رمان غم ابرا

بازدید: 95 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 28 اردیبهشت 1403
۲ تیر ۱۴۰۳ در ۵:۳۳ بعد از ظهر
دانلود رمان غم ابرا از ژان

معرفی رمان غم ابرا :

رمان غم ابرا به قلم ژان، روایت زندگی پسر ناخلف حاج ایزدی است.
محب ایزدی! پسری مغرور و هوسباز که در یک روز، زنی که عاشقش است را در تصادفی از دست می‌دهد.
بعد از سال‌ها، مقصر را پیدا می‌کند و برای انتقام از آن ها، دست روی دختر خانواده می‌گذارد. ابرا!
دختری که دیوانه وار عاشق محب می‌شود و همه چیزش را از دست می‌دهد. جلوی خانواده‌اش رسوا می‌شود…
رمان غم ابرا به قلم ژان، داستان دختری را روایت می‌کند که به خاطر بی‌توجهی از پدرش، ندیدن محبت، همه چیز را در محب می‌بیند.
مردی غریبه که او و زندگی اش را نابود می‌کند.
رمان در ژانر عاشقانه و انتقامی نوشته شده.
روایت زیبایی دارد و داستانی آموزنده که خواندنش به شما عزیزان توصیه می‌شود.

 

خلاصه رمان غم ابرا :

رمان غم ابرا به قلم ژان، داستان زندگی پسر ناخلف حاجی است.
محب ایزدی!
پسر هوسباز و مغروری که چندین سال پیش نامزدش را بر اثر تصادف از دست میده.
بعد از سال‌ها، مقصر رو پیدا میکنه و برای انتقام از اون دست روی دختر خانواده میذاره. ابرا!
با عاشق کردنش و بی‌آبرو کردن خانواده…

 

مقداری از متن رمان غم ابرا :

محب کمی عقب تر ایستاده بود، مادرش را آورده بود…
مشغول حرف زدن با تلفن بود که چرخید و نگاهش به بیچارگی من افتاد
چشم هایم می سوخت و این روز ها دیگر اشکی نداشتم، هنوز نگاهم را از چشم های محب که با حیرت به من دوخته شده بود نگرفته بودم که پدرم موهایم را چنگ زد و مرا بالا کشید.
_مادرت چی میگه پدر سگ؟ یعنی چی… یعنی چی ناقصی ابرا!
صدای فریادش باعث شد چندین رهگذر بایستند و پچ پچ‌شان به گوشم برسد.
شانه را تکان داد و اولین سیلی را که زد قدمی به عقب سکندری خوردم.
_بی وجود حمال مگه من کم گذاشتم واسه‌ات؟ مگه من خرجت نکردم؟ نذاشتم بری دانشگاه؟ نذاشتم با دوستات بگردی؟ چه غلطی کردی ابرا!
حق های طبیعی مرا به عنوان منت بر سرم می کوبید.
یقه ام را گرفت و سیلی بعدی را که زد پرده ی گوشم سوت کشید…
بی اراده آخی گفتم و گردنم محکم چرخید.
_د حرف بزن بی صاحاب، ولت کردم که رفتی خراب شدی؟ دختر من… دختر بی وجود من خودشو عرضه کرده به پسرا!
پسر ها؟
من فقط عاشق یک پسر شدم.
خودم را عرضه نکرده بودم.
من فقط عاشق بودم.
_من چی واسه‌ات کم گذاشتم تخم سگ؟
نفهمیدم چطور توانست انقدر بی رحم باشد اما مشت محکمی که به صورتم زد جان را از پاهایم گرفت و روی زمین افتادم.
مادرم جلو رفت و بازویش را گرفت.
_حاجی چیکار میکنی همه دارن ما رو نگاه میکنن.
نگهبان کلینیک از دور به سمتمان دوید، چشم هایم تار می دید اما هنوز گوشم هایم می شنید.
_حاج آقا صلوات بفرست مشکل اینطور حل نمیشه.
وحشیانه قدمی به سمت من که روی زمین در خود جمع شده بودم برداشت، نگهبان سپر بلایم شد اما او را هم پس زد…
سپرِ بلا!
چه غمگینانه پدرم برای من بلا بود.
ک
لگد محکمی که به پهلویم زد فریادم را به آسمان برد، آنقدر بلند فریاد کشیدم که شاید…
شاید خدا صدایم را بشنود.
دستم را بند شکمم کردم و دیدم که خم شد تا مرا بلند کند اما…
محب جلو آمد، بازوی او را گرفت و پدرم را به عقب هل داد، صدای فریادش بلند شد.
_لعنت به شیطون بفرست حاجی چیکار میکنی با دخترت!
به سمتم هجوم آورد و محب بود که سینه جلویش سپر کرد.
_این حروم‌زاده دختر من نیست، تخم جن چقدر گفتم بتمرگ خونه نرو دانشگاه.
به محب فشار می آورد تا نزدیکم شود، از فرصت استفاده کردم و با تمام توانی که داشتم از جا بلند شدم و روی پا ایستادم.
_تازه زل زدی تو چشمام، با چه رویی منو نگاه میکنی!
سرم پایین افتاد، زیر چشمی به اطراف نگاه کردم و تقریبا تمام کلینیک دورم جمع شده بودند.
_چند بار خودت رو عرضه کردی؟ چند بار به اسم دانشگاه رفتی با پسره چشم سفید…. لاابالی…
صدای زنانه ی مادرم را شنیدم.
_حاجی خودت رو عذاب نده، فشار داری… ولش کن این بی آبرو رو توروخدا آروم باش.
محب آرام به بازوی او کوبید و لب زد.
_حاجی زشته وسط محوطه، از صورت دخترت داره خون میاد به خودت بیا!
دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد و رو به محب گفت:
_کاریش ندارم پسرم، ولم کن… کاریش ندارم.
کمی عقب گرد کرد و محب که مطمئن شد کاری ندارد، او را رها کرد.

پدر به سمتم چرخید و فریاد زد.
_تو چشمام نگاه کن بگو، بگو چی کم گذاشتم برات که خودت رو فروختی.
نگاه محب به زمین دوخته شده بود، مگر همین را نمی خواست؟
مگر آبروی رفته‌مان را نمی خواست؟
مگر از بین رفتن آرامش‌مان را نمی خواست؟
هرچند… هیچگاه در زندگی ما آرامشی وجود نداشت.
اما مگر او این ها را نمی خواست؟ پس حالا چرا اینجا بود؟ چرا قد علم می کرد که پدرم قاتلم نشود!
نگاه از محب گرفتم و صدایم بالا رفت، به جبران تمام روز هایی که کتک خوردم و دم نزدم، به جبران تمام وقت هایی که به جرم دختر بودنم، به خواسته‌ام نرسیدم.
صدایم بالا رفت به جبران همه ی وقت هایی که تمام زن های سرزمین مجبور به سکوت شدند.
رو به پدرم که به من پشت کرده بود فریاد زدم،
_کم گذاشتی!
قدمی به جلو برداشتم.
_مردونگی کم گذاشتی!
قدم دیگری برداشتم.
_پدرونگی کم گذاشتی! تو کم گذاشتی، مامان هم کم گذاشت.
با عجز فریاد کشیدم و اشک چشم هایم را تار کرده بود.
_جز پولتون هیچی ندیدم ازتون! نه مادری داشتم که مرهم دردم باشه، نه پدری که دیوارِ سختگیام باشه، مامان شده بود زخم زبون که چرا دختر شدم، تو هم بار شدی روی دوشم!
پدر با دهانی باز به من خیره شده بود، برایش سخت بود شنیدن حاضرجوابیِ دختری که چهل سال از او کوچک تر بود!
نگاه محب هنوز هم میخ زمین بود.
_من خودم رو عرضه نکردم! من دنبال مهربونی  و محبت بابام تو مردای دیگه گشتم! عاشق شدم.
به محب نگاه کردم و فریاد آخر را جوری کشیدم که حنجره‌ام خراش خورد.
_عاشق شدم ولی عاشق آدم اشتباهی شدم! یه بار دیگه بهم ثابت شد که شما مردا فقط یه آدم آشغال هوس بازین! که از دختر جماعت نوکری میخواید و غلام حلقه به گوش.
شنیدن واقعیت ها را تحمل نکرد، به محب که جلویش بود تنه زد و به سمتم هجوم آورد، جیغ بلندی کشیدم و هنوز دو قدم برنداشته بودم که موهایم را چنگ زد…
به کمرم ضربه زد و محکم روی زمین فرود آمدم، برخورد سرم با جسم محکمی را احساس کردم و صدای جیغ مادرم بلند شد.
_یا خدا خودت کمک کن.
چشم هایم را محکم بسته بودم، تنها چیزی که می شنیدم صدای دعا های مادرم بود که بهم امید می داد.
امید میداد که بالاخره مادرم مرا فهمیده است.
امیدوار شدم که برای یک بار هم که شده فریاد زدم و مادرم فهمید که من هم مادری هایش را می خواهم.
بالاخره مادرم برای من نگران شد.
اگر این کتک ها، این ضربه ها… اگر این آبروریزی باعث می شد که مادرم به من برگردد، پس همه ی این ها می ارزید.
دستم را جلوی صورتم سپر کردم تا ضربه هایش به صورتم نخورد اما خبری از کتک زدن نبود…
_یا خدا خودت کمک کن، پرستار… پرستار… کمک کنین.
صدای پایی را شنیدم، کسی کنارم نشست و بوی عطر محب زیر بینی‌ام چرخید، بازویم را گرفت و سرم را بلند کرد.
_ابرا… ابرا حالت خوبه؟ چشمات رو باز کن.
خبری از کتک های پدرم نبود!
چشم باز کردم، کمی تار می دیدم اما بعد از چند بار پلک زدن، مادرم را دیدم که بالای سر پدرم اشک می ریخت.
پدرم روی زمین افتاده بود و مادر فریاد دیگری سر داد.
_دختره ی ذلیل مرده، آخر کشتیش… بی پدر شدی… بی صاحاب شدی… آخر کشتیش بی حیا!
امید واهی بود، مادر هیچوقت مرا نمی دید.
از دردی که در سرم پیچیده بود چشم بستم.
فریاد های مادرم مستقیم به مغزم چکش می زد و دیوانه ام می کرد.
نفس عمیقی کشیدم و بوی محب را به مشامم کشیدم، مثل قدیم ها…
فرض کردم که او همان محب قدیم است و من همان ابرای عزیزش.
دستش زیر سرم نشست و بازویم را گرفت.
_میتونی بلند بشی؟ ابرا؟ صدام رو میشنوی؟
چشم باز کردم، پرستار برانکارد آورد و پدرم را رویش گذاشتند.
انگار نفسم قطع می شد، چیزی بیخ گلویم را چسبیده بود و من حتی توان اشک ریختن نداشتم.
_ابرا حرف بزن… میشنوی منو؟ دختر جون خوبی؟
با سیلی محکمی که به گونه‌ام خورد محکم نفس کشیدم و اکسیژن را به ریه‌ام دعوت کردم.
دستم را بند گلویم کردم و با تقلا نفس کشیدم.
محب کمرم را گرفت و آرام از جا بلندم کرد.
_سرت ضربه دیده؟ درد میکنه؟
درد میکرد.
اما آرام زمزمه کردم.
_نه.
از او فاصله گرفتم، تمام رویاهایی که چیده بودم تمام شده بود، حالا من بودم و محبی که مرا از خانه عریان بیرون کرده بود.
همین که پسش زدم ضعف کردم و تلو تلو خوران قدمی به عقب برداشتم، به دادم رسید و کمرم را چسبید.
گردنم روی سرم زیادی می کرد، آنقدر سنگین شده بود که احساس می کردم توان نگه داشتنش راه نداشتم، به ناچار سرم را روی سینه‌اش چسباندم و آه بلندش را شنیدم.
_اومدم زندگیت رو جهنم کنم، نگو از قبل جهنم بوده… تو چی کشیدی دختر!

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان غم ابرا :

رمان غم ابرا به قلم ژان، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+7Ndk2m58_CMwOTA0

 

بیوگرافی ژان :

سحر رنجبر با نام مستعار ژان، نویسنده و رمان نویس، بیست و سه ساله ساکن شهر اراک هستن.
به تازگی پا به عرصه‌ی نویسندگی گذاشتن و غم ابرا اولین رمانی هست که از ایشون می‌خونیم.
در ژانر انتقامی عاشقانه نوشته شده و قلم دلنشینی و روایت خوبی دارن.

 

آثار ژان :

رمان غم ابرا – درحال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها