رمان فرشته های گناهکار
معرفی رمان فرشته های گناهکار :
رمان فرشته های گناهکار اولین اثر به چاپ رسیده از نیلوفر قائمی فر است که به سبک فیلم نامه نویسی نگارش شده است.
داستان رمان فرشته های گناهکار در مورد خانواده ایه که سرنوشت و کارمای اعمالشون رو زندگی تک تک اعضای خانواده تاثیر متقابل داره.
مادر خانواده شخصیت رهبر و دیکتاتور داره که با مرگ دختر بزرگترش تصمیم میگیره برای اینکه داماد پزشکش رو از دست نده و در آینده نوه اش دست نامادری نیفته، جوان ترین دخترشو به دامادش بده پس تمام تلاششو می کنه تا شرایطی رو فراهم کنه تا دامادش با دختر زیبا و جوونش تنها باشه تا این دلبریا ناخواسته در فکر دامادش شکل بگیره اما همه ی داستان به اینجا ختم نمی شه…
در رمان فرشته های گناهکار سیر معمایی و چالش برانگیز بودن موضوعات باعث هیجانی بالا در هنگام خوندن این رمان می شه که مزه ای به یاد موندنی برای خواننده خواهد داشت.
خلاصه رمان فرشته های گناهکار :
رمان فرشته های گناهکار روایت گر زندگی دختری به نام نهال است که خواهر بزرگترش رو از دست داده و قبول کرده که بچه ی دو ماهه ی خواهرش رو بزرگ کنه. نهال که یه راز دردناک توی زندگیش داره ترجیح می ده که ازدواج نکنه اما به اصرار مادرش باید با امیر سام، شوهر خواهر فوت شده اش ازدواج کنه…
مقداری از متن رمان فرشته های گناهکار ۱ :
طلا را در آغوشم جابهجا کردم، گرمش بود و مدام گریه ميکرد، سرم بیاندازه درد ميکرد. به هر طرف نگاه ميکردم درد بود و عذاب، اميرسام سربلند کرد و دید طلا همينطور بيوقفه گریه ميکند. به طرفم آمد گفت:
– بچه چرا آنقدر گریه ميکنه؟ چرا آرومش نميکنی؟
– هوا گرمه، گرمشه.
– شاید شیر ميخواد، شیر دادی بهش؟
– آره.
– بده من برم بدم به مادرم.
به فرح خانم، مادر اميرسام نگاه کردم. سرد و بيتفاوت به جمعیت چشم دوخته بود، تمام ترس مادرم اين بود که دیگر نتواند طلا را ببیند، اين که فرح خانم طلا رو با خودش ببرد.
امیرسام صدایم زد:
– نهال… نهال… با توام بچه رو بده به من.
– بغل من و فرحخانم نداره که، هوا گرمه دیگه. الان آرومش ميکنم.
ناگهان صدای فریاد نازی بلند شد:
– مامان… مامان… خاک بر سرم سیروس، مامانم، مامان از حال رفت.
نازی با جیغ و داد ادامه داد:
– نوید… اميرسام… اميرسام… بدو بیا مامان از حال رفت.
با ترس و هول گفتم:
– وای، خاک بر سرم. مامان جون… مامان…
امیرسام آرنج مرا گرفت و گفت:
– تو همينجا وایسا، با بچهی نوزاد ميری وسط جمعیت که چی بشه؟
خودش پا تند کرد و رفت به طرف جمعيت زیادی که دور مادرم جمع شده بودند و با صدای رسایی گفت:
– یه کم دورش رو خلوت کنید هوا بهش برسه، نوید آب بیار، چرا وایستادی، برو آب بیار، مهتاج خانم… مهتاج خانم…
نـازی بـا صدای گـرفتـهای مـادرم را صـدا مـيزد و آرام روی گونههايش ميکوبید. نوید تا از جمع جدا شد با گریه گفتم:
– نوید، مامان چی شده؟
– اين قدر گریه کرد که از حال رفت.
فرح خانم از جا بلند شد و به طرف من آمد و پرسید:
– چی شده؟
با گریه گفتم:
– مامانم قلبش گرفته.
– نباید با اين حال ميآوردینش.
– مگه راضی ميشد؟ مراسم چهلم دخترشه.
آقای رشادتی، پدر اميرسام هم به جمع دو نفرهي ما اضافه شد و گفت:
– ميخواید ببریمشون بیمارستان؟
فرح خانم با غرور و نخوتی که خاص خودش بود، گفت:
– اميرسام خودش پزشکه.
آقای رشادتی زودتر از من جواب داد:
– اميرسام که الان دم و دستگاه دم دستش نیست، شاید لازم باشه بستری بشه.
صدای اميرسام از میان جمعیت به گوشم رسید که خطاب به نوید ميگفت:
– نوید برو از تو ماشینم قرص زیر زبونی بیار، تو داشبرده.
با گریه جلو رفتم و گفتم:
– اميرسام مامانم حالش بده؟
امیرسام درحاليكه سعی ميکرد آرام باشد، گفت:
– شما برو عقب وایسا بچه بغلته، الان خوب ميشه.
نازی سر مادرم را روی زانویش گذاشت و گفت:
– مامان قشنگم چی شدی؟
پدرم با نگرانی گفت:
– نازی روسریاش رو باز کن، اونطوري بغلش نکن، نفسش بدتر ميگیره. بیا با اين مقوا بادش بزن.
آقای رشادتی با ناامیدی گفت:
– اي داد بیداد، غم اولاد خیلی سخته، حق داره بندهي خدا، خدا صبرش بده.
با بیچارگی چشمي به اطراف چرخاندم. دیدم دختری روی یکی از قبرها نشسته و رو به مجلس ما گریه ميکند، خوب که نگاه کردم، دیدم خواهرمان نادیاست. نادیا دیگر اين جا چیکار ميکرد؟ اگر او را ببینند واویلا ميشود. نگران به اطرافم نگاه کردم. هيچكس حواسش نبود. یک نفر از پشت سرم گفت:
– اون کیه؟
پدرام دوست اميرسام و نوید بود. نميدانم به خاطر شیطنتهايش بود یا چیز دیگری که از او ميترسیدم. كمي از او فاصله گرفتم. گفت:
– چقدر شبیه توئه نهال!
با نگرانی سر بلند کردم، کاش یک نفر ميآمد و مرا از دست پدرام نجات ميداد. حامی، برادر اميرسام تا دید دارم با نگرانی نگاهش ميکنم، سینی خرما را به یکی دیگر داد و سریع به طرفم آمد. چشم از نادیا برنميداشتم. پدرام پرسید:
– چرا اونجوری نشسته گریه ميکنه؟ فامیلتونه؟
به پدرام نگاه کردم. گفت:
– چرا جوابم رو نميدی؟ تو انگار در مورد هر سوالی فقط با چشمات حرف ميزنی، هان؟
قبل از اين که حامي به ما برسد، اميررضا، پسرعمویم آمد و گفت:
– اون اين جا چیکار ميکنه؟
طلا به گریه افتاد. گفتم:
– نميدونم.
پدرام با لودگی گفت:
– هان، پس فامیله؟
صدای شیون مادرم آمد، نگران به جلو حرکت کردم. تا اميرسام سر بلند کرد، در جا خشکم زد. اميرسام گفت:
– مامان رو ببر از اين جا، خطرناکه براش، حاج حسن، حاج خانم نباید اين جا بمونه، نميشه شما برید؟
پدرام با گریه گفت:
– مگه گوش ميده بابا جان. مهتاج… مهتاج…
مادرم نالید:
– من چرا زندهام و بچهام تو سینهي خاکه، اي خدا.
با گریه گفتم:
– نگو تو رو خدا مامان.
امیرسام تا صدای مرا شنید، از میان جمعیت بیرون آمد. نازی پا به پای مادرم ضجه ميزد، سیروس گفت:
– حاج خانم، یا علی بلند شو… نازی بسه اين بچه…
با سر به آنیسا، دخترشان اشاره کرد و ادامه داد:
– با گریهی تو هلاک شد… پاشو مادرت رو بلند کن.
حامي گفت:
– نهال خانم بیایید کنار مامان بشینید اينطوري بهتره.
به طرفی که نادیا نشسته بود نگاه کردم، رفته بود. اطرافم را چند بار با نگاه کاویدم، انگار غیب شده بود. امیررضا خطاب به حامي گفت:
– بهتره بچهي داداشت رو از نهال بگیری. از صبح تا حالا دست اين بندهي خداست.
حامي شاکی به اميررضا نگاه کرد. پدرام پوزخندی زد. گفتم:
– مشکلی نیست. دست خودم باشه خیالم راحتتره.
نوید گفت:
– امير… ماشینم روشن نميشه.
امیرسام سوییچ ماشینش را به سمت نوید پرتاب کرد. عمونصرت، پسر عموی پدرم که ما او را عمو صدا ميکردیم، گفت:
– نوید من مامانت رو ميبرم.
نوید یک لحظه انگار خشکش زده باشد، به عمو نگاه کرد، سپس چشم به پدرم دوخت. رنگ عوض کرد و به طرف مامان رفت. گفت:
– نه عموجان، بچههاي خودتون ميمونند رو زمین، با ماشین امير ميریم، بدو بابا جان! نازی به بابا کمک کن…
نیما برادر کوچکم را هم صدا زد و ادامه داد:
– بدو داداش.
تا من هم خواستم بروم، پدرام گفت:
– هیونداست، اتوبوس که نیست. دیگه جا نميشید که.
و دوباره پوزخند زد. اميررضا گفت:
– نهال تو با ما بیا، ماشینمون جا داره.
حامي باز شاکی به اميررضا نگاه کرد. اميرسام آمد و گفت:
– حامی، داداش برو ببین ميتونی ماشین نوید رو روشن کنی، اين بچه گرمازده شد، نهال اينقدر تو آفتاب نایست، برو تو سایه که اين بچه اين قدر گریه نکنه.
طلا را از من گرفت و گفت:
– چرا اين قدر لباس تنش کردی. خب گرمشه دیگه.
و شـروع بــه بـیرون آوردن لـبـاسهـاي طـلا کـرد. اميررضا غرولندکنان گفت:
– نهال که مادر بچه نیست بلد باشه، بهتر نیست بچه رو بسپرید دست مادرتون که قبلا سه تا بچه بزرگ کرده؟
پدرام باز با خنده گفت:
– شما هم بهتر نیست جای عرایض ارزندهاتون به بقیه کمک کنید تا وسایل رو جمع کنند؟
فرح خانم به طرف اميرسام آمد و گفت:
– اميرسام من ميرم خونه، سرم درد گرفته، ميخوای بچه رو بدی ببرم؟
امیرسام که هنوز با لباسهاي طلا ور ميرفت و موفق به بیرون آوردنشان نشده بود، رو به من گفت:
– اين لباس رویی رو در بیار…، نه مادر، شما که حوصلهي بچه نداری، هما هم هنوز نیومده که بگم حداقل هما خونه است و هوای طلا رو داره، طلا نوزاده، هر دو ساعت شیر ميخواد، یکی باید بخوابونتش، اين ور باشه حداقل نهال هست، نازی هست، خیالم راحتتره. بچهام بيمادر زابراه شد.
اميرسام که بغض کرد، من زودتر از او زیر گریه زدم، لباس طلا را بیرون آوردم و او را از آغوش امير گرفتم. فرح خانم امير را در آغوش گرفت و گفت:
– خواست خداست مادر، اين قدر بيتابي نکن. عمرش تا اين جا بوده.
– من با اين بچهي كوچيك چیکار کنم؟ کی فکر ميکرد اين فشار لعنتی همچین بلایی سرش بیاره!
– خدا بزرگه، مگه فقط تویی؟ اين همه مرد که زنهاشون ميمیرند.
آقای رشادتی که به جمع ما نزدیک شده بود، گفت:
– برای تو آسونه زن، واسه اين پسر و خانوادهي زنش زخم کاریه مرگ نسرین.
فرح خانم با چشمغره گفت:
– جای تسلی دادن به درد پسرت، دلش رو پر ميکنی؟
دوباره و بياختیار چشم چرخاندم تا شاید باز هم نادیا را ببینم. دلم شور ميزد و ميخواستم مطمئن شوم، خودش بوده و خیالاتی نشدهام.
حامي از پشت شمشادها گفت:
– داداش بیا حله.
فرح خانم سرک کشید و با تشر گفت:
– نگاه نگاه، چرا دستات روسیاه کردی؟ مگه حامي درس خونده که بشه مکانیک ماشین برادر زن تو که هر دفعه ميفرستینش پای اون ابوطیاره؟
امیرسام نیم نگاهی به من کرد و گفت:
– مادر!
آقای رشادتی گفت:
– چرا نفرسته خانم؟ کمک ميکنه، حتما بایدBMW تعمیر کنه؟ یه بار پژو تعمیر کنه قرآن خدا غلط ميشه؟
فرح خانم غرید:
– تو هم هی ماله بکش رو کار پسرات، من رفتم مادر، خداحافظ.
و پیش از رفتن رو به من کرد و گفت:
– هوای نوهام رو داشته باشیها، هر جا اتفاقی افتاد به من خبر بده، تو که از بچهداری چیزی سرت نميشه، یه وقت تو اين هوای گرم شیر بچه رو بیرون نذاری فاسد بشه، مسموم بشهها… یه وقت به بچه آب ندی، بچهي نوزاد نباید آب بخوره…
امیرسام با تحكمي نرم گفت:
– خیلی خب مادر! نهال اينا رو ميدونه. تمام اين چهل روز بچه پیش نهال بوده، شما نگران نباشید… برید خونه لطفا.
فرح خانم چپ چپ نگاهش کرد و پرسید:
– مادر کی ميآیی خونه؟
– ميآم مادر، ميآم.
– دیگه برگرد سرکارت، نباید زندگیات مختل بشه که.
امیرسام رو به من گفت:
– برو بشین تو ماشین تا مادرم رو راهی کنم و بیام.
و حامي را صدا زد و گفت:
– حامی، اين میوهها رو بذار پشت ماشین.
سیروس، شوهر نازی رو به حامي گفت:
– حامي جان …
– حامي جان بیا وسایل رو بذار پشت ماشین من صندوقم خاليه.
حامي و سیروس میوهها و حلواها را جمع کردند. خواستم به طرف ماشین بروم که شنیدم زنعمو فتانه رو به عمونصرت با حرص ميگفت:
– که مهتاج رو تو ميرسونی، هان؟
عمونصرت گفت:
– لا اله الا الله، مگه ندیدی حالش رو زن؟
– همه مُردهان؟ اين همه ماشین!
– الهه بیا بابا، بیا تا مادرت وسط قبرستون منو سکته نداده.
چشم عمو به من افتاد و گفت:
– نهال چرا ايستادی؟ همه رفتند.
امیررضا از داخل ماشین صدا زد:
– نهال بیا با ما بریم.
مقداری از متن رمان فرشته های گناهکار ۲ :
بعد از رستوران به خانه رفتیم، بعضی از اقوام و آشنایان تا خانه همراه ما آمدند.
امروز چهلمین روز درگذشت خواهرم نسرین بود. طلا، دختر کوچولوی نسرین را خواباندم. به آشپزخانه رفتم تا به بقیه در پذیرایی از مهمانها کمک کنم. حامی، برادر اميرسام پا به پای من در آشپزخانه بود. حتی اميرسام هم داشت از میهمانها پذیرایی ميکرد، حدود ساعت شش بود که مادر و خواهرم با رنگ و روی پریده به خانه بازگشتند.
دیگر هوا كاملا تاریک شده بود که مهمانها رفتند. اميرسام در حاليكه طلا را در آغوشش تکان ميداد و آرام به پشتش ميزد، در فکر فرو رفته بود. نازی با سر اشاره کرد که به اميرسام نگاه کنم. به شدت غصهدار بود، ولی به روی خودش نميآورد. نميدانست عزادار نسرین باشد یا به نوزادي که روی دستش مانده بود، فکر کند.
آنیسا، دختر نازی، پایین پای اميرسام بالا و پایین ميپرید و ميگفت:
– عمو سامي ميشه طلا رو ببوسم؟
امیرسام شديدا در فکر بود، بهطوريکه حتی متوجهي آنیسا نشد، آنیسا تیشرت امير را کشید و گفت:
– عمو.
نازی صدا زد:
– آنیسا!
امیرسام نیم نگاهی به آنیسا کرد و گفت:
– چیه عمو؟
نازی زودتر از آنیسا گفت:
– طلا خوابیده آنـی، بـرو بـازی کن، هـر وقـت بـیدار شـد صدات ميزنم بیای ماچش کنی.
امیرسام طلا را پایین آورد و گفت:
– بیا عمو ولی آروم ببوسشا، خوابیده.
آنیسا تا طلا را بوسید، گفت:
– پیف طلا بو ميده.
امیرسام طلا را بو کرد و گفت:
– اوه اوه، کار خرابی کرده.
نازی از جا نیمخیز شد و گفت:
– بده من ببرم عوضش کنم.
مادرم با حالت نزاری گفت:
– نميخواد شماها شام رو آماده کنید، من خودم عوضش ميکنم.
امیرسام گفت:
– بخشید مامان زحمتش گردن شماست.
– نوهامه امير جان، بچهي گل پر پر شدهامه، تو که بلد نیستی بچه عوض کنی، بیا بغل مامانی عزیز دوردونهي من، الهی که من برات بمیرم که هنوز نیومده بيمادر شدی…
نازی گفت:
– نهال برو بچه رو از مامان بگیر ببر عوض کن، نميبینی وضع مامان رو.
طلا را از مادرم که روی مبل نشسته بود و گریه ميکرد، گرفتم. دایی اسماعیل گفت:
– آخه خواهر من، اين که نشد زندگی، تن اون دختر رو توی گور ميلرزونی. یه کم آروم و قرار داشته باش.
وارد اتاق شدم و دیگر صدایشان را نشنیدم. پوشک طلا را عوض کردم، از خواب بیدار شد. در آغوشم گریه ميکرد. نازی داشت برایش شیر درست ميکرد، نگاهم به اميرسام افتاد که به یک نقطه خیره شده بود و آهسته اشك ميریخت، دور از چشم همه!
– بیا خواهر.
– نازی، اميرسام داره گریه ميکنه.
– الهی بمیرم. اين شد زندگی، اين زندگی سرابه سراب.
– استغفرالله! کفر نگو اين امتحان خداست.
نازی خیره نگاه کرد و گفت:
– تو صبوری، واسه همینم به اتفاقات زجرآوری که روزگار سر راهت ميذاره ميگی امتحان و دندون روی جیگر ميذاری.
با صدای خفهاي که موجی از غم در خود داشت، گفتم:
– فکر کردی برای من آسونه؟ چون صدام در نميآد؟ چون تو خودم گریه ميکنم، نميبینی تو اوج جوونی پیر شدم، ولی خواهر چیکار کنم؟ از پس خدا بر نميآم، من بنده و برده و اون قدرت محضه، تقدیر رو اون رقم ميزنه و من اجرا ميکنم. اگه به دل شماها امروز یه داغ مونده، به دل من دو تا داغ مونده، داغ خواهر جوون مرگ شدهام و داغ… خریت کردم نازی، خریت کردم.
نازی لبش را گزید. ادامه دادم:
– من عادت ندارم به ظاهر اشك بریزم، من از درون داغون ميشم.
روسریام را باز کردم و گفتم:
– ببین! اينا موهای سفید یه دختر بیست و یک ساله است، پوزخند نزن و نگو ارثیه، اينه رنجی که من ميکشم.
نازی با دلجویی گفت:
– چرا بهت بر ميخوره، مگه من تو رو نميشناسم؟
– اگه دهن باز کنم، بابا و نوید سرم رو ميبرند، شدم حکایت خود کرده را تدبیر نیست. چهطوري صبوری نکنم وقتی چارهاي ندارم جز سوختن و ساختن.
مادرم با صدای گرفتهاي گفت:
– نهال، طلا رو شیر دادی؟
به مادرم نگاه کردم. نگران نگاهم کرد و گفت:
– چیه مادر؟ حالت بده؟
با صدای لرزانی گفتم:
– نه.
نازی به آرامي گفت:
– دهنم سوخت، حرف زدم.
– ناراحت نیستم…
و خیلی آهسته اضافه کردم:
– عادت دارم.
با طلا از آشپزخانه بیرون رفتم، اميرسام نگاهم کرد، پرسش از چشمانش ميریخت.
به اتاقم رفتم. همان طور که طلا را ميخواباندم، اشك آرام آرام بر روی گونههايم ميغلتید. نادانیام شده بود چوبی که گه گاهی مادر و خواهرم توی سرم ميزدند، اگر لب باز ميکردم و کسی ميفهمید نجابت و پاکیام زیر سوال رفته، چگونه ميخواستم زندگی کنم؟!
بیست ماه قبل، مثل یک فیلم در مقابل چشمانم به رژه در آمد، حتی وقتی الان هم به گذشته فکر ميکنم، قلبم هری ميریزد، نفهمیدم چگونه شد که عاشقش شدم. پسر شیطان و سر به هوای کلاسمان بود، نميدانم چرا هر حرفی که ميزد، خندهام ميگرفت، وقتی تکهاي ميپراند اين من بودم که بیشتر از بقیه ميخندیدم.
آنقدر اين موضوع پیش رفت که کم کم وقتی ميخواست در جمعی که من هم بودم چیز خنده داری تعریف کند، فقط رو به من حرف ميزد و کم کم تمام پروژههاي تحقیقاتی را فقط با من برميداشت.
تمام دوران دو سالهی دانشگاه، دوستان صمیميای نداشتم، سورج هم از اين قضیه سوء استفاده کرد و به من نزدیک و نزدیکتر شد، درسش هم خوب بود و اين مسئله بر روی نمرههاي من هم تاثیر مثبتی گذاشته بود. وقتی کنارم قرار ميگرفت، مورد توجه خیلی از دخترهای دانشگاه قرار ميگرفتم و اين برایم شد یک عادت.
وقتی به بهانهي تحقیق و پروژه شمارهي همراهم را گرفت و شروع به دادن پیامک کرد، باورم نميشد به اين زودی اين گونه دیوانهوار عاشقش بشوم. شش ماه از اولین تماسش گذشت، به خودم آمدم و دیدم هر شب منتظرم تماس بگیرد و یا پیامک بزند.
آنقدر در اين رابطه پیش رفتم که با مادرم و نازی هم در مورد سورج صحبت کردم. هرچند هیچ نصیحتی در گوشم نميرفت و فقط ميخواستم عشقش را همه جا و پیش همه جار بزنم.
سر سال که رسید، اميررضا با عمونصرت و زنعمو فتانه برای خواستگاری آمدند. آنقدر به هم ریخته بودم که یک روز مانده به خواستگاری تب کردم و حالم بد شد. پدرم که حال مرا دید به عمونصرت گفت؛
«هنوز آمادگي نداره بزارید درسش تموم بشه بعد، اينطوري هم سنش بالاتر ميره، هم درسش تموم ميشه و خیالش راحت.» عمونصرت هـم قـبول کـرد. همـین کـه حـرف ماجرای خواستگاری اميررضا به میان آمد، به سورج خبر دادم و او هم گفت؛
«بزار یک ماه بگذره تا هم من خانوادهام رو راضی کنم، هم بابات و عموت شک نکنند که پای یکی دیگه وسط بوده.»
من هم قبول کردم، بعد از یک ماه و کلی نقشه کشیدن و راهحل پیدا کردن، سورج به دیدن پدرم آمد تا با او دربارهي خودمان حرف بزند. ولی پدرم به او گفت:
– من به عموش قول دادم.
بـا اصـرار مـن دوباره بـعد از پـنج هـفته سـورج، دوباره به خواستگاریام آمد و اين بار با مادرم حرف زد.
ميدانستم اگر بتوانیم مادرم را راضی کنم، نصف بیشتر راه را رفتهايم. مادرم از وضعیت کار و داراییاش سوال کرد و سورج هم گفت؛
«من فعلا دانشجوام و یه کار نیمهوقت دارم. درسم که تموم بشه یه جا مشغول ميشم و بقیهاشم خدا بزرگه…»
نحوه تهیه و مطالعه رمان فرشته های گناهکار :
از طریق انتشارات شقایق/ آترینا و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.
بیوگرافی نیلوفر قائمی :
نیلوفر قائمی فر متولد ۱۳۶۹/۰۵/۰۳ متاهل و مادر یک دختر به نام هانا هستند. ایشان نویسندگی را از سال ۱۳۹۰ شروع کردن و در دانشگاه کارشناسی آسیب شناسی اجتماعی و کاردانی مددکاری اجتماعی خوانده اند.
رمان های نیلوفر قائمی :
رمان تب داغ هوس ۱ – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان فرشته های گناهکار – چاپ شده انتشارات آترینا
رمان دالیت – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان قشاع – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان ازدواج توتیا – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان زندگی زناشویی – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان زندگی به وقت اقلیما رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان دفتر خاطرات نازگل – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان زحل – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان چشم ها – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان شهد گس – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان تب داغ هوس ۲ – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان رابطه – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان شُروق – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان اغواگر – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان مرد – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان حس ممنوعه – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان یک زن وقتی – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان وسوسه های شورانگیز – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان شیطان یا فرشته – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان دختر خوب – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان آتش شَبَق – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان رویاهای طاغی – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان بازی خصوصی – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان مکار اما دلربا – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان اوهام عاشقی – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان شاه و نواز – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور
رمان عشق ۵۲ هرتزی – درحال تایپ
رمان آشور – چاپ شده از انتشارات آترینا
رمان نود و سه روز تا عاشقی – چاپ شده از انتشارات آترینا
رمان بلو – چاپ شده از انتشارات آترینا