رمان نازک ترین حریر نوازش
معرفی رمان نازک ترین حریر نوازش :
در رمان نازک ترین حریر نوازش قلم ر.اکبری ساده و روان است. شخصیت پردازی سالومه به شکلی مهربان و زیبا به تصویر آمده.
داستان محتوای مرد سالاری عیانی دارد که عشق درون آن پررنگ و غرور شکن است. رمان نازک ترین حریر نوازش اطناب کمی دارد اما کشش داستان به قدریست که زیاد به چشم نمی آید.
خلاصه رمان نازک ترین حریر نوازش :
رمان نازک ترین حریر نوازش روایتگر زندگی دختری به نام سالومه است که بعد از فوت پدر و مادرش به درخواست و وصیت پدر به خانه ی خانواده ی پدریش میرود.
اما مورد استقبال خانواده پدری قرار نمیگیرد و عمه هایش به بدترین شکل با او برخورد میکند ولی زندگی او با عشق به پسر عمه اش دستخوش تغییر میشود و ورق دیگر زندگی برایش رو میشود.
مقداری از متن رمان نازک ترین حریر نوازش :
یعنی تمام روز بشینم و به در و دیوار نگاه کنم؟
پرسید:
اونجا که بودی چه کار میکردی ؟
خوب خیلی کار ، اونجا اصلا حوصله آدم سر نمی رفت و کار زیاد بود ، یه عالمه دوست داشتم..
تازه وقتی پدر و مادرم بودن که اصلا احساس تنهایی نمی کردم وقتی مدرسه میرفتیم که هیچ بعدش هم می رفتیم لب رودخانه و کلی اونجا بازی میکردیم و یه عالمه کار دیگه…
مثلا گلدوزی ، خیاطی، آشپزی و کارای دیگه! درسم تموم شد شروع کردم واسه دانشگاه خوندن، نصف روز هم به بچه ها درس می دادم.
گوهر نگاهم کرد و خندید :
پس خانم معلم هم بودی ؟
خوب اونجا زیاد معلم نمی اومد منم با رای مردم انتخاب شدم شدم خانم معلم بابا فرید کلی سر به سرم می ذاشت !
گوهر سینی صبحانه ای را آماده می کرد ، گفتم :
واسه آقا سالار ؟
خندید و جواب داد :
نه واسه پسرم میلاد ! باید ببرم اونطرف
میدین من ببرم؟
کمی مکث کرد و بعد سینی را به طرم گرفت ، گفتم :
من بلدم چطور با بچه ها رفتار کنم !
و از او دور شدم. گوهر انگار میخواست حرفی بزند اما من دیگر از انجا خارج شده بودم انتهای حیاط تقریبا پشت ساختمان یک خانه ی سیمانی کوچک بود ، با یک در باز بود، وارد شدم و به یک راهروی باریک رسیدم .
بلند گفتم :
اهای صاحب خونه !
هیچ جوابی نیامد! اتاقی سمت چپ قرار داشت و درش نیمه باز بود ، ایستادم و گفتم:
کسی اینجا نیست !
با پا در را باز کردم و از آنچه مقابل خودم دیدم شرمسار شدم میلاد یک پسر بچه نبود ، یک نوجوان هفده ساله یا بیشتر بنظر میرسید .
با حیرت نگاهم کرد ، گونه هایش قرمز شد و روی پیشانی اش عرق نشست
سلام کردم و گفتم :
ببخشید … گوهر خانم اینو دادن که برای شما بیارم ….
نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ سلامم را داد و سکوت کرد
یادم رفت بگم. من سالومه قوام هستم دختر آقا فرید، اومدم اینجا زندگی کنم
لبخند زد و گفت :
خوش اومدین
درست مثل مادرش خونگرم و مهربان گفتم :
اونجا میخورین یا بذارم روی میز؟
بی هیچ شرمی گفت :
من نمیتونم راه برم بذارین اینجا ، ممنون
با حیرت به پاهاش خیره شدم مثل چوبی خشک بود. د نگاهم گردش کرد و ویلچرش را دیدم . لبخند زدم و گفتم :
باشه میذارم اینجا !
خودش را جلو کشید و گفت :
بفرما !
نوش جان من خوردم !
به سمت پنجره ی اتاق رفتم و حیاط را تماشا کردم تا میلاد راحت تر بخورد ، خدا میدانست که همه قلبم پر از اندوه و غم شده بود و دیدن میلاد در آن وضع مرا کلافه می کرد .
بغضم را فرو خوردم و گفتم
چند سالتونه ؟
بعد از مدتی صدایش را شنیدم:
تازه رفتم توی شانزده
بهتون میخوره بیشتر داشته باشین!
دوباره گفت :
مثلا … چهل سال؟
خندیدم و برگشتم نگاهش در نگاهم قفل شد.
چشمان میلاد قهوه ای روشن بود با پوستی سفید درست مثل مادرش ، قدبلند و چهار شانه بود . گفتم :
نه ، مثلا هجده !
سرش را تکان داد و با لحن ساده ای گفت :
راستی پس بهم زن میدن ؟
خندیدم و از خنده ی من او هم خندید وجود میلاد کمی دلم را گرم و روشن کرد میلاد نه خجالت می کشید و نه از وضعی که داشت شرمسار بود.
لبخندی زینت بخش چهره اش بود و همین مرا بیشتر به سمت او می کشاند .
تکیه داد و در سکوت به من خیره شد. پرسیدم:
شما تنها فرزند هستید ؟
با لحن ملتمسی گفت :
میشه با من خودمونی حرف بزنی ، منم راحت ترم ؟
باشه ! تو تنها فرزند هستی ؟
لبش باز شد :
نه من یه خواهر دارم که ازدواج کرده و سه تا بچه داره و در یکی از شهرستانهای اطراف زندگی میکنه ، از من
سیزده سال بزرگتره پدرم هم که شش سال پیش فوت کرد ، من هستم و مامان !
خوشحالم که تو اینجایی و گرنه تنهایی نمیدونستم چیکار باید بکنم
نگاهش رنگ عوض کرد و گفت :
خانم شاید خوشش نیاد !
برای چی؟
حرفی نزد و مدتی در سکوت به دستانش خیره شد و بعد پرسید :
گفتی اسمت چیه ؟
سالومه !
اسم را چند بار تکرار کرد و بعد پرسید :
اسم قشنگیه ، معنیش چیه ؟
نمی دونم !
شانه بالا انداخت و گفت :
میخوای نقاشی های منو ببینی ؟
حتما !
خودش را روی ویلچرش انداخت و بعد به سمت پردهی کنار دیوار رفت و پرده را عقب زد و گفت :
بیا اینجا !
نزدیک رفتم و چند تابلو دیدم که کنار هم چیده شده بود
جالبه پس با این حساب به حرفه ای هستی !
خندید و به سمت پنجره رفت و آنجا متوقف شد و گفت :
بیشتر وقتا من اینجا هستم و اون باغچه قشنگ رو تماشا میکنم گاهی هم می رم بین اون درختا و گلا !
درس میخونی ؟
بی آنکه برگردد گفت :
آره دوم دبیرستان !
به سمت من چرخید و گفت:
اتاقت بالاست؟
آره همون که بهار خواب گرد
خندید و گفت:
اتاقهای بالا همش بهار خواب داره دختر !
خوب اونا پشت به باغچه هستن اما اتاق من رو به باغچه و حیاطه !
روی یک صندلی نشستم و به میلاد خیره شدم چشمانش برق میزد و گونه هایش گلبهی بود ، مثل پوستش سفید و براق بود.
نگاهش میکردم که صدایش در اتاق پیچید :
تو تنهایی؟
تنهای تنها ، پدر و مادرم مردن خواهر و برادری هم ندارم !
کمی نگاهم کرد و بعد صدایش در گوشم پیچید :
چی شد مردن ؟
تصادف کردن پدر نوبت دکتر داشت، اتوبوس چپ کرد و بیشتر مسافرا مردن ، حتی چند تا از جسدها پیدا نشد! خیلی وحشتناک بود !
حالا دیگه برو بخواب ، چیزی احتیاج داشتی اون کلید رو بزن به خونه من وصل ، صبح می می آم بیدارت می کنم !
_شب بخیر !
خندید و از اتاق خارج شد. آن شب از خستگی و افکار در همی که داشتم خیلی زود خوابم برد و نفهمیدم چه وقت صبح شد !
با صدای گنجشکان چشم باز کردم و سر حال از یک خواب شیرین ، بلند شدم از بالای بهارخواب حیاط دیدنی بود. هوای خنک و عطر سنگین گیاهان حیاط را پر کرده بود ، نفس کشیدم و لبخند زدم.
بعد بی سر و صدا از اتاق خارج شدم و به حیاط رفتم. انگار همه اهل خانه در خواب بودند پا برهنه وارد باغچه شدم و بین درختان قدم زدم ، عطر گل ها لذت بخش بود .
وقتی خورشید کم کم پهنای زمین را پر کرد به ساختمان برگشتم ، گوهر خانم با دیدنم گفت:
اگه خانم یا آقا می دیدنت چی؟
سلام صبح بخیر !
خندید و گفت:
سلام عزیزم بیا برو تو مثل گلها رنگی و قشنگ شدی . لا حول و لا ….
دعایی زیر لب زمزمه کرد و به من فوت کرد ، خندیدم و از او دور شدم. صدایش را شنیدم :
لباس عوض کن و مرتب بیا برای صبحانه
چشم !
سر میز تنها من بودم و عمه فخری که اخم آلود نشسته بود.
صبحشان را با اخم آغاز میکردند . صبحانه را با اشتها خوردم و از اینکه هنوز سالار را ندیده بودم خوشحال بودم وقتی تمام شد به عمه نگاه کردم.
چهره ی عمه فکور و پر غم بود.
عمه جون ؟
سر بلند کرد و نگاهم کرد. گفتم :
شما از اینکه من اینجام ناراحتین ؟
حرفی نزد و دوباره سرش را پایین انداخت
سارا خانم رفتن ؟
لب باز کرد
بله دیشب رفتن دخترا هفته ای یکبار میان ، اخر هر هفته ، تا آخر هفته ما تنها هستیم. من ، سالار یک یا دوبار هم خواهرم و بقیه می ان
از پشت میز بلند شد و نگاهش را به من دوخت و گفت:
تا وقت ناهار میتونی هر کاری دوست داری انجام بدی ، کتابخونه همین کنار ، اگه میخوای کتاب بخون فقط سر وصدا نکن !
و به سمت آشپرخانه رفت . زندگی کسل کننده ای در پیش رو داشتم هنوز ننشسته بودم که عمه از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت اتاق خودش رفت.
به آشپرخانه رفتم ، بهترین کار این بود که گوهر خانم را تماشا کنم و با او حرف بزنم پر حوصله و با وسواس کار میکرد از سکوت خسته شدم…
نحوه تهیه و مطالعه رمان نازک ترین حریر نوازش :
از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.
بیوگرافی ر.اکبری :
خانم رویا اکبری با اسم مستعار، ر.اکبری چهل و پنج ساله هستند و تحصیلاتشان را در رشته ی علوم انسانی به پایان رساندند و سال ۱۳۸۰ اولین همکاری خود را با نشر علی آغاز کردند.
آثار ر.اکبری :
رمان لمس تنهایی تو _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی
رمان نازک ترین حریر نوازش _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی
رمان خسته خانه _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی
رمان اگر نرفته بودی _ کتاب چاپ شده در انتشارات آرینا
رمان طلوعی در شب _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی
رمان منتظرت بودم _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی
رمان ملکه جنوب _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی
رمان چشمهایت مال من _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی
رمان مستانه _کتاب چاپ شده در انتشارات آرینا
رمان لحظه ای با ونوس _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی
رمان بالاتر از سیاهی _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی
رمان پریا _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی
رمان دوباره مینویسمت _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی
رمان دختران فرار چرا؟ _ کتاب چاپ شده در انتشارات جمال
رمان در سکوت سایه _ کتاب چاپ شده در انتشارات شادان