رمان گیلا

بازدید: 20 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 21 خرداد 1403
۲ تیر ۱۴۰۳ در ۵:۳۱ بعد از ظهر
دانلود رمان گیلا از نسترن مرادی

معرفی رمان گیلا :

رمان گیلا، داستان زندگی دختری معصوم و ساده است که گول سادگی‌اش را می‌خورد و با پسری اشتباه وارد رابطه می‌شود.
با جدایی از او تصمیم به ازدواج می‌گیرد ولی درست در شب عروسی‌اش، عکس های ناجوری ازش پخش می‌شود و عروسی بهم می‌خورد.
با طرد شدنش از سمت خانواده، مجبور به رفتن به ویلای پدربزرگش می‌شود و آنجا با مردی به نام اصلان آشنا شده و عاشقش می‌شود.
رابطه‌ی آن ها خوب پیش می‌رود ولی وقتی که اصلان عکس های گذشته‌ی گیلا را می‌بیند…
رمان روایتی عاشقانه و غمگین دارد.
داستانی از دل اجتماع و اعتماد اشتباه دختران است….

 

مقدمه رمان گیلا :

آنقدر مدام خوابت را دیده ام
آنقدر راه رفته ام
آنقدر سخن گفته ام
آنقدر عشق ورزیده ام به سایه ات
که دیگر از تو هیچ چیز برایم نمانده است
فقط این برایم مانده
که سایه ای باشم میان سایه ها
که صدبار سایه تر باشم از سایه
سایه ای که می آید
و باز می‌آید
به زندگی آفتابی ات

 

خلاصه رمان گیلا :

رمان گیلا، روایت دختری است که در روز عروسی‌اش، عکس های خصوصی‌اش پخش می‌شود و همه چیز بهم می‌خورد.
مجبور به رفتن به ویلای پدربزرگش می‌شود و آنجا با مردی به اسم اصلان آشنا می‌شود و….

 

مقداری از متن رمان گیلا :

– عروس خانم داماد قصد نداره بیاد دنبالت؟ چهار ساعته میکاپ رو صورتته الان دیگه باید واسه تمدید بر می‌گشتی ولی ببین وضعتو… هنوز حتی یه عکس هم نگرفتی باهاش!
معذب از سرزنش توام با تمسخری که در صورت و صدای منشی آرایشگاه موج می‌زد، با چشمان اشک بار، دوباره شماره‌ی امیرعلی را گرفت.
خجالت زده، با احساس حقارت مطلق زمزمه کرد:
– جواب نمیده… حتما مشکلی پیش اومده واسش!
منشی از آب سردکن، لیوانی پر از آب کرد و دستش داد.
– انشالله که چیزی نشده. بد به دلت راه نده! فقط دست به آرایش و موهات نزن که بهم نریزه عزیزم!
امید داشت که همین باشد، لیوان را از دستش می‌گیرد و زیر لب تشکر می‌کند.
جرعه‌ای از آب نوشید‌ تا گلویش خیس شود.
جواب ندادن‌های امیرعلی کلافه‌ و درمانده‌ش کرده بود!
قرار بود چهار ساعت پیش به دنبالش بیاد تا بروند باغ برای عکاسی… اما حالا دیگر هوا داشت تاریک می‌شد و خبری از امیرعلی نبود!
بلند شد و در سالن بزرگ آرایشگاه قدم زد.
قلبش بی‌قراری می‌کرد و دلش شور میزد.
تنها عروس مانده‌ی سالن او بود.
پایش را هیستیریک‌وار تکان می‌داد و چشم‌هایش روی‌ در سالن خشک شده بود!
با دندان پوسته‌ی کنار ناخنش را کند و دوباره با امیرعلی تماس گرفت.
– گیلا؟
با شنیدن صدای لرزان و بغض آلود حلما تعجب زده سر بالا گرفت.
حلما آنجا چه می‌خواست؟
دهان باز کرد تا سوالش را بپرسد که چشمش به قیافه‌ی آشفته و چشمان سرخ از گریه‌ی حلما افتاد.
وحشت زده، با صدایی تحلیل رفته لب زد:
– چی شده؟ این چه حال و روزیه؟ امیر کجاست؟
لب های حلما از بغض لرزید و در حالی که اشک دوباره از چشمانش جاری شده بود، دست گیلا را سمت در کشید و همانطور که سمت در پا تند می‌کرد ترسیده گفت:
– هیچی نگو… هیچی نگو الان. بمیرم برای بخت سیاهت. بیا بریم فقط. الان اگه دستشون بهت برسه سرتو می‌برن!
بهت زده به دنبالش کشیده می‌شد.
متوجه‌ی منظور حرفش نشد.
عصبی دستش را بیرون کشید و با جیغ پرسید:
– داری کجا منو می‌کشونی دنبال خودت؟ چی شده؟ امیرعلی کجاست حلما؟
حلما کلافه دستش را به پشانی‌اش گرفت و چشم بفهم فشرد.
وقت نداشت. می‌دانست الان همه‌ی خانواده مثل گرگ زخمی سمت آرایشگاه می‌آیند و تا جنازه‌ی گیلا را با چشم خودشان نبیتند خیالشان راحت نمی‌شود.
با فکر به این موضوع به قدم‌هایش سرعت می‌بخشد.
داخل آسانسور می‌رود و دکمه‌ی همکف را می‌فشارد.
گیلا که چند ساعت تحت استرس شدید بود، از این همه بی خبری و حال و روز حلما؛ او هن به گریه افتاد.
بی اختیار پشت سرش به راه افتاد با چانه‌ای لرزان لب زد:
– حلما نمی‌خوای حرف بزنی؟ اتفاقی افتاده واسه امیرعلی؟
حلما لب‌های رژ خورده‌ش را بهم می‌فشارد و به چشم‌های گیلا که حالا با آرایش چشمانش، زیباتر و درشت‌تر شده بود نگاه می‌کند.
رسوایی که پیش آمده را چطور باید توضیح می‌داد؟
فقط باید دورش می‌کرد ولی کجا می‌فرستادش که دست کسی به او نرسد؟

سکوت حلما را پای درستی حرفش گذاشت.
پاهایش لرزید و کم مانده بود روی زمین پخش شود.
به سختی خودش را محکم نگه داشت.
اما با شنیدن حرف حلما سرش گیج رفت.
– خواهر نگون بخت ما رو باش! امیر علی سر و مر و گنده منتظره ببینتت پوست از سرت بکنه. سایه‌ت روبا تیر می‌زنه الان.
ابروهایش بالا می‌رود و قلبش از تپیدن می‌ایستد.
چه اتفاقی در حال رخ دادن بود؟
شاید هم اتفاق افتاده بود!
حلما هذیان می‌گفت؟ امیرعلی چرا باید سایه‌اش را با تیر می‌زد؟ آن هم روز عروسی‌اش به جای شوق و ذوق و هیجانی که برای دیدن عروسش داشته باشد
با صدای لرزانی پرسید:
– چرا نمی‌گی چی شده حلما؟ جون به سرم کردی زن.
طبقه همکف رسیدند و حلما دستش را محکم می‌گیرد.
– فرید اونور خیابون منتظرمونه! باید تا اونجا رو سریع بریم، می‌تونی بدویی دیگه؟ دامن لباست‌و یکم بگیر بالا!
با آن کفشها حتی راه رفتن هم برایش دشوار بود حالا حلما توقع دویدن داشت؟
تردید داشت، دلش به رفتن نبود!
باید منتظر امیرعلی می‌ماند تا او به دنبالش می‌آمد…
چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟
چه مصیبتی بر سرش آوار شده بود؟
چرا روز عروسی‌اش داشت فرار می‌کرد؟
– م…من من باید با امیرعلی برم عکاسی! نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده ولی من باید منتظر امیرعلی بمونم تا برسه. همینجوری‌ام دیر شده!
حلما لب های خشک و ترک خورده‌اش را با زبان تر کرد.
چشمان خیسش را به چشمان خوش رنگ و آرایش شده‌ی گیلا دوخت.
نباید وقت را تلف می‌کردند!
فرصت نداشت گیلا را کامل توجیه کند، هر لحظه ممکن بود قوم اعجوج و معجوج سر برسند و سر گیلا راروی سینه‌اش بگذارند.
پس حرصی دستش را کشید و غرید:
– زبون آدم حالیت نیست؟ امیرعلی مرد! هی نگو امیرعلی… اون مرتیکه بی غیرتی که به جای اینکه پشت زنش دربیاد، نفر اول صف صدای نکره‌ش رو می‌ندازه رو سرش و یقه جر می‌ده ارزش اینو نداره حتی بهش فکر کنی!
حلما قدم اول را برداشت که درب‌های آسانسور بسته شد.
چشم‌هایش را محکم بست و سمتش برگشت.
گیلا بدترین موقع را برای لجبازی انتخاب کرده بود.
– چرا دوباره طبقه‌ی آرایشگاه رو زدی؟ حالیت نیست چی می‌گم؟
– تا امیرعلی نیاد من هیچ جایی نمیام حلما! اصلا هم نمی‌فهمم داری از چی صحبت می‌کنی. و اصلا نمی‌فهمم چرا باید روز عروسیم فرار کنم؟ آبروی مامان و بابا برات مهم نیست؟
حلما چند لحظه خیره نگاهش کرد و با مکث کوتاهی، خنده تمسخر آمیزی روی لب آورد و گفت:
– آبرو؟ خانوم رو باش… گیلا خانوم الان تنها کسی که صلاحیت نداره دم از آبرو بزنه شمایی! اون دوست پسر سابق روانیت یه مشت عکس های ناجور بین همه مهمونا پخش کرده. عروسی بهم خورده! بابا داره سکته می‌کنه، مامان یه دم نفرینت می‌کنه… امیرعلی؟ ببینتت تف هم تو صورتت نمی‌ندازه!
وحشت زده به حلما نگاه کرد.
حسام؟
حسام چه غلطی کرده بود؟
کدام عکس‌هایش انقدر بد بوده که این هرج و مرج و آشوب را برپا کند؟
با همان حالت وحشت‌زده‌اش نالید:
– از کدوم عکسا حرف می‌زنی حلما؟ دقیقا چی رو پخش کرده که امیرعلی دیوونه شده؟

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان گیلا :

رمان گیلا به قلم نسترن مرادی، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0

 

بیوگرافی نسترن مرادی :

نسترن مرادی با نام مستعار ( NM ) نویسنده و رمان نویس، متولد سال ۱۳۷۶ هستن و ساکن شهر اهواز.
نویسندگی رو به تازگی شروع کردن و با اولین رمانشون گیلا وارد دنیای مجازی شدن.

 

آثار نسترن مرادی :

رمان گیلا – درحال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها