رمان نود و سه روز تا عاشقی

بازدید: 7 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 15 آبان 1402
۲ تیر ۱۴۰۳ در ۶:۲۸ بعد از ظهر
دانلود رمان نود و سه روز تا عاشقی

معرفی رمان نود و سه روز تا عاشقی :

رمان نود و سه روز تا عاشقی سومین اثر به چاپ رسیده از نیلوفر قائمی فر است که به سبک فیلم نامه نویسی نگارش شده است.

داستان رمان نود و سه روز تا عاشقی در مورد پسری به نام امیرمحمد است که بی میلی جنسی داره و نمیتونه با همسرش رابطه ای داشته باشه، به همین علت همسرش ازش جدا می شه و امیرمحمد تحت درمان پزشک و روانشناس قرار میگیره و درمان میشه اما به پیشنهاد روان شناسش تصمیم میگیره قبل از ازدواج مجدد یه ازدواج موقت داشته باشه که ببینه واقعا درمان شده یا نه.

به همین دلیل با هیفا که دختر یه خانواده ی سرشناسه اما به دلیل ازدواج اشتباهی که داشته از خانواده اش طرد شده و به دلیل فوت همسرش دچار فقر و عجز شده و بخاطر نگهداری از دختراش مجبوره تن به این کار بده ازدواج موقت می کنند. ازدواجی که به عشقی شور انگیز ختم میشه و ادامه ی ماجرا که در روند رمان میخونید.

 

نوشته پشت جلد کتاب نود و سه روز تا عاشقی

نوشته پشت جلد کتاب نود و سه روز تا عاشقی

 

خلاصه رمان نود و سه روز تا عاشقی :

رمان نود و سه روز تا عاشقی داستان زندگی دختری به نام هیفاست که در اصل یک شاهزاده ی عرب است اما به واسطه ی لجبازی با پدرش با مردی نامناسب ازدواج میکنه و بنا بر این انتخاب از خانواده طرد میشه. بعد از مدتی همسر هیفا فوت می کنه و اون بخاطر بزرگ کردن و نگهداری از دو دختر دوقولوش مجبور می شه به عقد موقت مردی به نام امیرمحمد در بیاد اما در طی نود و سه روز زندگی کردن باهم ورق زندگی جفتشون بر می گرده و عشقی شور انگیز رقم می خوره…

 

مقداری از متن رمان نود و سه روز تا عاشقی :

آخرین قفسه رو که بستم از ویترین خارج شدم و مانتو و شلوارم و تکون دادم . شال مشکیمو دوباره دور گردنم پیچوندم و گفتم :

-آقا مهدی تموم شد ، برید ببینید راضی هستید ؟

آقا مهدی که یه جوون سی و یک ساله ای که آب و رنگ بوری داشت از پشت دخلی که بود بیرون اومد بیرون و گفت :

-دستت درد نکنه هیفا خانم چادر عربیمو باز کردم رو سرم گذاشتم و گفتم :

-راضی هستید ؟!

آقا مهدی – عالی شد ، واقعاً رنگ سال امسال طلاییِ ؟

-این پسر همسایمون می گفت ؛ از این پسر سوسولاست که سرش تو این طور چیزاست

آقا مهدی – خب ، حالا آخرش چند ؟

-آقا قابل نداره ، حرفشم نزنید

آقا مهدی کیف پولش و در آورد و گفت :

-مگه میشه ؟ چند ساعت داری کار میکنی ، قابل نداره چیه ؟

-آخه شما با بقیه فرق دارید

آقا مهدی چند تا اسکناس ده هزار تومنی شمرد و رو میز گذاشت و گفت :

-سفارشتو به یکی دو تا از بچه های پاساژ هم کردم

-دستتون درد نکنه خدا خیرتون بده

آقا مهدی لبخندی زد و گفت :

-حال دختر کوچولوهات خوبه ؟

-الحمدالله

آقا مهدی – چیکار میکنن ، مهد کودکن ؟

-نه بابا تو خرج شکمشون موندم حالا مهد کودک هم بفرستم ؟

آقا مهدی – یه بار بیار ببینمشون

-اخه بیارمشون همه جا رو بهم میزنن ، اذیتتون میکنن

آقا مهدی- پیش کی هستن الان ؟

-پیش صاحب خونه ام

آقا مهدی – خونوادت چی ؟ آشتی نکردن ؟

یه آهی کشیدم و گفتم :

نه ، کینه کردن

آقا مهدی –الان که دیگه کوروش نیست ، سه ساله که مرده دست از سر این کینه بردارن دیگه ، میخوای باهاشون صحبت کنم ؟

-نه همین که بفهمند رفیق کوروشید ….. ولش کنید

آقا مهدی – خواهر منم به زور ازدواج کرد ، خونوادم گفتن یا این پسره یا ما ، خواهرم پسره رو انتخاب کرد و با یه بچه الان دارن طلاق میگیرن ، ولی خونوادم دوباره پذیرفتنش

-خب خانواده من با خونواده شما زمین تا آسمون فرق دارن ، شانس منه ، اگه قبولم میکردن الان اینطوری نبود ، وضعم این نبود .

آقا مهدی –بهت چند بار گفتم که بیا طبقه پایین خونه ما خالیه ، تو هم عین خواهرم چه فرقی میکنی؟

-خجالتم ندید ممنون

آقا مهدی- از بر و بچه ها شنیدم پدرت برگشته مصر ؟

-آره خودمم شنیدم ولی برمیگرده ، صبا همسایه امون میگفت امروز فردا ایرانه،آخه اُمّی هنوز اینجاست

آقا مهدی – کم وکسر نداری ؟

با خجالت گفتم : نه ممنون ، با اجازتون

کوله ام رو برداشتم و انداختم رو دوشم و راه افتادم ، سر راه به تلفن عمومی که رسیدم دست و پام میلرزید برای زنگ زدن به مادر و پدرم ، گوشی تلفن رو برداشتم و کارت و در محل کارت تلفت فشار دادم و شماره خونه امونو گرفتم و بعد از چند تا بوق لیلی خدمتکار خونه گوشی رو برداشت.

قلبم میتپید ، خواستم بگم الو یاد این افتادم که اَبی (پدرم) منو از خونه انداخت بیرون ، صداش تو گوشم پیچید که میگفت :

«-میخوای با اون پسره که آه نداره با ناله سودا کنه ازدواج کنی که سماق بمکی؟»

گفتم : «چرا همه چیزها رو به پول میبینی ؟ کوروش من و دوست داره »

اَبتاه(پدر به عربی) گفت :

«پس نون رو بمال به عشقت و بخور ، نه کار درست و حسابی داره نه پول و ارث درست و حسابی ، خونوادشم که مردن نه اصل ونصب داره ، نه رگ و ریشه ای ، به چه امیدی تو رو بهش بدم ؟ »

گفتم : «اون مَرده ، مهم اینه »

اَبتاه گفت :

«تو مردی رو به چی میبینی ، به تفاوت جنسیت باهاش ، سگ و گربه هم مَردن » گفتم :« دوستش دارم ، این از همه چیز مهم تره »

اَبتاه داد زد گفت :

«اگر عشقت از من و مادرت بالاتره ، پس برو بشین پیش همون عشقت که هم بشه پدرت هم بشه مادرت هم شوهرت و کَس و کارت ، برو ببینم چند سال مَرده و نگهت میداره ؟ گرچه میدونم نرفته برمیگردی و به پام میافتی و میگی غلط کردم » اما ، اما …

کوروش آنقدر عمر نکرد که ثابت کنه مَرده ، کوروش تو همین بوتیک آقا مهدی کار میکرد ، یه روز که با ندیمه ام اومده بودم خرید دیدمش یه دل نه صد دل عاشقش شدم ، عاشق اون چشمای خمارش شده بودم ، کوروش یه پسر جنگ زده بود ، آقا مهدی زیر بال و پرشو گرفته بود ،

کوروش فقط بیست و دو سالش بود که با من ازدواج کرد ، منم فقط شانزده سالم بود کوروش که اومد خواستگاریم ، همون لحظه اَبی پرتش کرد بیرون و گفت :

« داماد من باید دو برابر خودم ثروت داشته باشه»

گوشی رو گذاشتم و گفتم :

-میبینی کوروش به خاطر عشقت به کجا رسیدم ؟

راهمو گرفتم و رفتم ، سر راه یک کیلو میوه برای دخترا خریدم ، طفلکا توی سن رشد سوءتغذیه گرفته بودن و دم نمیزدن ، ای کاش دوقلو نبودن

، زبونت رو گاز بگیر ، خدایا شکرت ، خدایا شکرت لابد حکمتی داشتی ،شکر ، خدایا خودت دادیشون روزیشون رو هم برسون نذار شرمنده بچه هام بشم .

در رو که باز کردم صدای داد آقا غلام شوهر صاحب خونه امون اومد :

-خودش کمه ، توله هاشم میندازه اینجا میره ؟

زن صاحب خونه ، فخری خانم گفت :

-زبون به دهن بگیر مرد ،گناه داره ، از روی خدا خجالت بکش

غلام – پاشید از اینجا ، خودم کم مشکل دارم اینا هم شدن قوز بالا قوز ، خونه اجاره دادم یا مهد کودک باز کردم ؟!

فخری – اینا یتیم هستن ، آهشون دامنتو میگیره ها زبون به دهن بگیر ، گریه نکنید قربونتون برم .

غلام – آ ، اومد برید پیش ننتون

فخری – الهی ذلیل بشی مرد ، جانم … جانم …

نیوشا و پروشا گریه کنان دوییدن طرفم ، دلم براشون ضعف رفت ، عین دو تا عروسک بودن ، نیم متر قد داشتن ، موهای قهوه ای روشنِ روشن ، فر درشت ،پوستشون سفیدِسفید ، چشمای قهوه ای روشن ، بینی کوچولو ، لب کوچوی سرخ ، بازم بغض کرده بودن و چونهی گرد کوچولوشون میلرزید و از چشمای درشتشون گوله گوله اشک میریخت

روی لپاشوت ، آغوشم و باز کردم و پریدت تو بغلم و گردنمو محکم گرفتن ، فخری خانم شرمنده اومد و گفت :

-روم سیاه ، هیفا جان ، خدا منو ببخشه

-خدا نکنه روتون سیاه باشه ، شما منو ببخشید ، تقصیر منه

غلام اومد و گفت :

ببین ضعیفه ، سالت تموم شده ، بار و بندیلتو هر چه زودتر میبندی هِری ، تو رو به خیر و ما رو به سلامت

فخری – غلام ! غلام

– زهر مار تو دنتو ببند

( رو به من ؛)

ببین اجاره خونه سه ماهتو ندادی ، از پیش خونت کم میکنم ، بعد نگی چرا پیش خونم کم شده ها ، آهان بگم از فردا هم اینا رو نمیزاری اینجا ، مگه اینجا مهد کودکه خانه خیریه که باز نکردم ، معلوم نیست از صبح کجا میره توله هاشو میندازه اینجا ، عین خوره مخ ما رو بخورن

غلام که رفت فخری گفت :

-تو رو خدا میبخشید باز زهر ماریش دیر شده داره دق و دلیشو سر همه خالی میکنه

دستی رو پشت دخترا کشید و گفت :

-الهی بمیرم ، خوشگلای من ، تو رو خدا خاله رو میبخشیدها

-تو رو خدا منو از اینجا بلند نکنید ، آخه کجا برم ، یه لحظه صبر کنید …. خوشگلای مامان یه لحظه بیایید پایین از بغلم .

هر دو شون رو زمین گذاشتم و از کیفم تمام پولی رو که آقا مهدی داده بود رو دادم به فخری خانم و گفتم

فعلاً دستتون باشه

فخری – به خدا من از خدامه که تو اینجا باشی ، آخه کجا میخوای خونه پیدا کنی ، ولی این مرد نامرد فقط به فکر پوله

-میدونم بدهکارتونم ولی بهم امان بدید پولتونو میدم

غلام دوباره اومد تو ایون و گفت :

-پولت بخوره تو سرم ، خونه امو میخوام دو ساله نشستی جا خوش کردی ، مستاجر براش پیدا کردم میخوام اجاره بدم به یکی دیگه

-آقا غلام میدونم که اجاره ها بالا رفته ، خب اجاره منم بالا ببرید

غلام – نه که همین چند غازی که ازت میگیرم میتونی بدی برای همین اصرار میکنی نه ؟

-بیشتر کار میکنم ، تو رو خدا بلندم نکنید ، پول پیش خونم کمه خونه بهم نمیدن

غلام – خوبه خودتم میگی بعدشم ، بیشتر کار کنی که این سرتق زاده تو بیشتر بندازی سر ما !

-بچه هامم با خودم میبرم

غلام – نچ ، نمیشه ، پول پیشت کمه ، اجارتم کمه ، دردسر هم داری ، آقا خسته شدم میخوام خونم و به یکی دیگه اجاره بدم ، عجب گیری کردم ها

-آخه رحم و مروتت کجا رفته آقا غلام من یه زن تنها با دو تا بچه کجا برم ، چادر بزنم گوشه خیابون

غلام – به من چه ، مگه اینجا ایتام ، مگه بهزیستی ، برو این حرفا رو به دولت بزن به زنایی مثل تو کمک میکنن فخری

– آخه مرد مگه تو انسان نیستی ، مگه تو سینه ات قلب نیست ، دلت نمیسوزه به حال این دو تا طفل معصوم

غلام – نه ، کی دلش به حال من میسوزه ؟

فخری – الهی که حضرت عزراییل دلش به حال من بسوزه ، شر تو رو از رو سرم کم کنه

غلام – ببند اون دهن گشادتو …

دوباره دعواشون بالا گرفت ، بچه ها رو بغل کردم و رفتم به اتاق ده متری خودم بغض داشت خفه ام میکرد ، بی پروا گریه میکردم ، قلبم از بغض داشت میترکید ،

چشمام از فرط اشک زیاد میسوخت ، ساعتها گریه کردم ، بچه ها با اون دستای کوچولوشون اشکامو پاک میکردن پا به پای من بدون اینکه از غصه دلم با خبر باشن گریه میکردن ، دلم شده بود عین یه توپ خونه ، پر از توپهای درد که اگر تلنگر میخورد منفجر میشد ،

نه خونواده ای برام بود که سرمو رو شونه هاشون بزارم نه مردی بالا سرم بود که به خودم بگم اون مرده از پس مشکلات و سختی ها بر میاد و یه فکری برامون میکنه آدما وقتی به بن بست میخورن نگاهشون رو به بالا سر میندازن و به جای اینکه دعا کنن کفر میگن ، عین من که تو آخرین لحظهای زندگیم جای دعا به خدا شکایت می کردم

خودمو، کوروشو که دستش از دنیا کوتاه بود و حتی طفل معصوماشو فحش و بد وبیراه میگفتم بیش از هزار بار گفتم :

لعنت به دلی که عاشق میشه اگر عاشق کوروش آس و پاس نشده بودم ، اگر کوروش حدالقل یه آعی داشت که با نالع سودا کنه ، اگر به جای اینکه زن کوروش میشدم ، زن پسر تاجر ابریشم مصری میشدم الان جای این همه ذلت و بدبختی عین شاهزاده ها تو قصر خودم بودم و میون ناز ونعمت برای خودم زندگی میکردم ،

خودم کم هستم دو تا طفل معصوم هم دارم که به آتیش عشق کوتاه اما سوزان و شعله ور من و پدرشون سوختن ، پدری که حتی از دهن کوچولوهاش نتونست یه جمله کامل بشنوه ، پدری که حتی راه افتادن بچه هاش رو ندید ،بچه هایی که حتی چهره پدر جوون مرگ شدشون رو به خاطر ندارن ،

خدایا این چه رسمیه که داری ؟ این چه جور رسم خدایی و بندگی ؟ من چیکار کنم ؟ به کی پناه ببرم ؟ مگه تو خدا نیستی ؟ مگه تمام دنیا تحت اختیار تو نیست؟ پس چرا تو این دنیات کسی نیست که دست من و بگیره و نذاره من غرق بشم ؟ خدایا این دو تا طفل معصوم رو دادی که اینطوری پرپر بشن ؟ حداقل اگه خودم تنها بودم یه خاکی به سرم میریختم ، با این دو تا چکار کنم ، تو کدوم جهنمی برم که جایی برای یه زن بیوه بی سرپرست و دو تا دختر بچه چهار ساله باشه ؟ به کدوم بیابون سرک بکشم که گرگها ندرنمون ؟

بریدم خدا بسه ، ای خدا ، کجایی ؟ چرا وقتی پر از درد میشم دیگه نمبینمت ؟ بگو چیکار کنم ؟ خدایا بسه طاقتم طاق شده .

چشمام به قاب عکس کوروش افتاد ، آب و رنگ بوری داشت ، موهای بور و مجعدی که تا روی گردنش کشیده بود ، چشمای سبزی داشت ، بینی کوچک ، لبهای متناسب ، عاشق این چهره اروپاییش بودم ، قد و قواره بلندی داشت ، هنوزم وقتی عکسشو میدیدم دلم از جا منده میشد

قاب عکسشو بغل کردم و زار زدم :

بیا منم ببر خسته شدم ، بی معرفت شونه خالی کردی که چی ؟ این بود رسم وفایی که ازش میگفتی ؟ این بود از زندگی ای که برام ترسیم کردی ؟ جوابمو بده ، تا دیدی زتدگی سخت شد گذاشتی رفتی ؟

خدا … خدا … ازم گرفتیش که بیافتم به این وز ؟ منتظر چی هستی که از سر ناچاری بیافتم به گناه ؟ منتظری که خودمو بکشم ؟ کوروش … کوروش بی معرفت ، نامرد ، منو گذاشتی تنها ، تکیه گاهم ، چرا تنهام گذاشتی ؟ چرا پشتمو خالی کردی ؟ چیکار کنم ؟ داره از خونه بیرنم میکنه ، کجا برم ؟ خدا کجا برم ….

یاد خونه پدریم افتادم ، اگر وارد اون خونه میشدم ، اگر بیرونم کنند ، اگر منو بشکنند ، اینطوری غرورم هم میشکنه ولی مگه پدر و مادرم نیستن ، مهر پدر و مادریشون کجا رفته ؟ اگه منو ببینن همه چیز رو فراموش میکنند.

 

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان نود و سه روز تا عاشقی :

رمان نود و سه روز تا عاشقی از طریق انتشارات شقایق/ آترینا و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی نیلوفر قائمی فر :

نیلوفر قائمی فر متولد ۱۳۶۹/۰۵/۰۳ متاهل و مادر یک دختر به نام هانا هستند. ایشان نویسندگی را از سال ۱۳۹۰ شروع کردن و در دانشگاه کارشناسی آسیب شناسی اجتماعی و کاردانی مددکاری اجتماعی خوانده اند.

 

رمان های نیلوفر قائمی فر :

رمان تب داغ هوس ۱ – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان نود و سه روز تا عاشقی – چاپ شده از انتشارات آترینا

رمان آشور – چاپ شده از انتشارات آترینا

رمان فرشته های گناهکار – چاپ شده انتشارات آترینا

رمان دالیت – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان قشاع – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان ازدواج توتیا – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان زندگی زناشویی – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان زندگی به وقت اقلیما رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان دفتر خاطرات نازگل – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان زحل – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان چشم ها – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان شهد گس – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان تب داغ هوس ۲ – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان رابطه – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان شُروق – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان اغواگر – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان مرد – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان حس ممنوعه – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان یک زن وقتی – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان وسوسه های شورانگیز – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان شیطان یا فرشته – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان دختر خوب – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان آتش شَبَق – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان رویاهای طاغی – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان بازی خصوصی – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان مکار اما دلربا – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان اوهام عاشقی – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان شاه و نواز – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان عشق ۵۲ هرتزی – درحال تایپ

رمان بلو – چاپ شده از انتشارات آترینا

 

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها