رمان کاپریچو

بازدید: 20 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 19 فروردین 1403
۲ تیر ۱۴۰۳ در ۵:۳۶ بعد از ظهر
دانلود رمان کاپریچو از هانی.ب

معرفی رمان کاپریچو :

کاپریچو در ایتالیایی به معنای هوا و هوس و در موسیقی، نامی برای قطعه‌ای موسیقی است.
رمان هم روایت گر عشق و هوس است.
روابط را به خوبی توضیح می‌دهد و این که چطور یک پدر می‌تواند دختر خودش را از خانه و زندگی سرد کند و در دام دو مرد اشتباه بیفتد.

 

خلاصه رمان کاپریچو :

رمان کاپریچو به قلم هانی. ب، روایت گر دختری است که با یک پدر ایده‌ال با دو فرزند وارد رابطه میشه.
به عنوان پرستار بچه و بعد از یک شب رابطه، باردار میشه.
داستان از جایی شروع میشه که همسر سابقش وارد ماجرا میشه تا همه چیز رو خراب کنه و…

 

مقداری از متن رمان کاپریچو :

اما من برای این کارم مصمم بودم.
وارد شرکت شدم مهران هم پشت سرم اومد.
رو به روی منشی ایستادم و با غرور لب زدم.
-به مهندس جابری بگید همون دختر چند وقت پیش اومده…
با اکراه نگاهی بهم کرد و گفت :
-مهندس نیستن.
خندیدم و روی میز خم شدم.
-ببین عزیزم برو برای کسی دروغ بگو که مهندس رو نشناسه مهندس آن تایمه.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم و با چشمکی ادامه دادم :
-الانم تایم خوردن قهوه یا چاییشونه.
دخترک پر مدعا ابرو هاش بالا پرید.
نگاهی به در اون اتاقی انداختم که قبلا بابا ازش بیرون اومد.
صاف ایستادم و سمت اتاق راه افتادم.
هر چقدر اون دختر صدام کرد جوابشو ندادم، نقه‌ای به در زده بلافاصله وارد شدم.
قبل از اینکه دختره بخواد چیزی بگه بابا سرش رو تکون داد که منشی رفت.
به مهران اشاره کردم که اونم سر به زیر وارد اتاق شد و سلام کرد اما بابا نشنیده‌اش گرفت.
بابا با خونسردی ماگ قهوه‌اش رو روی میز گذاشت.
-خانوم شما دقیقا چی می‌خواید که هر دفعه اینجایی؟
کیفم رو روی میز کوچیکی که جلوی میز کارش بود گذاشتم‌.
-خوبید؟
چیزی توی لپ‌تاپش نگاه کرد و بلافاصله روی برگه‌ی زیر دستش یادداشت کرد.
-حرف اصلیتون خانوم؟ من کلی کار دارم.
با حرص چشم هام رو توی حدقه گردوندم.
-مهران رشته‌ی حسابداری خونده اگه میشه بهش کار بدین نمیگم کار براش پیدا نمیشه شده اما حقوقش پایینه می‌خواد ازدواج کنه، پول لازم داره…
-اینجا حسابدار داره خانومِ پرویزی…
فامیلی حسام رو یه من چسبوند.
دستم رو مشت کردم.
-مهران کاربلنده من تضمینش می‌کنم دوستمه…
نگاه سردی بهم انداخت و خودکارش رو سمتم گرفت.
-از همون دوستایی که ازم پنهان کرده بودی؟
حرصی جلوی میزش ایستادم و روی میز کوبیدم.
-بابا!
نگاهی به مهران و با سر اشاره کردم بیرون بره.
وقتی بیرون رفت خم شدم.
-بابا… من می‌خوام از حسام جدا بشم اما چون پشتوانه‌ای ندارم بهم زور میگه و طلاقم نمیده، بابا تو وکیل های خوبی می‌شناسی کمکم کن!
خودکارش رو روی میز گذاشت و به چشمام خیره شد.
-وقتی می‌گفتم به دردت نمی‌خوره داد و بیداد می‌کردی که دوستش دارم و بدون اون میمیرم.
به صندلیش تکیه داد.
-خب؟ چی شد که دیگه بدون اون نمیمیری؟
دستی به پیشونیم کشیدم.
-بابا، من دارم از الان میگم چرا از گذشته می‌گید؟
-چون به هم دیگه وصله…
دلخورانه لب باز کردم.
-چرا به همه گفتید مُردم؟
ماگ رو برداشت و قلپی خورد.
-چون برامون مُردی.
-بیام خونه بابا؟ مثل قدیم کنار پنجره به آسمون نگاه کنیم؟ یادته بابا؟
بلند شد و از قفسه‌ای که کمی اونور تر از میزش بود پوشه‌ای برداشت و باز سرجاش نشست.
-من چیزی یادم نمیاد اگه کار ندارید تشریف ببرید بذارید به کارم برسم.
با تمام دلتنگیم نالیدم.
-حداقل به مامان بگید فردا ساعت پنج عصر بیاد پارک همیشگی همون پارکی که بچگی ما رو می‌برد.
-همسر من کسی رو نمی‌شناسه قرار هم نیست جایی بیاد می‌دونی چرا؟
توی چشم هام خیره شد و گفت :
-چون اینجوری داغ دیدنشون به دلت می‌مونه همونجوری که داغ عروسی خواهرت به دلت موند…
مگه هلینا ازدواج کرده بود؟ انقدر تعجب کرده بودم که زبونم نمی‌چرخید چیزی بگم…
بابا با بی‌رحمی تمام پوزخندی به چهره‌ام زد.
-داغ شد به دلت نه؟ نذاشتم بفهمی خواهرت عروس شده اما یه عروسی براش گرفتم که تو توی کل عمرت ندیدی!
اینا رو می‌گفت تا دلم بیشتر بسوزه.
مگه من چیکار کرده بودم؟ فقط بخاطر اینکه فکر می‌کردم حسام رو دوست دارم و رفتم انقدر نفرت انگیز شدم که عروسی خواهرم منو دعوت نکردن؟

-چطور دلتون اومد؟ من تنها خواهرش بودم…
بابا تند و خشن گفت :
-نبودی، اگه بودی التماس هاشو گوش می‌کردی و برمی‌گشتی! من که موافقت می‌کردم دیگه چرا فرار کردی که آبرمون تو کل دوست و آشنا بره؟
خلقم امروز بد بود و نبش قبر کردن گذشته آتیش و حرصم رو بیشتر کرد.
-شما داشتید یواشکی سفره‌ی عقد منو با پسر دوستتون می‌چیدید.
واقعیت بدی رو توی صورتم کوبید.
-سفره عقدی در کار نبود اینا همه‌اش نقشه بود تا دل بکنی از اون پسره‌ی بی‌همه چیز… فکر کردی با اون پرویی و افتضاحی که شب خواستگاریت به بار آوردی دوستم بگه امیر مهدی کی عقدشون کنیم؟ آبرمون رو برد می‌دونی چی گفته به همه؟
با حرص و قیافه‌ی سرخ شده‌ای گفت :
-“دخترش فکر می‌کنه آسمون سوزاخ شده و اون به زمین افتاده، پسرِ دسته گل منو رد کرده که با یه پاپتی ازدواج کنه، از ادبشم که نگم اصلا بلد نیست ادب رو بنویسه از بس بی‌تربیت و بی ادبه!
چشم بستم تا سر بابا داد و فریاد نزنم دلم می‌خواست زنگ بزنم به اون مرتیکه و ادب رو یادش بدم…
با شنیدن صدای بابا به خودم اومدم.
-چقدر به تو گفتم این آدم دوستت نداره اگه داشت من خودم عقدتون می‌کردم، اما تو چیکار کردی؟ فرار کردی پیش دوست پسرت، حالا چیشد؟ به حرفم رسیدی؟ یادته گفته بودم به حرفم می‌رسی اما اون روز هیچکسی رو نداری؟ این همون روزیه که من گفته بودم!
تو چشمام اشک نشست و بغض گلومو پاده کرد.
-اما من دخترتم از خون خودتم بابا! منِ مغرور دارم میگم کمکم کنید! بابا منو ببین یکم تو رو خدا.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان کاپریچو :

رمان کاپریچو به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+en7tP74Y8m5iNGVk

 

بیوگرافی هانی.ب :

هانیه بابایی هستم در مجازی با نام هانی.ب نوشتن رو آغاز کردم متولد ۱۳۸۳/۱/۱۱ ساکن در استان یزد، از وقتی به یاد میارم عاشق داستان نوشتن بودم از ۱۵ سالگی به تشویق دوستم شروع کردم به نوشتن.
سعی میکنم گاهی واقعیت جامعه رو بیان کنم و حرف هایی که شاید در موقعیت های مختلف از زندگیم که نتونستم عنوانشون کنم رو داخل رمان هام به اشتراک میذارم و راه حل هایی میگم که شاید کمک کننده برای برخی از دوستان باشه.

 

آثار هانی.ب :

رمان پاورقی دل – درحال تایپ
رمان دلبان هوتک – فروش مجازی
رمان کاپریچو – درحال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها