رمان شوگار

بازدید: 14 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 30 بهمن 1402
۲ تیر ۱۴۰۳ در ۵:۴۲ بعد از ظهر
دانلود رمان شوگار از آرزو نامداری

معرفی رمان شوگار :

در رمان شوگار به قلم آرزو نامداری، قصه‌ی عشق خانزاده‌ای به اسم داریوش را می‌خوانیم که اسیر چشمان سیاه رنگ یک دختر شده است.
دختری که خواب را از چشمان داریوش فراری داده و حس های مردانه‌اش را روشن کرده است.
در این رمان شاهد عشقی هستیم که رگ و ریشه‌ ی عمیقی دارد. شاهد مردانگی های داریوش برای زن مورد علاقه‌اش و در عین حال خشونت هایی که دخترک قصه‌ی مارو اجبار به ماندن کنار داریوش می‌کند.
ژانر رمان شوگار به قلم آرزو نامداری مربوط به دوران پهلوی است و از آن‌ زمان نوشته‌شده است.

 

مقدمه رمان شوگار :

از هر کسی که بپرسید مفهوم “زن” را برایتان شرح دهد ، شاید بگوید ” زن ” یعنی ظرافت…
زن یعنی ناز… نوازش… لطافت….
زن یعنی همان کسی که به بودن یک پشتوانه نیازمند
است…بس ” زن ” یعنی نیاز…
پس
گاهی میگویند ضعیفه….همان کسی که در خانه مینشیند… منتظر میماند و اگر خدا شانس بدهد. یک اقبال بلند نصیبش میشود…
اگر نه… خدا در رحمتش را به رویش ببند و خواهان نداشته
باشد میشود ” سربار”
میشود منبع حرف و حديث
یک نقل شیرین که دهان به دهان میچرخد.
حالا بیوه بودنش را…مطلقه بودنش را تو در نظر نگیر
از نظر خیلی ها… زن یعنی وسیله ی رفاه یک مرد
یک انتخاب بین هزاران خوب و بد
زن یعنی همان کسی که برای دیده شدن تلاش میکند همان کسی که شبها تا سپیده ی صبح ، برای فرزندانش بیداری میکشد و آخر سر یک سری انسان نادان بگویند:
پشت پشت پدره ، مادر رهگذره…..زن ها آفریده شدهاند برای دلبری… برای بی رحمی… برای به دام کشیدن… تقاص پس گرفتن و حتی نیرنگ زدن….من برای همین ساخته شده ام…
نیشم را درست در جایی فرو میکنم که مرا زده بودند.
من نه ضعیفه هستم و نه سربار کسی
من ، من هستم…
همین منی که یک اردوگاه مرد رزمی حریفش نمیشد… من برای پس گرفتن حقم زنانگی میکنم….
نیرنگ میزنم و درست سر بزنگاه… خنجرم را در قلبشان فرو
میبرم…
زهری که میزنم ، در رگ و پیشان جولان میدهد و به این دچار شدن…
میگویند من… هر مردی را به راحتی دچار میکنم…

 

خلاصه رمان شوگار :

رمان شوگار به قلم آزاده نامداری، روایت خانزاده‌ای به اسم داریوش است که برای پیدا کردن یه دختر نقابدار، وجب به وجب خاک شهر رو به توبره کشیده.
دختری که نزدیک بود با سُم‌های اسبش زیرش بگیره و در یک نگاه، دلش رو به چشمای سیاهش می‌بازه.
عاشقش میشه و قلبش برایش میتپه.
اون دختر از داریوش یه مرد دیوانه می‌سازه با حس های نیمه کاره‌ی مردونه، که خواب از چشمانش گرفته و همه‌ی مردم شهرو برای پیدا کردنش به اردو کشیده.

 

مقداری از متن رمان شوگار :

صدای شکستن شیشه ، نگهبان‌ها را می‌ترساند تا سراسیمه به طرف در تراس بدوند.او اما کار دارد.
در را با نفس های پرشتاب ، از داخل باز می‌کند و اولین کسی که پشت در ایستاده است را قربانی می‌کند:
_دیروز به منوچهر گفتم، امروزم به تو می‌گم.اگر بفهمم این بارم یاسین به گوش خَر خوندم، نامرد عالمم اگر شما دوتا رو زنده زنده دفن نکنم.
ایرج دست روی دست می‌گذارد و خم می‌شود:
_خاک پاتونم آقا؛ شما امر کنید.تا صبح آدرسشو پیدا می‌کنیم!
داریوش با چهره ی برزخی از کنار خدمتکار رد می‌شود.مقصدش اتاق کبریاست.
خواهر کم سن و سالش که دیگر داشت از حدش می‌گذشت و داریوش امروز را زیادی صبر به خرج داده بود.
سر راه، هر کس صدای قدم‌های محکمش را می‌شنود ، با ترس کناری می ایستد و سر خم می‌کند.کاوه از روبه رویش در می آید و خنده ی شیطانی اش را با دیدن او قورت می‌دهد.
همین الان از اتاق یکی از خدمتکارها بیرون آمده است و کیفش حسابی کوک است.
که آن هم با دیدن داریوش ، لرز می‌شود به جانش.
مردمک‌های مرد، روی صورت برادر جوانش می‌دوند.لباس‌هایش نامرتب است و در چشمانش ترس بیداد میکند!
_کجا بودی؟
کاوه دست‌پاچه نگاهش را جمع می‌کند:
_هیچ جا.با کامران می‌ریم سوارکاری!
داریوش چشم ریز می‌کند و امروز هر کس به پستش بخورد ، مورد خشم و غضبش قرار می‌گیرد:
_وقتی اون بی‌همه‌چیز یه گوشه وایساده بود خواهرتو دید می‌زد کدوم گوری بودی؟
ابروهای کاوه بالا می‌پرند و هی دارد دست دور لبش می‌کشد.
داریوش نگاهی به سرتاپایش می‌دهد و با قدی که حداقل ده سانت از برادرش بلندتر بود ، رویش خم می‌شود:
_تو راهروی شرقی چه غلطی می‌کنی؟
کاوه پیراهنش را زیر شلوار می‌فرستد:
_گفتم که…
داریوش می غُرّد و چند خدمتکار با شنیدن صدای او ، که سعی در پایین نگه داشتنش داشت ، هر کدام خودشان را در سوراخی پنهان می‌کنند:

_یه بار دیگه؛ فقط یه بار دیگه بخوای به من دروغ بگی ، از اون چیزی که فکرشو می‌کنی ترسناک تر می‌شم.حالام گُم شو هر جهنمی که قرار بوده بری. اما؛ اَمّـــــــــا اگر باد به گوشم برسونه بازم سر از اتاق خدمتکارا درآوردی ، میشم همونی که برادرم نه، کُل نگهبانا و سربازای اون بیرون ازش می‌ترسن.فهمیدی؟شوگار
کاوه سر تکان می‌دهد و داریوش با نگاه آخر از کنارش عبور می‌کند.
این برادر بزرگ‌تر آن‌قدر حرفش سندیت دارد که دیگر هوس چنین شیطنت هایی را در سرش راه ندهد.شاید هم با احتیاط بیشتر.هوم؟
ابروهای در هم تنیده ی صاحب عمارت بزرگ زَندها سبب دارد.سببش را خیلی خوب می‌داند.
علتش را می‌داند و لعنتی به افراد بی عرضه اش می‌فرستد.پشت در سراسر چوب می ایستد و برای آسیب نرساندن به خواهر کوچک‌ترش ، سعی می‌کند چند نفس عمیق بکشد.چند ضربه به در وارد می‌کند و صدایی نمی‌شنود.زنی از کنار در نگاه می‌دزدد:
_آقا ، کبریا خانم در اتاقشون‌و قفل کردن!
داریوش از گوشه ی چشم، زن را نگاه می‌کند.
همان زنیست که برای ماساژ آمد.
ناخودآگاه اخم هایش غلیظ‌تر می‌شوند و به جای نامعلومی اشاره می‌کند:
_کلید!
زن جرأتی به خودش میدهد و لحظه ای صورت جذاب و مردانه ی او را نگاه می‌کند.
قلبش ناخودآگاه هم ترس می‌گیرد و هم تُند می‌تپد.و درست مانند یک مجسمه ی یونانی تراشیده شده است.
داریوش تعلل زن را می‌بیند و تا چشم درشت می‌کند ، او دوان دوان دور می‌شود.
رأس دو دقیقه، کلید در دستانش قرار دارد.
هیچ داد و فریادی در کار نیست.هیچ خشم کنترل نشده ای در کار نیست.
که اگر اینگونه بود ، تاکنون می‌بایست همه ی آن‌هایی که مورد غضبش قرار گرفته بودند ، زیر خرمن ها خاک می‌خوابیدند.
در را هول می‌دهد و تا قدمی به داخل می‌گذارد ، شیفته ی کوچکش سراسیمه به طرفش می‌دود:
_بابا؟
لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد.
نگاه از خواهرش که روی تخت دراز کشیده و اشک‌هایش را پاک می‌کند ، می‌گیرد و دست‌هایش را برای در آغوش کشیدن دخترک سه ساله اش باز می‌کند.
شیفته خودش را در آغوش پدر رها می‌کند و همان لحظه ، بین بازوهای درشت او بالا می آید:
_بابا؟عَمه دَعبا میتُنی؟
داریوش موهای تقریبا بلند شده ی دخترش را از صورتش کنار می‌زند:
_شما قرار بود موهات‌و جمع کنی.نگفته بودم چشمات ضعیف می‌شه؟
شیفته انگشتان کوچکش را لای موهای خرمایی اش می‌برد:
_عمه گِلیه کَده؛ دایه گفته آل میاد می بَلَتِش!
داریوش گونه ی دخترک شیرین زبان را می‌بوسد و او را روی زمین می‌گذارد:
_دایه گفته اگر شیفته خانم دختر خوبی باشه و بره تو اتاقش ، امشب براش باسلق درست می‌کنه.همونایی که دوست داره!
چشمان دختر از خوشی برق میزنند و با یک “آخ‌جون” بلند ، فورا به طرف در می‌دود.
داریوش گردنش را تکانی می‌دهد و نگاه جدی اش را به کبریا می‌دهد.او که چهار زانو روی تخت نشسته و نوک بینی اش از فین های زیادش ، سُرخ شده است.
_فقط یه کلمه ازت می‌پرسم؛ خوش دارم جوابم‌و درست و حسابی بدی!
کبریا با اخم نگاه می‌گیرد و انگار حداقل او ترسی از داریوش ندارد.
داریوش اما این‌بار تحکم صدایش را بیشتر می‌کند و همین تن خواهرش را می‌لرزاند:
_می‌شناسیش؟

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان شوگار :

رمان شوگار به قلم آرزو نامداری را می‌توانید از کانال زیر خریداری کنید.

https://t.me/joinchat/YyxpsKdW8ZYyNTNk

 

بیوگرافی آرزو نامداری :

آرزو نامداری هستم، بیست و هشت ساله و متأهل…
آنلاین نوشتن رو از رمان تژگاه شروع کردم و با وجود ضعف هایی که رمان اولم داشت، خدا رو شاکرم که نگاه قشنگ شما رو به خودش جلب کرد.
نوشتن بخش بزرگی از زندگی منه و دیده شدن از طرف شما، بزرگ ترین افتخار من…
من روز به روز تلاشم رو برای پاک کردن ضعف های گذشته بیشتر می‌کنم و از خدا می‌خوام وجود قشنگ شما برام همیشگی باشه.
رمان های دیگری از بنده نام برده شده که هیچ کجا وجود خارجی ندارند و در هیچ سایتی این رمان ها موجود نیستند، رمان های سایه ی عشق و قفس عاشقی در دفتر سر رسید بنده و در دوران نوجوانی من نوشته شدن و هیچ کجا نشر داده نشدن، داستان کوتاه دختر مرداب، یکی از اثر های آموزشی و فرهنگی بنده در دوران دبیرستان هست که رتبه ی اولی در استان رو کسب کرد و این رمان کوتاه هم هیچ کجا انتشار پیدا نکرده.
هرگونه تشابه اسمی در سایت های دیگه، از بنده نیست.
آرزو نامداری به جز کانال های شخصی خود و سایت باغ استور با هیچ سایت دیگری همکاری ندارد و اجازه ی نشر رمان هایش را به هیچ عنوان، به هیچ‌کدام از سایت های اینترنتی نداده است.

 

آثار آرزو نامداری :

رمان زهار- فروشی مجازی از طریق کانال نویسنده
رمان تژگاه- فروشی مجازی از طریق کانال نویسنده
رمان شوگار- فروشی مجازی از طریق کانال نویسنده
رمان زئوس- فروش مجازی در اپلیکیشن باغ استور
رمان مطرود به قلم مشترک با هانیه وطن خواه – درحال تایپ
رمان نسب – در حال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها