رمان عروس نحس

بازدید: 124 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 2 خرداد 1403
۲ تیر ۱۴۰۳ در ۵:۳۳ بعد از ظهر
دانلود رمان عروس نحس از مهتاب. ر

معرفی رمان عروس نحس :

رمان عروس نحس به قلم مهتاب. ر، روایت زندگی پسری مغرور و غد به نام توماج است.
توماج محتشم!
مردی سی و هشت ساله که جذبه‌ی خیلی زیادی دارد.
در این بین، دختری مظلوم و بی‌پناه را روایت می‌کند که تنها هفده سال سن دارد و زن داداشش است.
ولی با مردن برادرش، دل به دخترک می‌بندد.
رمان عروس نحس، روایت دخترانی است که زود شوهر داده می‌شوند.
دختران بی پناهی که در حسرت یک خانواده هستند.
موضوع و قلم دلنشینی دارد، در دو فصل نوشته شده و عشقی را نشان می‌دهد که با لجبازی آغاز شده و…

 

مقدمه رمان عروس نحس :

آدم باید سر معشوق رو بکشه روی پاش، موهاش رو نوازش کنه و از زبان نزار قبانی براش بگه:
«نفس بكش، عميق، آرام، شادمان…بگو غم رد شود، كه قلبت، آرامگاهِ اندوه نيست..»

 

خلاصه رمان عروس نحس :

رمان عروس نحس به قلم مهتاب. ر، روایتگر زندگی توماج محتشم است.
مردی مغرور و پر جذبه که دلش بند بیوه‌ی برادرش می‌شود.
عروس هفده ساله ای که…

 

مقداری از متن رمان عروس نحس :

شب که به خونه برگشتیم مامان گزارش لحظه به لحظه بازارگردی و خرید رو به بابا داد جز قسمت توماج رو که ماهرانه سانسور کرد.
اونم خوب میدونست بابا اگه ماجرای توماج رو بفهمه اوضاع بهم میریزه.
دلم عجیب شور میزد و همین باعث میشد حالت تهوع بگیرم.
به بهونه خستگی بدون اینکه شام بخورم به اتاقم برگشتم و روی تخت دراز کشیدم.
دستام رو روی صورتم گذاشتم تا ته مونده عطر توماج رو نفس بکشم.فقط همون بوی نیمه جون می‌تونست ارومم کنه.
اونقدر دست هام رو نفس کشیدم که نفهمیدم کی خوابم برد.
توی خواب هم توماج رو میدیدم.
نزدیک بهم وایساده دستاش رو باز کرده بود،لبخند پر بغضی زدم و به طرفش دوییدم تا خودم رو توی بغلش پرت کنم اما هر قدمی که بهش نزدیک میشدم اون دو قدم ازم دور تر میشد.
خواب آشفته میدیدم و دلم گواه خبر بد میداد.
حال اون روزام شبیه برزخ بود،شبیه جهنمی که توی ۱۸ سالگی تجربه میکردم.
وقتی توماج از بلندی به طرف پایین پرت شد با جیغ خفه ای از خواب پریدم.
وحشت زده به اطراف نگاهی انداختم.
توی اتاقم بودم،روی تخت خودم و همه ی اون چیزایی که دیدم خواب بود.
ولی چنان فشار عصبی بهم وارد می کرد که دلم پیچ میخورد.
با حالت تهوع وحشتناکی از تخت پایین پریدم ،از اتاق بیرون زدم و همون طورکه عق میزدم وارد توالت شدم.
عق زدم و عق زدم.
اون روزا چیز زیادی نمیتونستم بخورم اما همونم بالا میاوردم.
دیگه جونی توی تنم نمونده بود.
مامان ضربه ای به در زد و گفت:
-باز داری بالا میاری؟
دور دهنم رو با دست پاک کردم و بی جون جواب دادم:
-آره…
چند لحظه سکوت کرد و اینبار با لحنی که دلشوره توش موج میزد ضربه بلند تری به در زد:
-در و باز کن ببینم چه خاکی تو سرم شده
چشمام سیاهی می‌رفت، نفسی برای حرف زدن نداشتم، با اینحال گفتم:
-خوبم…الان میام
اما مامان دست بردار نبود، با عصبانیت دوباره به در کوبید:
-گفتم باز کن ببینم چه غلطی کردی
حرفاش عجیب بود.
این چند روزه که اصلا رفتار بدی باهام نداشت،نمیفهمیدم چی میگه.
به پاهای بی رمقم تکونی دادم و به کمک دیوار بلند شدم.
حتی توان بحث کردن باهاش رو نداشتم.
در رو که باز کردم داخل اومد و نگاهی به توالت خالی و تمیز انداخت و بعد نگاهش توی صورتم چرخید.
بازوم رو محکم گرفت، تکون شدیدی به بدن سستم داد و با دلشوره ی عجیبی گفت :
-چرا هر روز بالا میاری؟
راستش و بگو
روی لبام زبون کشیدم و ناباور گفتم:
-خب…گفتم که…معده م…
-حرف الکی نزن بچه جون
من خودم این درسا رو قبلا خوندم
حالا تو داری منو گول میزنی؟
نگاهم توی چشماش چرخید و در حالیکه چیزی از حرفاش نمیفهمیدم گفتم:
-چی میگی مامان؟
درس چی؟
-از اون پسره جواَلق حامله ای، اره؟
آره دیگه…والا وسط بازار اونجوری واست سینه چاک نمیداد
خودم رو عقب کشیدم و به دیوار تکیه دارم.
نه توان ایستادن داشتم ،نه بحث کردن.
نه اصلا دلم می‌خواست موضوع رو کش بدم.
اما اگه اون لحظه کوتاه می‌اومدم توی بد دردسری می‌افتادم،حرف به گوش بابام میرسید بیچاره میشدم:
-مامان میفهمی چی میگی؟
اون برادر شوهرمه…
مامان با جیغ جیغ نیشگونی از بازوم گرفت و بی توجه به ضعفم گفت:

-حرف نزن ذلیل مرده،حرف نزن
اگه حامله نیستی چرا هر روز بالا میاری؟
خبر مرگت حتما یه گندی بالا آوردی دیگه
اون پسره الکی آتیشی نشده بود که
-مامان…
-مامان و یامان…
بتمرگ همینجا تا من تکلیف تو رو روشن کنم
این رو گفت و از توالت بیرون زد.
وارد اتاقش که شد پشت سرش رفتم.
داشت لباس می‌پوشید و من از دلشوره دوباره حالت تهوع گرفته بودم:
-چکار میکنی مامان؟
میخوای بری پیش توماج؟
-نخیر…میرم داروخونه
فقط وای به حالت اگه دست از پا خطا کرده باشی
احساس می‌کردم دود از کله م بلند شده،اما همینکه سراغ توماج نمیرفت کافی بود.
بی حال به چارچوب در تکیه دادم و گفتم:
-داروخانه برای چی؟
-بیبی چک بگیرم
مقابل چشمای گرد شده م از کنارم رد شد و چادر سیاهش رو روی سرش انداخت.
حرفاش بیشتر شبیه یه جوک مسخره بود.
در حالیکه روی اولین مبل می‌نشستم با خنده تمسخر آمیزی گفتم:
-باشه ،موفق باشی…
برگشتنی واسه منم یکم خوراکی بخر
مامان رفته بود و من هنوز نمیدونستم به حال خانواده م بخندم یا گریه کنم.
خانواده ای که نفهمید من توی خونه داریوش چی کشیدم.
چقدر کتک خوردم.
چقدر تحقیر شدم.
و در نهایت اون معده درد کوفتی برام یادگاری موند و افسردگی و بی اعتماد به نفسی.
هر چند خونه ی پدرمم اعتماد به نفس نداشتم.
فقط تو سری خورده بودم که اجازه دادم شوهرم و خانواده اش هر بلایی که خواستن سرم بیارن و جیک نزدم.
اگه حامی داشتم.
اگه پدر و برادرام مثل کوه پشتم بودم اونا هم به خودشون اجازه نمی‌دادن همچون رفتاری باهام کنن.
فکر کردن بی صاحبم.
بی حال از جام بلند شدم و به طرف تلفن رفتم. فقط حرف زدن با توماج حالم رو خوب میکرد.
صداش آب روی آتیش بود،وقتی نازم رو میخرید غصه هام رو فراموش میکردم.
تماس رو که قطع کردم به معده م چنگ زدم و وارد آشپزخونه شدم.
دلم یه چیز شیرین می‌خواست.
حلواشکری رو که توی سفره دیدم شبیه قحطی زده ها بهش حمله ور شدم.
انگار ماه هاست چیزی نخوردم.
هنوز سیر نشده بودم که مامان اومد.
همون طورکه چادر از روی سرش برمی‌داشت گفت:
-بیا برو دستشویی ببینم چه خاکی تو سرم شده
نفس کلافه ای کشیدم و حرصی گفتم:
-مامان…بی خیال شو
بهت گفتم چند وقتیه مشکلم همینه
اما اون بی توجه به بازوم چنگ زد و من رو به طرف توالت هل داد:
-واسه من صغری کبری نچین دختره ی چش سفید
اگه حامله باشی به جون اقات قسم خودت و اون‌ بچه رو با هم میکشم
سعی کردم از دست مامانم فرار کنم ولی همه جوره حواسش بود.
تا اون لحظه فکر نمیکردم واقعا بره داروخونه و تست بارداری بگیره.
برام شبیه یه شوخی مسخره بود:
-مامان گندش و در نیار
داری عصبیم میکنی
مگه من دشنمتم آخه
بابا…منم آدمم…چرا اذیتم میکنید
مادرم کوتاه نمی‌اومد،هیچ وقت این اتفاق نمی‌افتاد.
دوباره به طرف توالت هلم داد و گفت:
-سیاه بازی راه ننداز که بد میبینی بچه جون
اگه ریگی به کفشت نیست پس نباید بترسی
برو تو…درم باز بذار ببینم کلک نزنی
این دیگه ته بیشرمی بود ،حتی بهم اعتماد نداشت.
تعللم رو که دید بهم فرصت نداد.
خودش من رو داخل فرستاد و مجبورم کرد دمپایی بپوشم.
وقتی دستش به طرف شلوارم رفت پسش زدم و گفتم:
-خیلی خوب…خودم انجامش میدم
برو بیرون
خیلی این حرکتت زشته مامان
یه درصد فکر کن من حامله نباشم
چجوری میخوای تو روم نگاه کنی؟
-خبه، خبه…واسه من زبون درآورده
بجنب تا زنگ نزدم اقات بیاد تکلیفت و روشن کنه
تست رو با حرص از دستش قاپیدم و جلدش رو پاره کردم.
روی توالت وایسادم و با لحن تندی گفتم:
-مامان خانوم…نکنه میخوای واقعا نگام کنی؟
برو بیرون…بخدا زشته اینجوری بهم شک داری
-من تا خودم با چشمای خودم نبینم دلم آروم نمیگیره
جلوی روم تست و میدی تا خیالم راحت بشه
فقط دعا کن اون چیزی که فکر میکنم نباشه.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان عروس نحس :

رمان عروس نحس به قلم مهتاب. ر، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+WIXSzIrGbXEwMzhk

 

بیوگرافی مهتاب ر :

مهتاب ر، با نام مستعار، نویسنده و رمان نویس، ساکن شهر اهواز و متأهل هستند.
از بچگی به نویسندگی علاقه زیادی داشتن و حدود هشت سال هست که رمان نویسی رو شروع کردن.
بیشتر از پونزده اثر در ژانرهای مختلف دارند و با سبک قلم زیباشون، طرفدارهای زیادی رو به خودشون جذب کردن.

 

آثار مهتاب. ر :

رمان حکم خون – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان ملکه عذاب – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان دیکتاتور – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان آکادمی – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان ممنوعه – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان قلب سنگی – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان قاتل معصوم – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان معشوقه اجباری – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان گلبرگ – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان ارباب زاده – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان توکا – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان ماهاراجه – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان خانوم معلم – درحال تایپ
رمان عروس نحس – درحال تایپ
رمان دختر دهاتی – درحال تایپ
رمان دیو و دلبر – درحال تایپ

 

 

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها

رمان شناس