رمان ناخدا

بازدید: 11 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 2 اسفند 1402
۲ تیر ۱۴۰۳ در ۵:۴۱ بعد از ظهر
دانلود رمان ناخدا از سحر نصیری

معرفی رمان ناخدا :

رمان ناخدا به قلم خانوم سحر نصیری، قصه‌ای دلچسب از دل گرمای آبادان است.
ناخدایی بریده از دریا…
درمورد مردی باشرفت و داغ دیده است که دل به چشمان زمردی دختر دشمنش می‌بندد!
این رمان، داستان ناخدایی است که توبه می‌شکند تا حریف دریای بی‌رحم شود و عروسش را پس بگیرد.
رمان ناخدا، داستان عاشقانه و معمایی بسیار زیبایی است که خواندنش به هر رده‌ی سنی توصیه می‌شود.

 

مقدمه رمان ناخدا :

در چشمانت هیبت دریا ربودی و ظلمت شب را…
دلم را به دریا زدم تا به تو افتد چشمم…
ناخدا فتنه‌ای در دلم انداخت تا در فراغ غم بکشم!
پناه کشتی غرق‌شده‌ام کلبه‌ی کوچک توست…
در دل نداری عشق عروسِ دریایت را، ناخدا؟
با من قدم بزن در ساحل بی‌کسی که دنیا برایم خوابی دیده…
مرا از کابوس بیرون بکش که غمی مرا بلعیده!
قلب به گل نشسته‌ام در جستجوی راه نجاتیست…
ناخداگری کن برای تن دریازده‌‌ام که همه‌ی ناز و نیازم وصل به غروب چشمان توست!
هنوز جاده‌ی شبم به بوسه طی نمی‌شود
عصاره‌ی لبان تو شکنجه می‌دهد مرا
دوباره کشتی تنم به موج تو روانه شد
بیا که تر نوشتمت، شبیه سوت ناخدا…

 

خلاصه رمان ناخدا :

رمان ناخدا به قلم خانوم سحر نصیری، روایت ناخدا جلال، مردی عرب ریشه و قدرتمند است.
سوما دخترک بی‌شرم و زیبایی که بعد از مصرف مواد توهم‌زا به دریا میره و اسیر بازوهای ناخدا جلال میشه.
برای راه پیدا کردن به کلبه‌ی ناخدا، خودش رو به فراموشی میزنه و باعث رسوایی جلال میون مردم شهر میشه.
ناخدا عاشق این دختر چشم زمردی میشه اما نمی‌دونه سوما دختر بزرگترین دشمنشه و…

 

مقداری از متن رمان ناخدا :

با احتیاط و صبوری چاقوی کوچک حکاکی را روی پیکره‌ی ظریف مجسمه‌ی محبوبش کشید و کمی مکث کرد.
امروز دلش بیشتر از هر زمان دیگری شور می‌زد، صدای موج‌های تنومند دریای بی‌رحم غمی عمیق در دلش انباشت.
نگاهی به دریای سیاه و خروشان انداخت و با اخم‌های همیشگی‌اش زمزمه کرد: «چه‌ت شده بی‌رحم، گرسنه‌ای؟ امشبم قربونی می‌خوای؟»
دریا سهمگین و پرهیاهو خروشید، دلش بیشتر به شور افتاد.
نگهبان اسکله، حاج محمود که رفیق سال‌های قدیمش بود چند ساعتی اسکله را به دست او سپرده بود تا برود و به عیالش سری بزند.
بی‌هوا ازجا بلند شد، مجسمه‌ی محبوبش را روی زمین گذاشت و با برداشتن پروژكتور عظیمی به‌سمت اسکله به‌راه افتاد.
نمی‌دانست این وقت شب چرا و به‌سوی چه چیزی می‌رود. انگار دریا، آن رفیق نامردِ روزهای قدیمی او را به‌خود فرامی‌خواند.
پروژکتور را روشن کرد و نور را روی آب انداخت. دریا در این ظلمت زیباتر از هر زمانی به‌نظر می‌رسید.
«چی می‌خوای، ظالم؟ من دیگه به تو برنمی‌گردم. یادت رفته توبه کرده‌م؟ می‌خوای این وقت شب من‌و قربونی خودت کنی؟»
موج عظیمی بی‌محابا خود را به تنه‌ی اسكله کوباند.
ناخدا لب‌هایش را به‌هم فشرد و هردو چراغ پروژکتور را روشن کرد.

کمی دستش را بالاتر گرفت، ولی با دیدن جسم سفیدی میان دریا وحشت‌زده قدمی به عقب برداشت.
«استغفرالله، این دیگه چه موجودیه این موقع شب!»
فکر می‌کرد توهم زده و اشتباه دیده است. دوباره نور را به‌سمت دریا گرفت و این بار با دقت بیشتری نگاه کرد.
با دیدن دخترکی سفیدپوش که میان موج‌های وحشی دریا روی قایقی کوچک با سرخوشی می‌رقصید قدم عقب‌رفته را به جلو برداشت.
دستی به صورتش کشید و هردو دستش را بالا برد.
– هی دختر، برگرد این‌جا. مگه دیوونه شدی؟ این وقت شب موج و بی‌رحمی دریا رو نمی‌بینی؟
دخترک لحظه‌ای به‌سوی او بازگشت. ناخدا چندین بار فریاد زد، ولی دخترک اهمیتی نداد و دوباره به‌طرف دریا خم شد.
ناخدا کلافه و عصبی دستی به پیشانیش کشید. «خدای بزرگ، این وقت شب وسط دریا… این دیگه چه امتحانیه تو دامن من گذاشتی؟»
دوباره نور را به‌سوی دختر سفیدپوش گرفت.
با چشمان خودش دید که دخترک دستانش را باز کرد و به‌سمت دریا خم شد.
خواست فریاد بکشد و او را از عاقبت کارش باخبر سازد، ولی دیر بود. دخترک سفیدپوش تن به دریا سپرد!
ناخدا فریاد‌زنان لباسش را از تن بیرون کشید.
«خدایا، همه‌ی کائناتت‌و دست‌به کار کردی که توبه‌ی من‌و بشکنی؟! حریف ناخدا شدی، گناه توبه شکستنم پای خودت که امشب بلا جلوی پام گذاشتی!»
خودش را به آب سپرد و برخلاف جهت موج‌های بلندی که با قدرت تن نیرومندش را به آغوش می‌کشیدند به‌سمت قایق کوچک شنا کرد.
به‌سختی و بعداز چند دقیقه تلاش دستش به کالبد بی‌جان دخترک رسید.
دستان قوی و تنومندش را دور بدنش پیچید و با تلاش زیاد او را از آب بیرون کشید.
دخترک نه تقلایی می‌کرد و نه حتی نفس می‌کشید.
ناخدا وحشت‌زده به‌طرف اسکله شنا کرد و جسم سنگین دخترک را روی اسکله‌ی چوبی گذاشت.
نفس‌نفس‌زنان چند بار به صورت رنگ‌پریده‌ی دخترک کوبید.
– هی دختر؟ چشمات‌و باز کن… زود باش!
وحشت لحظه‌به‌لحظه بیشتر به دلش شبیخون می‌زد. هجوم خاطرات امانش را بریده بود.
– نفس بکش، دختر. زود باش نفس بکش. نباید بمیری… تو دستای من نه!
مجنون‌وار سرش را به سینه‌ی بی‌حرکت دخترک رساند. ضربان قلبش آن‌قدر آرام بود که لحظه‌ای خیال کرد اشتباه شنیده.
با صدایی که از شدت بغض می‌لرزید زمزمه کرد: زنده بمون، باشه؟ خواهش می‌کنم زنده بمون!
کف هردو دستش را روی قفسه‌ی سینه‌ی دخترک گذاشت و با شمارشی آهسته شروع‌به فشار دادن کرد تا راه تنفسی‌اش را باز کند.
بعداز چند لحظه دست‌هایش را برداشت و به صورت آرام دخترک خیره شد که با خیالی راحت چشم‌هایش را بسته بود.
حتی ناخدا فکر کرد لبخندی گوشه‌ی لبش خودنمایی می‌کند. انگار از این وضعیت کاملاً راضی به‌نظر می‌رسید.
ناخدا دوباره و دوباره کالبد دخترک را که در آغوش داشت تکان داد. گویی تاریخ تکرار شده و دریای خودش در آغوشش آرام گرفته بود.
چند لحظه به چهره‌ی معصوم او نگاه کرد و روی صورتش خم شد.
– به‌خاطر دریا… نمی‌ذارم یه خون دیگه روی دستم بذاری!
با کمک انگشتانش دهان دخترک را باز کرد. لب‌های گرم و کلافه‌اش را به لب‌های سرد دختر فشرد و در دهانش دمید!
با تمام توانش سعی داشت به او زندگی ببخشد!
بارها و بارها تکرار کرد. نفسش گرفت، اما دست از جان دادن به دخترک نکشید!
نمی‌دانست عقربه‌ها چگونه ازهم سبقت گرفتند و چه‌قدر گذشت. با سرفه‌ی ناگهانی دخترک سریع خود را عقب کشید.
دخترک با ناتوانی روی آرنج دست‌هایش خم شد و شروع‌به عق زدن آب شوری که در گلویش مانده بود کرد.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان ناخدا :

رمان ناخدا به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+Op6WKxWdoQBiMGI0

 

بیوگرافی سحر نصیری :

سحر نصیری، متولد ۲۹ دی ماه ۱۳۷۷ است و زاده‌ی شهر دماوند.
ساکن پردیس و اصلیت شمالی.
خانوم سحر نصیری، فارغ التحصیل رشته‌ی مدیریت از گند کاووس هستند.
نوشتن رمان رو به طور جدی از سال ۹۷ شروع کردن و تا به الان آثار زیادی رو خلق کردن.

 

آثار سحر نصیری :

رمان عصیانگر – فروش مجازی از طریق کانال نویسنده
رمان داروغه – فروش مجازی از طریق کانال نویسنده
رمان یاکان – درحال تایپ
رمان ناخدا – درحال تایپ
رمان آنائل رانده شده – درحال تایپ
رمان بر دلم حکمی راند – درحال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها