رمان غمزه شیطان

بازدید: 2 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 11 تیر 1403
دانلود رمان غمزه شیطان از راحله dm

معرفی رمان غمزه شیطان :

رمان غمزه شیطان به قلم راحلهdm داستان زندگی زنی فاسد به نام کرشمه است که عاشق مرد مذهبی متاهلی به نام امیر عطا می‌شود.
برای به دست آوردن او پرستار زنش می‌شود و با هوس کاری می‌کند امیر عطا به سمتش بیاید.
درحالی که عاشق زن مریضش است.
اما در دام کرشمه می‌افتد و با جنین نامشروعی که شکل میگیرد…
داستان در ژانر عاشقانه و معمایی نوشته شده.
درس های زیادی به همراه دارد.

 

مقدمه رمان غمزه شیطان :

ڪَشتم اخراج از بهشت
آن شب ڪه من با وسوسہ
سیب ممنوعۂ لب‌های تورا بوسہ زدم…!!

 

خلاصه رمان غمزه شیطان :

رمان غمزه شیطان به قلم راحله dm، روایت زندگی زنی به اسم کرشمه است که پرستار یک زن مریض می‌شود.
صرفا برای بدست آوردن شوهرش و هوس پیروز می‌شود.
حالا کرشمه با بچه‌ای در شکم، امیر عطا، مردی مذهبی را در دام انداخته و…

 

مقداری از متن رمان غمزه شیطان :

یک ساعتی میشد که نشسته بودم رو کاناپه ی تو اتاقم و خیره بودم به دیوارِ مقابلم.
بعد از حرفی که مریم بهم زد دیگه نتونستم بیشتر از اون فضای خفگان آور اون اتاق و تحمل کنم و بی حرف زدم از اون اتاق بیرون.
از نگاه کردن تو چشماش شرم داشتم.
اون از خوبی من حرف میزد از اعتمادی که به من داره و خبر نداشت که من شدم صیغه ی شوهرش و قبل از اینکه خودش بهم پیشنهاد بده سعی در اغفال شوهرش داشتم.
آهی کشیدم و کلافه موهام و به چنگ گرفتم.
حس بدی داشتم، حس یه آدمِ لجن و
اگه از امیر عطا خوشم نمیومد همین الان قید پول و میزدم و از زندگیشون میرفتم.
ولی امان از قلبی که دلش کمی عاشقی میخواست.
کمی محبت از سمت امیر عطایی که محبتش به مریم و دیده بود و بی نهایت حسادت میکرد.
دلم کمی محبت میخواست.
محبتی از جنس امیر عطایی..
همون قدر خاص و خالص..
نگاهم که به عقربه های ساعت روی دیوار افتاد غرولند کنان بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
انقدر افکارم درگیر شده بود خودم که هیچ، حتی یادم رفت به مریم نهارش و بدم.
حتما تا الان حسابی گرسنش شده بود.
پوفی کشیدم و غذایی که پیک از طرف امیر عطا آورده بود و گرم کردم و داخل سینی گذاشتم و در کنارش سبزی و زیتون و آب هم گذاشتم و قدم برداشتم سمت اتاقش.
لای درو آروم با پا باز کردم.
بیدار بود، سر چرخوند سمتم و تو سکوت نگاهم کرد.
میشد دلخوری و تو نگاهش دید.
سینی و گذاشتم روی تخت و رفتم سمتش تا کمکش کنم بشینه و به تاج تخت تکیه بده.
بی حرف تو سکوت کمکش کردم و رفتم سینی و برداشتم و کنارش نشستم.
فقط تو سکوت بی حرف نگاهم میکرد
قاشق و از برنج پر کردم و جلو دهنش گرفتم.
لب باز نکرد و همون‌طور دلخور نگاهم کرد.
کلافه و عصبی قاشق و داخل بشقاب برگردوندم و رو بهش گفتم:
_اونطوری نگاهم نکن مریم، جون من بیا غذات و بخور از صبح هیچی نخوردی حالت بد میشه ها.
بعد من جواب شوهرت و چی بدم تو امانتی دستم‌
_اگه میخوای خوشحال بشم به حرفم گوش کن.
دستی به پیشونیم کشیدم.
_هوف بازم همون حرف!
_لطفا کرشمه، من تا الان خیلی خودخواهی کردم ولی دیگه نمی‌خوام.
امروز فهمیدم که فرصتی برام نمونده.
نگرانِ امیر عطام، چرا درکم نمیکنی؟!
سعی کردم بحث و عوض کنم.
_فعلا بیا غذات و بخور بعد یکم ارایشت کنم خوشگل بشی رنگ به رو نداری اصلا.
_کرشمه!
بی توجه بهش دوباره قاشق و از برنج و جوجه پر کردم
_قام قام دهنت و باز کن هواپیما اومد
بلاخره خندید و کمی از حس عذاب وجدانم کم شد.
تموم مدتی که مریم نهارش و میخورد هر بار سعی میکردم بحث و عوض کنم و یه جوری لبخند به لبش بیارم تا کمی حال و هواش عوض بشه.
جدا از قول و قرارم با مادرِ امیر عطا و علاقه و حسی که کم کم داشتم نسبت به امیر عطا پیدا میکردم، اصلا دلم نمی‌خواست مریم این وسط اذیت بشه یا ناراحت ببینمش.
شاید حس عذاب وجدان بود.
یا شایدم دلم براش می‌سوخت و ترحم بود.
یا شاید هم ته قلبم حس میکردم این زنِ رنجور و دوست دارم..
بعد اینکه نهارش و دادم با شوخی و خنده ارایشش کردم.
حسابی تغییر کرده بود و رنگ پریده ی صورتش زیر کرم پودر پنهون شده بود و به صورتش رنگ و رو داده بود.
خودم خیلی میل به خوردن چیزی نداشتم.
ساعت پنجِ بعد ظهر بود که مریم خوابید و منم بی میل از غذایی که امیر عطا خریده بود گرم کردم و چند قاشقی ازش خوردم.

تموم مدت فکرم درگیر پیشنهاد مریم بود.
نمی‌دونستم باید چیکار کنم ولی این و میدونستم مریم برعکس حرفی که زده بود براش سخته تحمل همچین چیزی و نمی تونست عشقش و کنار زنی دیگه ببینه و تحمل کنه
شب زود تر از همیشه امیر عطا به خونه برگشت و فهمیدم که نگران حال مریم بوده و برای همین زودتر برگشته خونه.
دلم واسه کلاس رقص تنگ شده بود، حینی که مانتوم و تن میزدم رو بهش گفتم:
_میشه فردا صبح من نیام؟
داشت می‌رفت سمت اتاق مریم که با حرفم متعجب برگشت و نگاهم کرد
_چرا؟ مشکلی که پیش نیومده ؟
لبخندی زدم:
_نه خیلی وقته نرفتم باشگاه، گفتم اگه بشه فردا برم.
_اره حتما، میگم مادر مریم بیاد پیشش یا خودم صبح و میمونم خونه مشکلی نیست.
لازم نیست صبح تا شب و کنار مریم باشی درک میکنم تو هم مشغله های دیگه داری نمیشه قرار که نیست کل تایم و وقتت و اینجا باشی هروقت خواستی جایی بری باهام هماهنگ کن و برو.
خوشحال از این پیشنهادش قدمی به سمتش رفتم و مقابلش ایستادم.
_پس یعنی میشه من در هفته سه روزش و صبح نیام؟ جاش میتونم شب بیشتر بمونم.
آخه قبلا زیاد باشگاه میرفتم.
درواقع شغلم بود، مربی رقص بودم و حالا چون اینجا میام مدتی و نتونستم برم.
اگه بتونم مثل سابق دوباره برم خیلی عالی میشه رقص جز علایقم هست، جدا از شغل.
برعکس انتظارم که الان مخالفت کنه یا حتی از اینکه مربی رقص بودنم خوشش نیاد، لبخندِ کوتاهی زد وگفت:
_چه روزایی میری باشگاه؟ من با مادر مریم هماهنگ میکنم اون بیاد، نشد خودم هستم.
به حدی خوشحال شدم که لحظه ای نفهمیدم دارم چیکار میکنم.
پریدم از گردنش آویزون شدم و دستام و سفت دور گردنش حلقه زدم.
_وای مرسی، مرسی، تو خیلی خوبی امیر عطا.
شوکه شدنش و حس کردم و با کمی مکث فاصله گرفتم
_ببخشید یهو هیجانی شدم نفهمیدم دارم چیکار میکنم.
کوتاه خندید و دستی به پشت گردنش کشید.
مرد گنده سرخ شده بود!
_مشکلی نیست، دیرت نشه
_هان آره آره خب دیگه من برم
به سرعت با قلبی که از شدت هیجان محکم خودش وبه سینه میکوبید از خونه زدم بیرون.
تا برسم خونه ساعت نه شب بود.
درِ پارکینگ و با ریموت باز کردم و همینکه خواستم ماشین و داخل ببرم تقه ای به شیشه ی ماشین خورد.
سر که چرخوندم با دیدنِ بهروز ماتم برد!
این مردک عجب آدم سمجی بود!
انگار فهمیده بود که امشبم قصد پیچوندش و دارم که حالا جلو در خونه به انتظارم نشسته بود.
کمی شیشه رو پایین دادم و اخم تندی کردم.
_کشیکِ منو میدی؟ اینجا چیکار میکنی؟!
_سلام سیندرلا، دلتنگت بودم.
چندشم شد از حرفش و چینی به بینیم دادم و زیر لب غریدم:
_مردشور خودت و دلت و ببرن مرتیکه ی عوضی.
نشنید چی گفتم و پرسید:
_چیزی گفتی؟
پوفی کشیدم و غریدم:
_گفتم برو پی کارت.
خواستم ماشین و ببرم داخلِ پارکینگ کنه جلوم و گرفت.
عصبی دستم و روی بوق گذاشتم تا بره کنار ولی دیوونه تر از این حرفا بود.
نمی خواستم درو همسایه این مردک و اینجا ببینن و بازم برامون حرف بسازن، نازی یک تنه داشت گند میزد به همه چی دیگه کافی بود
پیاده شدم و درو محکم بهم کوبیدم.
هرچقدر مریم خوب و خانوم بود برعکس برادرش یه روانی و تو اعصاب بود.
_این مسخره بازیا چیه بکش کنار می‌خوام ماشین و ببرم داخل.
ابرو بالا انداخت و ماشین و دور زد مقابلم ایستاد.
_دیشب اون دوستت گفت امشب میای پیشم، نگو که میخوای منو بپیچونی خوشگلم.
نمایشی براش کف زدم
_افرین درست حدس زدی، اوسکولت کردم حالا که فهمیدی هری، برو پی کارت دیگه هم اینطرفا پیدات نشه
خواستم برگردم و سوار ماشین بشم که مچ دستم و محکم چسبید.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان غمزه شیطان :

رمان غمزه شیطان به قلم راحله dm به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+qkq3acCYUHdmYjY8

 

بیوگرافی راحله dm :

راحله dm، نویسنده و رمان نویس در ژانر بزرگسال، بیست و چهارساله و متاهل هستن. صاحب یه فرزند.
از بچگی به نویسندگی علاقه داشتن اما رمان نویسی رو در چند سال اخیر شروع کردن و سه رمان در ژانر بزرگسال نوشتن.
سبک قلم خوبشون باعث شده مخاطب های زیادی رو به خودشون جذب کنن.

 

آثار راحله dm :

رمان گیوا – درحال تایپ
رمان غمزه شیطان – درحال تایپ
رمان گناهم باش – درحال تایپ

 

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها

رمان شناس