رمان هفت سنگ

بازدید: 11 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 19 آذر 1402
۲ تیر ۱۴۰۳ در ۶:۲۶ بعد از ظهر
دانلود رمان هفت سنگ اثر آزیتا خیری

معرفی رمان هفت سنگ :

در رمان هفت سنگ اثر آزیتا خیری به معضلات و مشکلات زنان بی سرپرستی اشاره می‌کنه که به تنهایی هم زن و هم مرد زندگی خودشون هستن.

شخصیت پردازی خاص رمان هفت سنگ مخاطب رو مشتاق می‌کنه چرا که هر کارکتر یک سرگذشتی داره که به جذابیت رمان کمک میکنه.

تعلیق خوب و مناسبی دارد. رمان هفت سنگ شخصیت های بسیاری دارد که سرنوشت هرکدام به روند داستان جذابیت زیادی میدهد.

 

مقدمه رمان هفت سنگ :

بسم الله الرحمن الرحيم

برای پرنیا و پرینازم

آزیتا خیری

 

خلاصه رمان هفت سنگ :

رمان هفت سنگ روایتگر زندگی پسری به نام علی احتشامی ست که بعد از شکست سنگین عشقی که به خاطر ازدواج دختر مورد علاقه اش با دوست خودش، میخوره تصمیم می‌گیره از ایران بره تا وضعیت خودش رو سامون بده اما مجبور میشه برای مراسم سالگرد پدرش به ایران بیاد.

برگشتی که منجر به آشنایی اون با مهتاج توی هواپیما میشه. زنی که با حضورش در زندگی او، پای اون رو به شیرینی فروشی و کل فروشی تعدادی زن بی سرپناه باز می‌کنه.

 

مقداری از متن رمان هفت سنگ ۱ :

مگه کوری دختر؟ گلدون رو برگردون…. رزها رو اینوری بذار به دیواره ی وانت نخورن.

سروناز دستکشها را پوشید و شیر آب را باز کرد. نگاهش به عبور قطره های آب بود که صدای قدمهای فرزانه را شنید بوی وانیل و عطر ترش لیمو مشامش را پر کرده بود.

چشمهایش را بست تصویر فروزن با آن موهای بلند و بافتهاش میان گلهای زرد و سرخ و صورتی خامهای پشت پلکهای خسته اش جان گرفت.

وانت آهسته راه افتاد و انسیه با نگرانی همیشگی اش با صدای بلندی گفت:

مراقب باشيا… تند نرو.

سروناز با دستکشهای کف آلودش به عقب چرخید و به سوی میز رفت. کار امروزش طول کشیده بود شانس می آورد گلهای خامه ای کیک در سرمای بیرون کمی سفت و محکم می شدند.

صفحه گردان را از روی میز برداشت و دوباره به سوی سینک رفت. صدای بسته شدن در راهرو را شنید و بعد صدای انسیه را که نزدیک شده بود. خسته بود وقتی گفت:

یه لیوان چای بده دست من دختر.

منتظر جواب شیما نشد و جلوتر از او قدم به آشپزخانه گذاشت. صدایش قدم هایش حتى هن هن نفسهایش خسته بود صندلی ای عقب کشید و صدای قیر پایه های آن نگاه سروناز را جمع کرد.

انسیه آرنجش را روی میز گذاشت و پیشانی اش را به آن تکیه داد. نه چندان بلند گفت:

امان از مشتری بد پیله

سر تکان داد

عروس حاجی نبوی پدرم رو درآورد. بیست بار زنگ زد و رنگ گلا رو عوض کرد. یه بار ارکیده و سوسن خواست یه بار دیگه کامیلا و زنبق. آخرشم به هیچ کدوم راضی نشد رز و صدتومنی خواست تو گلدونای پایه بلند شیشه ای.

نفسش بلند بود خیره به اندام سروناز که کاردکها را اسکاچ میکشید، دوباره گفت:

وسواسش برای کیک بدتر هم بود.

مشتش را مقابل دهانش گرفت و با حالی حرص آلود گفت:

بچه ی نیم وجبی رو بگو که سر کیک چه بامبولی درآورد. به یار شرک می خواست یه بار باب اسفنجی

شیما استکان چای را مقابل او گذاشت و با خنده گفت:

آخرشم فروزن شد، همون که من اول پیشنهاد دادم.

این را که گفت ابرویی بالا انداخت و بی میل زمزمه کرد:

واسه تولد یه فینگیل بچه چه خرجی کردن!

انسیه قندی گوشه ی لپش انداخت و استکان را برداشت؛ اما قبل از اینکه جرعه ای هورت بکشد جواب داد:

اوووه ! حالا کجاشو دیدی؟! غذاشونو به رستوران سر بلوار سفارش دادن همون فرنگیه ناصر برا اونا هم بار و بنشن میبره میگفت الآن دو روزه دارن سفارشای خانوم رو آماده میکنن، هنوز تموم نشده.

صدای هورت کشیدنش میان شرشر شد؛ اما بعد استکان را توی نعلبکی گذاشت و نیم نگاهی به در نیمه باز آشپزخانه انداخت. با صدای آهسته تری پرسید:

این دختره… نادیا، هنوز خوابه؟

سروناز آخرین پیمانه را هم آب کشید و شیر آب را بست. دستکشهایش را در می آورد که به عقب برگشت نفسی کشید و جواب داد:

انگار دیشب اصلا نخوابیده نیم ساعت پیش قرص خورد. تازه خوابش برد.

انسیه جرعه ی آخر چایش را نوشید و وقتی استکان را توی نعلبکی می گذاشت با نفسی کشدار لب زد

لا اله الا الله !

سروناز مقابل پنجره ایستاد و بدون اینکه به سایهی انسیه روی شیشه نگاه کند، لیوانی آب پای بنفشه ی آفریقایی اش خالی کرد.

 

مقداری از متن رمان هفت سنگ ۲ :

در چمدان را بست و به تن سیاه آن خیره شد. آنجا دوام نمی آورد؛ این را خوب می دانست؛ اما این روزها انگار مازوخیسمش عود کرده بود.

از پای تخت بلند شد و قدم زنان تا کنار پنجره رفت. نمای دور برج الخلیفه نگاهش را با خود برد دورترها در امتداد خط افق آسمان می توانست پرواز کرخت چند پرنده را هم .ببیند به خودش نوید داد تا چند روز آینده بر میگردد؛ وقتی مراسم سالگرد پدرش به خوبی برگزار میشد و البته وقتی آن حس موذی آزاردهنده رهایش میکرد.

به ساعت نگاهی انداخت زمان زیادی به حرکت نمانده بود. چشم از برج و آسمان و رازهای آن برداشت و به عقب چـرخـیـد.

بــارانـی سیاهش را از لب مبل چنگ زد و دسته ی چمدان را در دست گرفت. وقتی در آپارتمان را می بست بی اراده نگاهش به گردش درآمد. میز و صندلیها ،تخت تی وی و همه ی آنچه در این خانه ی جمع وجور بود.

دلتنگیهای این چند سال را جار می زد کلید را در قفل چرخاند و لحظه ای به در بسته خیره شد در و دیوار این خانه شاهد دیوانگی هایش بودند. باید برمیگشت.

تاکسی پایین ساختمان منتظرش بود.

از لابی گذشت و درست جلوی در سیگارش را روی زمین انداخت یک پایش را روی آن فشار داد و قبل از تاکسی دوباره نگاهش زمین و زمان را کاوید. بر می گشت؛ این را مطمئن بود.

در را گشود و کمی بعد راننده بی حرف به راه افتاد او راحت تر روی صندلی نشست و به شهر روشن دبی چشم دوخت از زیباییهای این شهر همیشه روشن تنها گوشه نشینی در آن آپارتمان نصیبش شده بود.

گاهی بعد از کار روزانه توی تراسش می نشست و به شادمانی آدمهای بی دغدغه ی شهر زل می زد. میان خنده های آنها با حسرت به دنبال ردی از خودش بود؛ خود مغرور و همیشه ساکتش که البته پشت همه ی آن سردی ظاهری خودش بهتر از هر کسی میدانست روزگاری چه قلب پرشوری داشت.

نفسی کشید و به روبه رو خیره شد بلیط برگشتش همین حالا توی کیفش بود. نهایتا بعد از مراسم سالگرد پدر و رفع دلتنگی مادر و خواهرها تا ده روز دیگر بر میگشت کنج همان آپارتمان انتهای برج پانزده طبقه و دوباره وقتهای خالی اش خنده ی آدمهای شهر را رج می زد.

فرودگاه دبی مثل همیشه شلوغ بود به ساعتش نگاهی انداخت تا پروازش یک ساعتی مانده بود نهایتا تا دو سه ساعت دیگر میرسید تهران و بعد دوباره در دلشوره ی دور آن سالها گیج می خورد. با یادآوری آن روزها بی اراده و محکم پلک زد.

حالا وقت خوبی برای دوره کردن همه حسهای یخ زده ی آن وقتها نبود. راهش را به سوی کافی شاپ کج کرد و کمی بعد پشت یکی از آن میزهای چوبی در حالی که با نگاهش عبور مسافران را نظاره میکرد، قهوه تلخش را آهسته می نوشید؛ اما بعد بی خیال آدمها موبایلش را درآورد و تلگرامش را باز کرد.

دو سه پیام از آزاده و الهام داشت و البته از آرش؛ دوست قدیمی اش. ساعت ورودش را پرسیده بودند به دخترها جواب سربالا…

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان هفت سنگ :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی آزیتا خیری :

خانم آزینا خیری اینانلو چهل و سه ساله متولد اسفند ماه سال پنجاه و نه می‌باشند که در دانشگاه رشته ی زمین شناسی خواندند.

چهارده کتاب چاپ شده از انتشارات علی دارند. اولین فیلمنامه ی آزیتا خیری به اسم تمام رخ از شبکه سه سیما در سال هزار و چهارصد و یک پخش شده.

 

آثار آزیتا خیری :

رمان دختر ماه منیر _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان هفت سنگ _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان چه ساده شکستم _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان خانه امن _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان درمیان مه _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان بوی درخت کاج _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان شاخه نبات _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان فصل میوه های نارنجی _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان کوچه دلگشا _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان عاشق شدم _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان بیگناهان _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان من غلام قمرم _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان عنکبوت _‌ چاپ شده از انتشارات علی

رمان روی نقطه هیچ _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان ای مهربان چراغ بیاور _ مجازی

رمان نشسته در نظر _ مجازی

رمان راه چمان _ مجازی

رمان آقای پینوشه _ مجازی

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها