رمان نفس آخر

بازدید: 4 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 10 تیر 1403
دانلود رمان نفس آخر از اکرم حسین‌ زاده

معرفی رمان نفس آخر :

نفس آخر روایت عشقی قدیمی و زنجیردار است که پشت پرده‌ی هفت سال جدایی جا مانده. با دیداری دوباره همه چیز آغاز شده و شروعی دوباره می‌گیرد. رمان در ژانر عاشقانه، اجتماعی و خانوادگی‌ نوشته شده و با قلم گیرای نویسنده، در مدت کمی به چاپ‌ سوم رسیده‌ است . این رمان با ۶۹۳صفحه، در سال ۱۳۹۸از نشر شقایق منتشر شده است.

 

مقدمه رمان نفس آخر :

«از خواب‌های یخ‌زده بیرون بکش مرا
تا با نگاه گرم تو حالم عوض شود.
اصلا اجازه هست که من عاشقت شوم؟
یا بهتر است این که سوالم عوض شود؟
از بخت خواب رفته نپرسیده‌ام ولی
ای کاش بعد تو تب فالم عوض شود
اندیشه‌ی جدا شدن از تو مرا شکست
باید تمام فکر و خیالم عوض شود
سر می‌کشم میان گذشته دوباره تا
این خاطرات رو به زوالم عوض شود
تقویم را ورق زده‌ام گریه می کنم
تا «آخرین نفس» که سالم عوض شود»
«نازنین سماواتی»

 

خلاصه رمان نفس آخر :

سرنوشت و روزگار گاهی دو عاشق را از همدیگر می‌گیرد و گاهی به موقع آن دو را بهم می‌رساند.
هفت سال بعد دست قسمت باز شده و آن‌ها سر راه هم قرار می‌گیرند.
و انگار که سرنوشت خواب‌هایی برایشان دیده است و در این بین، بهار بی‌خبر است از آنکه صدرایش گرگ شده و دندان تیز کرده برای اذیت کردن بهار و…

 

مقداری از متن رمان نفس آخر :

اعتراف می‌کنم که از تاریکی می‌ترسم، ولی از آن جایی که هدف خاصی داشتم، این ترس را به جان خریدم و در تاریکی به خیابان زدم. مدام در حال حرص خوردن بودم. تا حرفم را ثابت نمی‌کردم، کسی قبول نمی‌کرد. زیر تابلوی بزرگ تبلیغاتی توقف کردم. ماشین را کنار کشیدم و ایستادم.
خودم می‌دانستم جای زیاد مناسبی برای توقف نیست، ولی ارزشش را داشت. دوربینم را برداشتم و پایین رفتم. عکس اول را از کنار ماشین گرفتم و دومی و سومی را …! نه، نشد! هیچ کدام به دلم ننشست. برای این که کیفیت عکس‌ها بهتر شده و نورپردازی مد نظرم قشنگ در عکس دیده شود، باید به وسط اتوبان می‌رفتم. نگاهی به ماشین‌هایی که با سرعت عبور می‌کردند، انداختم. نفس محکمی کشیدم و دزدگیر را زدم و در یک لحظه که حس کردم مناسب است تا وسط اتوبان دویدم. هر چند یکی دو بوق کشیده هم شنیدم ولی شکر خدا به سلامت رسیدم. لبخند پیروزمندانه‌ای زدم و دوربین را بار دیگر تنظیم کردم و یکی دو عکس دیگر گرفتم. این بار عکس‌ها خوب شدند و همین موجب شد، بیشتر حرص بخورم.
توقفم میان اتوبان به درازا کشید، انگار قرار نبود از حجم ماشین‌ها کاسته شود. اما این توقف محاسنی هم داشت، تازه فهمیدم وسط اتوبان ایستادن و به حرکت سریع و با هدف و بی هدف ماشین‌ها زل زدن چقدر لذت بخش بود و من نمی‌دانستم. دلم می‌خواست روی گاردریل وسط بنشینم و تعداد ماشین ها را بشمارم.خنده‌ی حاصل از این فکر را کنترل کردم و در فاصله‌ی کوتاهی که بین حرکت ماشین‌ها پیش آمده بود، به آن سمت خیابان دویدم. این بار بوق‌ها بلندتر بودند و فحش جانداری هم از یک راننده دریافت کردم، ولی اهمیت ندادم.
دوربین را روی صندلی کناری گذاشتم و استارت زدم. نگاهی از آیینه به عقب انداختم، ولی قبل از این که به بیرون نگاه کنم، خرس کوچک قهوه‌ای آویزان شده از آینه، مقابل چشمانم رقصید. سفیدی گوش‌ها و گردی شکمش رنگ کهنگی گرفته بود ولی خودش انگار هرگز قرار نبود کهنه شود. دستم را بالا بردم و لمسش کردم. ناخودآگاه چشمانم بسته شد و نرمی و لطافت این خرس قد یک کف دست، ملودی خوش‌آهنگی بین داده‌های ذهنی‌ام نواخت. انرژی کسب شده از آن برای دوباره راه افتادن کافی بود، حرکت کردم.
موبایل را برداشتم و خندیدم. «از وقتی خریدی تا الان فقط دو دقیقه تو سایلنت نبوده!» این گفته‌ی بهزاد بود. شش تماس از دست رفته نشان می‌داد که بهزادخان و مابقی خیلی دوستم داشتند. ریسک نکردم و به مادرم تلفن زدم، این همیشه بهترین گزینه بود. صدای نگران مادر در گوشم پیچید:
ـ آخه مامان به فدات، قربون چشات بشم من، کجایی؟
محبت بی‌همتای او طبق معمول قلبم را گرم کرد:
ـ سلام، دارم میام.
حرف بیشتری نزد، فقط گفت:
ـ باشه، همین که صدات رو شنیدم کافیه.
اما صدای غرولند پدر نشانگر این بود، او تنها به همین راضی نیست. مقابل شیرینی فروشی ایستادم و جعبه‌ای شیرینی گرفتم.
سلام بلندی دادم و وارد خانه شدم. چقدر خانواده‌ام را دوست داشتم! بهزاد، عاطفه به خرج داده، از روی کاناپه موبایلش را برایم تکان داد. خنده‌ام گرفت.
سعی کردم به جنبه‌ی مثبتش فکر کنم؛ یعنی سلام! ولی می‌دانستم تذکر خاموشی هم بود برای برنداشتن تلفن همراهم!
چشمم در پی اعضای دیگر خانواده گردش کرد، مادرم از آشپزخانه سلام داد.
جلوتر رفتم و کنارش ایستادم. خودش بهتر می‌دانست، چه می‌خواهم.
برگشت و یک بازویش را دور گردنم حلقه نمود، بوسه‌ی کوتاهی روی صورتم زد و باز مشغول سرخ کردن سیب زمینی‌ها شد. پرسیدم:
ـ پس بقیه کجان؟
برگشت و به هال نگاه کرد، مفهومش را می‌دانستم، یعنی دقیق نمی‌دانم.
جعبه را روی میز گذاشتم و باز کردم، پدر از همان جلوی آشپزخانه سرک کشید:
ـ بهار خانم شرکت شما ساعت چند تعطیل می‌شه؟
سرم به یک طرف کج شد. موهای سفیدش چهره‌ی مهربانش را مهربان‌تر هم نشان می‌داد، گفتم:
ـ یه کاری داشتم مجبور شدم تا شرق برم و بیام.
صدایش با این که بلند نبود، ولی لحن آمرانه‌ای داشت:
ـ این وقت شب؟ تنهای تنها؟ کار داری بیا بهزاد رو همرات بردار ببر!
برادرم گفت:
ـ بابا لطفا از خودتون مایه بذارید، مگه من بیکارم؟
سر پدر به تاسف تکان خورد، می‌دانستم، در ذهنش می‌گفت ما هم جوان بودیم، ما هم مرد بودیم، ما هم غیرت داشتیم، ما هم برادر بودیم. خندیدم و گفتم:
ـ بابا ول کنید، حالا مرد و زن همه‌شون تا دو شب بیرونن. بیایید شیرینی خامه‌ای گرفتم.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان نفس آخر :

رمان نفس آخر از طریق انتشارات شقایق و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی اکرم حسین‌ زاده :

اکرم حسین‌ زاده ملقب به امیدوار، متولد سال ۱۳۵۷ می‌باشد. ایشان در نوشتن ژانر رمان‌های عاشقانه، خانوادگی و اجتماعی فعالیت دارند و تا کنون ۱۰ کتاب را به چاپ رسانده است.

 

آثار اکرم حسین‌ زاده :

رمان طواف و عشق ـ انتشارات شقایق
رمان توهم عاشقی ـ انتشارات شقایق
رمان فرصتی دیگر – انتشارات آئی‌سا
رمان کات – انتشارات شقایق
رمان اعجاز ـ انتشارات صدای معاصر
رمان آهوی وحشی – انتشارات شقایق
رمان نفس آخر ـ انتشارات شقایق
رمان فایتر ـ انتشارات صدای معاصر
رمان بازنده‌ها نمی‌خندند ـ انتشارات شقایق
رمان اوتای ـ انتشارات شقایق
رمان دلدار – در دست چاپ
رمان ریسک – فایل مجازی و فروشی

 

 

 

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها