رمان گیوا

بازدید: 42 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 31 خرداد 1403
۲ تیر ۱۴۰۳ در ۵:۳۱ بعد از ظهر
دانلود رمان گیوا از راحله dm

معرفی رمان گیوا :

رمان گیوا به قلم راحلهdm، داستانی از دل جامعه است.
دختری که پدرش می‌مرد و مادرش در سن چهل سالگی، در دام فضای مجازی و مردی همسن دخترش می‌افتد.
در رمان گیوا، دختری را داریم که در نوجوانی عشقی ناموفق را تجربه می‌کند و سالها بعد، همان مرد به عنوان ناپدری مقابلش قرار میگیرید.
رمان در ژانر عاشقانه و بزرگسال نوشته شده.
مناسب برای عزیزانی که به این ژانر علاقه دارن.

 

خلاصه رمان گیوا :

رمان گیوا به قلم راحله dm، داستان زندگی زنی چهل ساله به اسم گوهر است که بعد از فوت شوهرش، از طریق مجازی با مردی ازدواج میکنه که همسن دخترشه.
داستان از جایی شروع میشه که تصمیم به ازدواج با اون مرد میگیره.
اما نمی‌دونه هدف شاهرخ تصاحب دخترش گیوا و…

 

مقداری از متن رمان گیوا :

نم موهام و گرفتم و همونطور نم دار گیسش کردم تا حالت بگیره‌.
کمی آرایش نشوندم روی صورتم و در آخر لباسم و عوض کردم.
لباسم یه شومیز آبی و شلوار سفید بود.
سوگل روی گوشیم تک انداخت و بهم فهموند که رسیده‌‌.
از پله ها پایین رفتم‌ و در سالن و باز کردم
سید احمد درو براش باز کرده بود.
از همین فاصله هم رنگ جدید موهاش توجهم و جلب کرد.
اینبار موهاش و آبی کرده بود.
من و که دید از همون دور نیش چاکاند.
از لبخندش منم لبخندی زدم.
_سلام خوشگل خودم.
بغلم کرد و من با لبخند اشاره به رنگ جدید موهاش زدم.
_میبینم باز رنگ موهات و عوض کردی، آخرش کچل میشی دختر.
غش غش خندید
رفتیم تو سالن و کبری برامون آب پرتقال تازه آورد.
تشکری کردم و نگاه سوگل کردم
قلوپی از آب پرتقال خورد و گفت:
_چه بوی خوبی میاد؟
_یه چیزایی واسه شام درست کردم.
ابروهاش بالا پرید
_چرا زحمت کشیدی مگه غریبه بودم؟
شونه بالا انداختم و آب پرتقالم و مزه کردم
_اولین باره شام مهمونمی، انتظار که نداری املت به خوردت بدم؟
لیوان خالی و گذاشت داخل سینی و خندید
_همونم عشقه
یادم رفته بود به حامی خبر بدم شب مهمون دارم، از این حواس پرتی خودم کفری شدم و با ببخشیدی از سوگل فاصله گرفتم تا به حامی زنگ بزنم.
وقتی بهش گفتم شب سوگل و دعوت کردم خیلی عادی گفت باشه و سعی می‌کنه واسه شب خودش و زودتر برسونه.
حتی ازم خواست اگه چیزی لازم داشتم براش پیامک کنم تا سر راه بخره.
این کارش برام خیلی با ارزش بود، تماس و که قطع کردم دوباره پیش سوگل برگشتم.
سرش تو گوشیش بود با نشستن من نگاهم کرد و گفت:
_چه خبر؟ از مامانت خبری نداری؟ بهت زنگ نزد؟
با یادش آهی کشیدم..
من و مامانم خیلی از هم دور شده بودیم‌.
مثل دو تا غریبه‌…
تلخ خندیدم:
_نه خبری ندارم، اونم حتما با شوهرش و بچه ای که هنوز بدنیا نیومده سرگرمه، گیوا کی باشه که بهش زنگ بزنه!
مغموم نگاهم کرد، دلم نمی خواست کسی بهم ترحم کنه تصنعی خندیدم و بحث و عوض کردم.
_الان واسه شام زوده موافقی فیلم ببینیم؟
با تکون دادن سرش با  پیشنهادم موافقت کرد.
تو سالن نشسته بودیم و سوگل داشت برام خاطره ی یکی از مشتریاش و تعریف میکرد.
غش غش خندیدم و گفتم:
_حالا واسش زدی؟
با خنده سر تکون داد
_اره لامصب چقدرم که سفید بود.
صدای خنده های سالن و پر کرده بود، سوگل دختر سرزنده و شادی بود، همیشه بودن کنارش بهم حس خوبی میداد.
صدای در که اومد خودم و جمع کردم و رو به سوگل گفتم:
_انگار حامی اومده.
اونم خودش و جمع و جور کرد و به تقلید از من بلند شد.
حامی بود، تو راس دیدمون که قرار گرفت اول نگاهش و با لبخند به من دوخت و بعد نگاهش چرخید روی سوگل.
متوجه شدم که ابروهاش بالا پرید و متعجب نگاهش و به من دوخت.
حدس میزدم چرا همچین عکس العملی نشون داده، منم در نگاه اول وقتی سوگل و دیدم عکس العملم همین بود ولی بعد ها که شناختمش دیدم نسبت بهش عوض شد.
حامی زود خودش و جمع و جور کرد و در جواب سلام ما سلامی گفت و به سوگل خوش آمد گویی کرد
کبری خانوم ترتیب میز شام و داده بود، با سوگل رفتیم نشستیم سر میز منتظر حامی شدیم تا لباساش و عوض کنه و آبی به دست و صورتش بزنه و بیاد.
کبری خانوم کارش دیگه اینجا تموم شده بود بهش گفتم بره خودم بعد ظرفا رو داخل ماشین مینداختم و میشینم.
کبری که رفت با سوگل تنها شدیم.
سرش و نزدیک گوشم آورد و گفت:
_جای برادری این حامی هم خوب چیزیا شیطون، ببین چه جیگری و تور کرده.

حرفش خنده به لبم آورد
ادامه داد:
_البته دخترمونم چیزی کم نداره
با انگشت زد به میز
_بزنم به تخته هلوییه واسه خودش
میون خنده گفتم:
_الهی نمیری سوگل آخه اینا چین تو میگی دختر هیس شو الان حامی میاد فکر می‌کنه خُلی..
غش غش خندید..
با اومدن حامی، سوگل دیگه مزه پرونی نکرد و برعکس چند دقیقه پیش ساکت نشست.
حامی درست مقابلمون روی میز نشست و رو به سوگل گفت:
_گیوا گفت تو بیمارستان با هم آشنا شدید درسته؟
سوگل سری تکون داد و قاشقی از غذا گذاشت دهنش
همون طور بین خوردن گفت:
_اره
حامی دوباره گفت:
_پس مدت کمیه که با هم دوستید.
اینبار من جواب دادم:
_اره ولی سوگل از اون چه که فکر میکردم بیشتر برام عزیزه تو روزای سختم کنارم بود.
اینطور به حامی فهموندم انقدر سوگل و سوال جواب نکنه و بدونه که سوگل برام عزیزه.
حامی اخم ریزی کرد و سوگل در جواب حرفم لبخندی تحویلم داد.
متوجه شده بودم که حامی از سوگل خوشش نیومده و مدام نگاهش می‌رفت روی تاتوها و رنگ موی فانتزی سوگل.
و اون پیرسینگ روی لبهاش.
دیگه کسی حرفی نزد و شام و در سکوت خوردیم.
برای هر سه مون چای دم کردم و داخل استکان ریختم و به همراه کیک بردم سالن.
فقط سوگل تو سالن نشسته بود، متعجب سینی جای و روی میز مقابلش گذاشتم و گفتم:
_پس حامی کو؟
شونه بالا انداخت:
_نمیدونم انگار گوشیش زنگ خورد رفت اون سمتی
به پله ها اشاره زد.
بی حرف کنار سوگل نشستم و استکان چای مو برداشتم.
_انگار حامی زیاد از من خوشش نیومد!
پس سوگل هم این و حس کرده بود که حالا نسبت به قبل معذب نشسته بود.
تصنعی لبخندی زدم.
_نه عزیزم چرا همچین فکری کردی؟
شونه بالا انداخت:
_نمیدونم از رفتارش همچین حسی بهم دست داد.
_نه اون فقط کمی سخت با کسی ایاق میشه.
دیگه چیزی نگفت و استکان چای‌شو برداشت.
شاید داشت به حرفای من فکر میکرد.
ساعت یازده شب بود که سوگل رفت.
براش اسنپ گرفتم و راهیش کردم.
حامی فقط دقایقی کنارمون نشست و بعد به بهونه ی اینکه جمع دخترونه تون و بهم نمی‌زنم میرم اتاق کارم کمی کار عقب افتاده دارم تنهامون گذاشت.
از دستش دلخور بودم.
همینکه سوگل سوار ماشین شد و رفت دلخور و عصبی پله ها رو دو تا یکی طی کردم و بالا رفتم.
پشت در اتاق کارش مکثی کردم تا کمی آرامشم و حفظ کنم.
تقه ای به در زدم و داخل شدم.
پشت میز نشسته بود و انگار داشت طراحی میکرد.
با ورود من به اتاقش دست از کار کشید و نگاهم کرد
درو بستم و نزدیک رفتم.
کنار میز کارش ایستادم و رنجیده گفتم:
_چرا اون رفتارو کردی؟ که بهم بفهمونی اینجا خونه ی تو هست و من حق ندارم کسی و دعوت کنم؟
مگه خودت قبلا نگفته بودی یه شب شام دعوتش کن تا از نزدیک با دوستت آشنا بشم؟ پس چرا طوری رفتار کردی که معذب بشه؟
مداد و روی میز انداخت و با اخم عمیقی نگاهم کرد.
سکوتش کلافعه‌م کرد و به تندی گفتم:
_حرفم جواب نداشت؟!
_بار ها گفتم اینجا متعلق به توهم هست، خونه ی توهم هست.
پریدم وسط حرفش:
_پس چرا جوری نگاهش میکردی.
چرا با نگاهت بهش حس بدی دادی؟
متعجب چشم گرد کرد.
_من بهش حس بدی دادم؟ من که پنج دقیقه هم کنارتون ننشستم! چطور با نگاهم معذبش کردم!
غریدم:
_همین کنارمون ننشستن! اگه رفیق تو بود من این کارو میکردم حامی؟ هرچقدر هم ازش خوشت نیومد حق نداشتی اینکارو کنی، حداقل بخاطر من!
نفسش و سنگین رها کرد و گفت:
_حق داری رفتارم درست نبود ولی گیوا تو دلت پاکه، ساده ای نمی تونی تشخیص بدی کی خوبه کی بد
نیشخندی زدم.
_میخوای بگی احمقم درک درستی از آدم ها ندارم؟
_من همچین حرفی نزدم!
با حرص سر تکون دادم
_میشه بگی پس منظورت چی بود؟!
از روی صندلی بلند شد و مقابلم ایستاد.
دستاش و دو طرف بازوم گذاشت و تو چشمهام زل زد و گفت:
_گیوا، قشنگم، تو انقدر پاکی که فکر می‌کنی همه مثل خودت خوبن، ولی من در نگاه اول حس خوبی از این دوستت نگرفتم.
انگار شیشه خرده داره، حس من هیچوقت بهم دروغ نگفته مثل همون روز اول که دیدمت و فهمیدم یه غم عمیقی تو نگاهته.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان گیوا :

رمان گیوا به قلم راحله dm، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+Fg8n7cqauMxmM2I0

 

بیوگرافی راحله dm :

راحله dm، نویسنده و رمان نویس در ژانر بزرگسال، بیست و چهارساله و متاهل هستن. صاحب یه فرزند.
از بچگی به نویسندگی علاقه داشتن اما رمان نویسی رو در چند سال اخیر شروع کردن و سه رمان در ژانر بزرگسال نوشتن.
سبک قلم خوبشون باعث شده مخاطب های زیادی رو به خودشون جذب کنن.

 

آثار راحله dm :

رمان گیوا – درحال تایپ
رمان غمزه شیطان – درحال تایپ
رمان گناهم باش – درحال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها