رمان فانوئل

بازدید: 41 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 5 خرداد 1403
۲ تیر ۱۴۰۳ در ۵:۳۲ بعد از ظهر
دانلود رمان فانوئل از مهری هاشمی

معرفی رمان فانوئل :

رمان فانوئل به قلم مهری هاشمی، داستان زندگی پسر آمریکایی و ایرانی به نام اریک است.
یک ابر قدرت مافیایی که همه ازش وحشت دارن.
با دختری ریزه میزه روبه رو میشه و دل به اون میبنده و…
رمان فانوئل به قلم مهری هاشمی در ژانر عاشقانه مافیایی نوشته شده.
روایتی قوی و قلم زیبایی دارد که مورد پسند شما عزیزان قرار می‌گیرد.
یکی از حرفه ای ترین رمان های خانوم هاشمی…

 

مقدمه رمان فانوئل :

فرشته‌ها بالای سرش پرواز می‌کردند…
گویی آن‌ها هم پر از اشک بودند، پر از درد
برای او گریه می‌کردند، برای قلبش.
“فانوئل” بال‌های برافراشته و عظیمش را جمع کرد و نعره کشید.
زمان ایستاد…
جهان سکون شد و فرشته، شانه‌هایش لرزید
او در انزوای تنهایی خویش نعره می‌کشید…
بلند…
سخت…
پر از درد…
بالش شسکته بود…
خون تمام آغوشش را گرفته بود…
اینبار فانوئل جای زمزمه‌ی ندامت، خودش پشیمان بود…
از ورودش به زمین….
نشستن کنار انسان‌ها…
فانوئل شکسته بود…
سخت و دردناک…..
او قلبش را از دست داده بود، فرشته جای یگانه بودن، اون را انتخاب کرده بود و حالا قلبش تکه تکه بود…

 

خلاصه رمان فانوئل :

رمان فانوئل به قلم مهری هاشمی، داستان پسر خشن ایرانی تباری به نام اریک است که یه امریکا ازش وحشت دارن. پسر جذابی که با وجود کاری که توی اجتماع داره اما ابرقدرت مافیاست و همه ی جنایتکارا به خوبی میشناسنش و ازش وحشت دارن.‌‌‌
با دختر ریزه میزه ی خوشکلی روبه رو میشه اونم وسط مأموریتش و….

 

مقداری از متن رمان فانوئل :

صدای خنده‌ی خشمگینم بالا گرفت و لب پایینم‌و بین دندون گرفتم.
این دختر خیلی جسور بود، چه پنج سال قبل و چه حالا…
نباید اینبار دست کم می‌گرفتمش!
البته که ابدا قصدش‌و نداشتم.
-پس می‌دونی که قطعاً مرگت به دست منه… خوبه.
مطمئنی که بعد کارت، قرار نیست ازت بگذرم.
دست‌هاش حالتی بین تسلیم و جستن راهی برای فرار بود.
منتظر لحظه‌ای اشتباه از من و احتمالاً کشیدن یه وسیله‌ی دفاعی از کیفش بود تا از خودش دربرابر عزراییلش دفاع کنه ولی نه…
اینبار قرار نبود این دختر رو به همین راحتی از دست بدم.
-حتی یه ثانیه هم فکر نکردم که از شرت خلاص شدم کِی!
هومی گفتم و پیش رفتم، جسور بود و زیادی حماقت داشت که هنوز هم زبونش‌و کنترل نمی‌کرد ولی من بلد بودم کارایی اصلی زبونش‌و بهش یاد بدم.
هنوز لوله‌ی اسلحه درست سمت سرش بود که باز هم گامی به عقب برداشت.
وجود لرزونش ثابت می‌کرد برخلاف زبون تند و تیزش، از من وحشت داشت.
-راه فراری نداری!
دختر چمدونی…
مثل یه دوئل، به سمت در نیمه بسته‌ی یکی از توالت‌ها پیش رفت تا فاصله‌ش رو با در خروجی کمتر کنه.
-شاید… ولی یادت نره که من دفعه پیش هم تو یه موقعیت غیرممکن تونستم پنج سال گیرت بندازم.
دستم از خشم لرزید، باید اون زبون لعنتیش رو از حلقومش بیرون می‌کشیدم و خوراک سگ‌های ولگرد می‌کردم.
-خوش گذشت؟! شنیدم بهت سخت گرفتن و یه شب هم خواب راحت نداشتی. دروغ چرا کِی؟! خوشحال شدم از شنیدنش…
فکم‌و منقبض کردم و آتیش تو وجودم زبانه کشید.
-داری زمان مرگت‌و از چیزی که هست، نزدیک‌تر می‌کنی بچه!
زبون رو لب سرخش کشید.
-درسته ازت متنفرم و با دیدنت کهیر می‌زنم ولی…
حقیقت اینه…
تو اونقدر گنده‌ای و اسم در کردی که… کشته شدن به دستت هم می‌تونه یه نشان افتخار باشه واسه من ولی تو چی؟!
اخم‌هام از این بیشتر نمی‌شد و رگ‌های شقیقه و گردنم بیرون زده بود.
از بیرون هنوز هم صدای موزیک به گوش می‌رسید و حالا به جای پیدا کردنِ جمشید… داشتم با یه بچه سروکله می‌زدم.
– تا حالا بهت گفتن که تو این پنج سال راجع به لو رفتنت توسط من چی می‌گن؟!
اسلحه کف دستم عرق کرد.
این دختر آتشفشان درونم‌و فعال می‌کرد.
-می‌گن شیرِ پیرِ بیشه، توسط یه توله آهو شکار شد.
قصد عصبی کردنم‌و داشت و از پسش برمیومد. کارش‌و خیلی خوب بلد بود و همه‌ی وجودم از خشم می‌لرزید.
-وقتی الان تو دام همون شیر گیر افتادی، پنجه کشیدنت به ضررته!
آهسته سمتش رفتم و تنش از پشت به در توالت چسبید و همون ثانیه تا نیمه باز شد.
نیمی از بازوی شخص پشت در رو دیدم و قبل از اینکه اقدامی کنم، دست دور گردنِ دخترک چمدونی انداخت و جیغ بلندش تو فضا اکو شد.

حدس سختی نبود تا اون شخص رو حدس بزنم. کی می‌تونست باشه جز جمشید؟!
هیش هیش گویان از پشت در سرویس بیرون زد و من بالاخره تونستم ببینمش.
یه لبخند پیروزمندانه گوشه‌ی لبش بود و فشار دستش‌و دور گردن دختر بیشتر کرد که مجدد جیغ زد.
الان هم همچنان احساس پیروزی داشت؟! هه…
با چشم‌هایی وحشت‌زده مچ دست جمشید رو گرفت و نالید:
-آخ… دارم… خ خفه… می‌شم.
اسلحه‌ش رو سمتم نشونه گرفت و عربده‌ی بلندش تو فضای سرویس اکو شد.
-اسلحه‌ت رو بنداز…
بلند و بی‌مهابا خندیدم.
باورم نمی‌شد این مرد انقدر احمق باشه، چرا باید به‌خاطر گروگان گرفتن اون دختر… از کشتنش منصرف می‌شدم؟!
مگه حرف‌هامون رو نشنیده بود؟!
-به چی می‌خندی عوضی؟!
گفتم اسلحه‌ت رو بنداز وگرنه… بهتره بدونی یه اسلحه‌ی کاملاً پر دستمه!
همونطور که گردن اون دختر تو دستش بود و به تنش فشرده می‌شد، به سمت در خروجی نزدیک‌تر شد ولی من از جام تکون نخوردم.
-چرا داری بی‌خودی معطل می‌کنی؟! جمشید… خودت هم خوب می‌دونی که من واسه کشتن جفتتون هزارتا انگیزه دارم.
سری به چپ و راست تکون داد و چشم‌های وحشت‌زده‌ی اون دختر، صاف تو نگاهم فرو رفت.
-اگه نمی‌شناختمت آره… ولی حداقل مطمئنم تو فرصت کشتنش‌و به من نمیدی!
آدمی که بهت خیانت کرده باشه… خودت می‌کشی!
خب آره… قطعا تا این لحظه جز این نبود ولی حالا…
-افتخارش‌و به تو میدم جمشید، بکشش!
دختر از وحشت هین کشید و تقلا کرد ولی جمشید محکم‌تر تنش‌و به خودش چسبوند.
-چی؟! نه… داری می‌گی من‌و بکشه؟! عوضی… حرومزاده!
اسلحه‌م رو پایین آوردم و خونسرد پچ زدم:
-بکشش جمشید… باهم بی‌حساب می‌شیم و می‌ذارم بری!
باور نکرد که البته حق داشت.
کمرش‌و به در توالت بعدی چسبوند و مورچه‌وار به سمت در خروجی رفت تا احتمالاً از دستم فرار کنه.
-وقتی کِی بالاسر قربانی‌هاش بره… هیچ راه فراری از عزراییل نیست.
پنج‌سال همه از دستت راحت بودن ولی باز برگشتی…
دختر از این فرصت نهایت استفاده رو برد.
-من اینکارو کردم، من انداختمش تو زندان و این پنج سال رو مدیون منی!
همینطور بود!
جمشید سرش‌و به گوش و گردنش نزدیک کرد. چیزی گفت که نشنیدم و مهم هم نبود!
-ولی خب کارش‌و درست انجام نداد… باید به‌جای زندانی کردنم، من‌و می‌کشت. کاری که الان من می‌کنم.
همون ثانیه و بدون اینکه بهش امون بدم، اسلحه رو بالا آوردم و صدای شلیک و جیغ دختر درهم آمیخته شد.
تا چندثانیه بعد، همچنان دست جمشید دور گردنش بود و عقب عقب، رفت و تنش پخش توالت پشت سرش شد.
هردو دست دختر تو هوا معلق بود و نگاهش وق زده به من که هنوز سرش‌و نشونه رفته بودم.
-ک کش… کش ت تیش؟!
فقط چند سانتی‌متر گردن کج کردم و به باریکه‌ی خونی نگاه کردم که از کنار سر جمشید به سمت سنگ سرامیکی وسط می‌رفت.
-داشت حوصله‌م رو سر می‌برد.
با وحشت و رنگ و رویی پریده سر کج کرد و احتمالاً فقط پا و قسمتی از سینه‌ی جمشید رو دید.
همون ثانیه از پشت دیوار و در خروجی، صدای پا شنیدم.
تعلل نکردم چون هیچ حدسی نداشتم که چه کسی بود و حتم داشتم برای رفتن از این جهنم، به امنیت نیاز داشتم.
پیش رفتم و دستم دور کمر دختر پیچیده شد و باخودم تو توالتی کشیدم که جنازه‌ی جمشید بود.
باز صدای جیغ لعنتیش‌و شنیدم و تنش‌و سخت به دیوار چسبوندم و با یه حرکت هرچند سخت، جنازه‌ی جمشید رو پشت در پنهان کردم.
بی‌اهمیت به خیسیِ خون روی انگشت‌هام و قسمتی از آستینم، دست رو دهن دختر گذاشتم و کمرش محکم‌تر به دیوار چسبید.
خودم سد راهش شدم و صدای یک مرد رو از بیرون شنیدم.
-کسی اینجاست؟! آهای؟!

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان فانوئل :

رمان فانوئل به قلم مهری هاشمی، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+Io7qbAxPp-JhYThk

 

بیوگرافی مهری هاشمی :

سیده مهری هاشمی هستم، اهل گیلان شهر دریا، متولد زمستانم، بهمن برفی ۱۳۶۵. ساکن تهرانم، متاهل هستم و متعهد. عاشق نوشتنم و از خوندن کتاب لذت می‌برم. رمان نوشتن رو از ۱۵ سالگی شروع کردم اما از سال ۹۷ حرفه‌ای دست به قلم بردم و سعی کردم هر روز یه چیز جدید یاد بگیرم تا بتونم سطح قلمم رو بالا ببرم.

 

آثار مهری هاشمی :

رمان افسون سردار – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان نزدیکتر از سایه – مجازی فروشی
رمان تو یه اتفاق خوبی – مجازی فروشی
رمان هیژا – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان مه ربا – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان معانقه – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
کتاب رمان عاشقت می‌کنم – انتشارات ندای الهی
کتاب رمان بهار زندگی من – انتشارات ندای الهی
رمان فانوئل – درحال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها

رمان شناس