رمان قهوه تلخ چشمانت

بازدید: 4 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 8 تیر 1403
دانلود رمان قهوه تلخ چشمانت از سپیده فرهادی

معرفی رمان قهوه تلخ چشمانت :

رمان قهوه تلخ چشمانت روایت دختری‌ست که به‌خاطر تصمیمی عجولانه، وارد زندگی مشترکی می‌شود که هیچ عشقی درونش نیست. نویسنده با قلم شیوا و شخصیت‌پردازی قوی‌اش مخاطب را به هم‌ذات پنداری دعوت می‌کند. کشمکش و درگیری برای شخصیت‌ها تا آخرین صفحات هم ادامه داشته و همین امر باعث تعلیق رمان شده است. رمان در ژانر عاشقانه، اجتماعی، خانوادگی‌ نگارش شده است. این رمان با ۶۶۳صفحه، در سال ۱۳۹۷از نشر شقایق منتشر شده است.

 

مقدمه رمان قهوه تلخ چشمانت :

دیر زمانی پیش، یک شاخه خشک می‌گفت
غم من سوختن در آتش فردا، هجوم لشگر آهن و حتی نبرد با یک اره نیست
غم من، تنها غم تنهایی است
غم بی‌مرغ شدن، غم بی‌مرغ ماندن
غم من ناله‌ی ریختن برگهایم است و حسرت مردن

***
در جنگلی سبز، کنار یک گل، درختی خشک شد
مرغی ماند و شاخه‌ای که تیر خواهد شد.
و شاید یک قفس

***
فصل آخر قصه تنها یک آتش بود
با شاخه‌ای که می‌سوخت
و مرغی که کباب می شد.
«میثم. آکار»

 

خلاصه رمان قهوه تلخ چشمانت :

قهوه تلخ چشمانت قصه‌ی حنانه، دختر هجده‌ساله‌ای می‌باشد که با یک تصمیم اشتباه، مجبور به ازدواج و زندگی با پسرعمویش می‌شود. پسرعمویی که هیچ علاقه‌ای به حنانه ندارد و هیچ فرصتی را برای گرفتن انتقام از دست نمی‌دهد. آغاز مصیبت زندگی آن‌ها در زیر یک سقف زمانی رخ می‌دهد که رقیب عشقی هر دو نفر سر رسیده و در پی ویران کردن زندگی آن‌ها برمی‌آید.

 

مقداری از متن رمان قهوه تلخ چشمانت :

ناباور و متحیر به آینه روبرویم خیره شده بودم. سرگیجه بدی گرفتارم کرده بود. البته شاید کمی هم حالت تهوع…! چشمانم را می‌بندم و دستم را از روی طاقچه برمی‌دارم. گویی تازه عمق فاجعه را درک کرده و متوجه شده بودم چه بر سر روزگارم آمده است. صدای شور و شادی هنوز درون گوش‌هایم زنگ می‌خورد و حالت تهوعم را تشدید می‌کند. دستم را آرام آرام بالا می‌آورم و نرم بر روی رد اشک‌های صورتم می‌کشم. درست مثل بازی گچ بر دل تخته سیاه، یک خط سیاه کم رنگ میان سفیدی مات صورتم می دود. محکم‌تر انگشت می‌کشم، هیستریک و بی قرار. به دنبال چه چیزی می‌گردم؟ شاید چین و شکن! هه! پوزخند مسخره‌ای می‌زنم. “در عنفوان جوانی پیر شدم”. به نوازش زیر پلکم ادامه می‌دهم و ا انگشتم را آهسته آهسته نزدیک لب‌هایم می‌برم. به خال قهوه‌ای که با مداد آرایشی پررنگ تر شده بود دست می‌کشم و باز هم ادامه می‌دهم. رژ لب سرخ، چقدر چهره بزک کرده مضحکی پیدا کرده بودم! چه آرزوها که برای این روز نداشتم. چه رویاهای خوشی که برای این لحظه ندیده بودم و تمامش درست مانند یک حباب ترکیده بود و پوووف… همین. به همین راحتی تمامش تبدیل شده بود به سرابی ممنوعه.
با یک حرکت خودم را عقب می‌کشم. ترمه روی طاقچه از حرکت سریع‌ام جابه جا می‌شود، اهمیتی نمی‌دهم و خودم را از بدل خودم دور می‌کنم. سنگینی لباس آزارم می‌دهد، بغضم را فرو می‌دهم و به سمت سرویس انتهای اتاق بیست متری که همه زندگی‌ام را تشکیل می داد می‌روم. برای لحظه‌ای بر می‌گردم و به پشت سرم نگاه می‌کنم. دنباله لباس توجه‌ام را جلب می‌کند. چشمانم را روی هم می‌گذارم و به یاد دختر بچه‌هایی می‌افتم که پایین لباس را به دست گرفته بودند و یک صدا می‌خواندند و ذوق می‌کردند “عروس چقد قشنگه ایشالا مبارکش باد.”
مبارکم بود؟ نه، به راستی که نبود. این لباس دوخته شده و این وصلت نامیمون اندازه تنم نبود. چانه می‌زنم و باز هم یک قطره اشک بی‌ملاحظه میان آرایش صورتم می‌نشیند. قدم تند می‌کنم و دور می‌شوم از خاطراتی که خیمه زده بودند بر سر رویاهایم.
شیر آب را باز می‌کنم و خودم را عقب می‌کشم. عقب‌تر می‌روم و می‌گذارم پاکی آب، سیاهی لباس را پاک کند. چطور می گفتند. “لباس سفید بخت” در صورتی که من هیچ سفیدی درونش نمی‌دیدم. چیزی که می‌دیدم سیاهی موهوم و خاکستری روزهای بعد از این بود. پس چطور این سیاهی موهوم را نمی‌دیدند؟ چطور لباس سفید بخت صدایش می‌زدند؟ سیاه بخت شده بودم و کسی باورم نکرده بود.

تنها و عریان خودم را بغل می‌زنم و ننو وار تکان می‌خورم. برای خودم لبخند می‌زنم و خودم را به راه رفتن دعوت می‌کنم. قدمی جلوتر می‌کشم و بی هیچ عجله‌ای به آرامی زیر دوش آب می‌خزم تا پوستم را با ولع به آغوش بکشد. بی‌اختیار گرمای چندش آوری تمام تن سردم را در بر می گیرد. سر به دیوار تکیه می‌دهم و بغضی که تا آن لحظه درون سینه به یادگار نگه داشته بودم، رها می‌کنم و با انزجاری بیش از قبل به لباسی که زیر پاهایم خیس و خیس‌تر می‌شود، خیره می‌شوم. درست مثل زمان شستن لحاف‌های مامان درون تشت، پاهایم را مرتب و ریتمیک بلند می‌کنم و روی لباس می‌کوبم. ارتش درونم را به مارش نظامی دعوت کرده بودم تا انتقامم را از این لباس بی‌قواره بگیرم.
وقتی از حمام بیرون می‌آیم می‌بینمش که نشسته، تکیه به دیوار زده و پاهایش را روی رخت خواب دراز کرده و با خستگی چشمانش را بسته است. چشم می‌گیرم تا نبینم برزخی که گرفتارش شده‌ام، اما جنس صدایش خط می‌کشد به تمام آرزوهای محالم. به تمام آرامشی که در حمام به خودم خورانده بودم.
ـ چه عجب دل کندی!
بینی‌ا‌م را بالا می‌کشم و بی توجه به طعنه آشکاری که زده به سمت کمد می‌روم تا روسری‌ای برای موهای خیسم بیابم.
ـ اون لباسای مسخره رو از روی رخت خواب جمع کن هیچ خوش ندارم چشمم بهشون بیفته. شیر فهمی؟
زیر لب “باشه”ای می‌گویم و سرم را بیش از پیش در کمد فرو می‌برم تا این بغض لعنتی باز هم سرباز نکند و سیل درد به راه نیندازد. کاش می‌توانستم بی‌پروایی به خرج بدهم و هم چون او فریاد بزنم؛”منم راغب نیستم به پوشیدن این بالماسکه مسخره.” اما دریغ! از صدقه سر کسانی که نباید، شده بودم مترسک سر جالیز.
خودش را که داخل حمام می‌اندازد، چشم می‌چرخانم و در نهایت به لباس خواب کوتاه و سرخ رنگی که لبه تشک افتاده بود می‌رسم. نگاهم را سر می‌دهم و از لحاف سفید گلدوزی شده که روی تشک دو نفره افتاده بود فاصله می‌گیرم. کلمه دو نفره بدجور به قلبم نیشتر می‌زند.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان قهوه تلخ چشمانت :

رمان قهوه تلخ چشمانت از طریق انتشارات شقایق و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی سپیده فرهادی :

سپیده فرهادی متولد ۱۳۷۰ و ساکن تهران است. او جزو اولین نویسنده‌هایی است که در سایت نودهشتیا شروع به نوشتن کرد و مورد استقبال قرار گرفت. در سال ۱۳۸۸ اولین کتاب خود را با موضوعی عامه پسند منتشر کرد و مورد توجه بیشتری قرار گرفت. این نویسنده در آثار خود بیشتر به معضلات اجتماعی می‌پردازد و در خلال داستان نکات مثبتی را آموزش می‌دهد.

 

نام آثار سپیده فرهادی :

رمان قهوه تلخ چشمانت – انتشارات شقایق
رمان هلالوش – انتشارات صدای معاصر
رمان پرده نشین – انتشارات شقایق
رمان قمار آبرو – در دست چاپ
رمان شیدا – مجازی
رمان نجوای شیطان – مجازی
رمان بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد – مجازی
رمان غریبانه – مجازی
رمان خاطرات پوسیده – مجازی
رمان نفس – مجازی
رمان باغ پاییز – مجازی
رمان اقلیم دیوانگی ـ انتشارات صدای معاصر

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها

رمان شناس