرفت . فافای خوش قلب و تپل عاشق غذاها بود و هیچوقت این علاقه اش را پنهان نمی کرد !
هستی ظرف چیپس خانگی را با شیشه ی سس خرسی از یخچال بیرون آورد و پشت میز به من ملحق شد . گفت :
– بیا حالا ته بندی کن … هنوز مونده تا شام ! سوده جون تا دردونه اش نیاد خونه که به ما شام نمی ده !
بعد همانطور که روی چیپس ها سس خالی می کرد … رو به من ادامه داد :
– راستی آیدا … فهمیدی بچه ها باز قرار کافه گذاشتن ؟
– نه … تلگرام رو چک نکردم ! حالا کجا ؟
هستی سرش رو روی شونه اش خم کرد و روی میز ضرب گرفت و با ریتم خواند :
– بیا بریم دشت کدوم دشت ؟ همون دشتی که خرگوش خواب داره آی بله ! بچه صیاد به پایش دام داره آی بله !
غش غش خندیدم . من و هستی هنوز با دو نفر از همکلاسی های دوران دبیرستان رابطه داشتیم و گاهی با هم قرار می گذاشتیم . روشنک ، یکی از دوستانمان تازگی ها روی پسری کراش زده بود که در کافی شاپ “هتل شاهید” پیانو می زد … و این دفعه ی سوم بود که ما را مجبور می کرد آنجا برویم .
یک چیپس برداشتم و به دهان گذاشتم و همانطور که از تردی لذت بخشش لذت می بردم ، گفتم :
– خدا زودتر مرگ روشنک رو برسونه ! ما رو آخر به گدایی میندازه ! با اون قیمتای هتل شاهید آدم کوفت بخوره بهتر از قهوه است !
– حالا دفعه ی پیش که خودِ فلک زده اش پولش رو حساب کرد ! … این دفعه هم یه جوری می کنیم تو پاچه اش !
فافا کمی روی میز خم شد و با اشتیاق پرسید :
– میشه منم باهاتون بیام ؟!
هستی زودتر از من پاسخ داد :
– خاله آشا قیافه می گیره برامون ! ناموساً بی خیال فافا !
فافا لب برچید و با بغض گفت :
– خب من که بهش نمی گم چیزی !
دلم برایش سوخت . او دختری بود که ذاتاً شاد و معاشرتی بود ، ولی همیشه از طرف عمه آشا محدود می شد . رفتارهای عمه یک جورایی اعتماد به نفس او را سرکوب کرده بود . بارها دوست داشتم به عمه گوشزد کنم تا رفتارش را با فائزه تغییر بدهد … ولی حیف که عمه آشا سر تا پای تربیت من را بد می دانست !
به هستی چشم غره رفتم و گفتم :
– نمی گه دیگه ! … ای بابا ! … حتما باهامون بیا فافا جون … قدمت روی چشم !
و به رویش لبخند زدم .
همان وقت متوجه شادی شدم که وارد آشپزخانه شد .
به من لبخندی مصنوعی زد که بی پاسخ گذاشتم . گفت :
– خلوت کردین با هم !
هستی جوابش را داد :
– بله ! … دیدیم شما توی حیاط سنگین نشستی مشغول مدیتیشنی ! … گفتیم مزاحمت نشیم دیگه !
پوزخندی به طعنه اش زدم . شادی موهای خرمایی رنگِ جلوی پیشانی اش را زد زیر شالش و ترجیح داد بحث را عوض کند .
– آیدا جون … از شهاب خبری نداری شما ؟
چرخیدم به طرفش و با نگاهی غیر دوستاته … پرسیدم :
– چطور ؟!
– همینطوری ! آخه مامان یکی دو بار بهش زنگ زد ، جواب نداد … البته احتمالا باشگاهه که جوابِ مامان رو نمی ده !
پوزخندی زدم … یکی دو بار ؟! … شرط می بستم که سوده خانم بالای ده بار به شهاب زنگ زده ! … اینقدر هم مغرور بود که در جمع از من سوالی نمی پرسید . چون برایش خوشایند نبود که شهاب جواب تلفن من را بدهد ، ولی جواب او را نه ! برای همین هم شادی را فرستاده بود تا یواشکی از من بپرسد .
من هم تصمیم گرفتم یواشکی او را حرص بدهم !
– خب آره … صحبت کردیم ! بهم قول داد برای شام خودش رو برسونه !
شادی هوومی گفت … فهمیدم جوابی که شنیده برایش خوشایند نبوده است ! دلم خنک شد ! … بعد یکدفعه بی مقدمه گفت :
– مبارکه ! موهاتو کوتاه کردی ؟!

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان سال بد :

رمان سال بد به قلم صدف. ز به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0

 

بیوگرافی صدف. ز :

صدف. ز با نام مستعار ( بچه مشد) متولد سال ۱۳۶۸ متاهل و دارای یک فرزند است.
ساکن شهر مشهد.
نویسندگی را از پنج سال پیش شروع کرده و تا به الان آثار دلنشینی رو خلق کردن.
در ژانر عاشقانه، اجتماعی کار میکنن و با سبک قلم زیباشون خواننده های بسیاری رو جذب خودشون کردن.

 

آثار صدف. ز :

رمان سال بد‌ ‌- درحال تایپ
رمان آن سالها – درحال تایپ
رمان اردیبهشت – فروش مجازی از طریق کانال شخصی نویسنده
رمان گل آویز ‌- درحال تایپ
رمان پروانه‌ام – فروش مجازی از طریق کانال شخصی نویسنده
رمان گل های آفتاب گردان – درحال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها