رمان ۲۸ گرم

بازدید: 67 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 31 اردیبهشت 1403
۲ تیر ۱۴۰۳ در ۵:۳۳ بعد از ظهر
دانلود رمان 28 گرم از هانیه وطن خواه

معرفی رمان ۲۸ گرم :

رمان ۲۸ گرم به قلم هانیه وطن خواه، داستان زندگی دختری معصوم و زیبا به نام راحیل است.
دختری که تبر می‌خورد و می‌شکند؛ اما خودش را درمان می‌کند.
ترک می‌خورد، ولی آخ نمی‌گوید و ادامه می‌دهد.
در عین حال پسری مغرور و غد به نام شاهرخ خسروانی را در رمان ۲۸ گرم داریم که دل به راحیل میبنده و عاشق چشماش میشه.
دست رد به سینه‌اش می‌خوره ولی کوتاه نمیاد.
تا جایی که راحیل به زندان می‌افته و شانس به شاهرخ رو میاره تا از زندان بیرون بیارتش و راحیل رو برای خودش کنه.
رمان ۲۸ گرم به قلم هانیه وطن خواه در ژانر عاشقانه معمایی نوشته شده.
آسیب های اجتماعی رو به خوبی توصیف میکنه و سبک قلم و روایت خاصی داره.

 

مقدمه رمان ۲۸ گرم :

دنیا دردهای زیادی به من داد.
دردهایی عمیق…
جان کاه…
و بی حد…
من اما ماندم.
لبخند بر لب…
مانند هر زنی که می تواند معنای مقاومت را هجی کند.
من ماندم.
و منتظر هیچ دستی نشدم برای یاری.
اما تو آمدی.
آمدی تا دست همراهی روی شانه ام بگذاری.
تو آمدی گرچه من به نیامدن ها عادت داشتم.
گرچه من از هیچ کس مخصوصا تو انتظار آمدن نداشتم.
تو آمدی و باور من عوض شد.
باور من به تمام تنهایی.

 

خلاصه رمان ۲۸ گرم :

رمان ۲۸ گرم به قلم هانیه وطن خواه، روایت زندگی مردی خودخواه و مغرور به اسم شاهرخ است.
شاهرخ خسروانی که دل به دختری معصوم و زیبا به نام راحیل می‌بنده.
دختری که عاشق چشماش میشه و با همه‌ی وجود می‌خوادش، اما راحیل دست رد به سینه‌اش میزنه.
با اتفاق ناگهانی که رخ میده و زندان افتادن راحیل، ورق به سمت شاهرخ برمیگرده و اون رو از زندان بیرون میاره. ولی به شرطی که تو خونه‌اش محبوس بشه و…

 

مقداری از متن رمان ۲۸ گرم :

نگاهم به کوله افتاده گیر کرد.
قلبم نزد.
نزد و بعد با سرعتی مافوق تصور زد.
چه گفت؟
پول می داد؟
پس نمی خواست؟
حاجی نگران اسلام بود؟
به جیران خانم سرکوفت می زد؟
دوست دخرت فاب؟
صیغه؟
معادله چرا اینقدر مجهول داشت؟
چرا حل نمی شد؟
چر نمی فهمیدم؟
قدم عقب برداشت.
معده ام به تلاطم افتاد.
حالم بد می شد.
این چشم هایی که خیره ام بود ، حالم را بدتر می کرد.
آستین لباسش را کشیدم.
کشیدم.
دنبال خود کشیدم.
نمی دانستم راه به جایی می بردم یا نه.
می خواستم برود.
گورش را از خانه بکند و برود.
جیغ  و فریاد میان گلویم گیر کرده بود.
– گمشو…گمشو بیرون…گمشو کثافت…گمشو آشغال…بی حیا…بی شعور…
تنها زیر لب می توانستم تمام این دردها را بگویم.
صدایم بالا نمی رفت.
بالا نمی رفت تا نفسم راه بگیرد.
نفسم راه بگیرد و مرا از مرگی که کم کم داشت در تنم راه پیدا می کرد ، نجات دهد.
تقلایی از سمت او نبود.
نبود و من چند قدم مانده به در رهایش کردم.
خشمم داشت جان می گرفت.
داشت جان می گرفت که مشت به سینه فراخش کوفتم.
– گمشو برو…گمشوووو…
نمی توانستم داد بزنم.
عملا می نالیدم.
می نالیدم و اشک هایم می ریخت.
– چته؟…چی شده مگه؟…حرف بدی که نزدم…دوسر برده…
قدم سمتش برداشتم که باز باوزیش را بکشم.
قدم برداشتم و زیر پایم خالی شد.
خالی شد و با صورت کف سرامیک های پرت شدم.
دستم زیر تنم ماند.
درد بدی در سر و دستم ایجاد شد.
نمی توانستم خودم را تکان دهم.
کاش می رفت.
می رفت و هق های من بیرون می ریخت…
کاش می رفت.
کاش کابوس بود.
کاش این حد حقارت رو نمی شنیدم.
به سختی مرا چرخاند.
درد در دست و پیشانی ام تشدید شد.
به هق هق و ناله افتادم.
شرایط اسفناکی بود.
موجود چندش آوری که داشت مرا سکته می داد ، نزدیکم بود و به من کمک می کرد و من دردی وحشتناک را هم زمان به جانم پذیرا می شدم.
⁃ چت شد؟…منو ببین…گند بگیرن این زندگی و شانسو…وا کن چشاتو راحیل…دارم میگم واکن چشاتو لامصب…
مایع گرمی که از کنار شقیقه ام می گذشت و به موهایم ختم می شد ، احساس وحشتناکم را تشدید می کرد.
دست زیر تنم انداخت.
جیغ کشیدم.
از شدت انزجار جیغ کشیدم.
– ولم….ولم کن…
– هیس…ساکت…سااااااکت دختر…سااااااااااکت….
چشم هایم را به سختی نیمه باز کردم.
دستم را نمی توانستم تکان دهم.
دست دیگرم ، قفل سینه اش بود.
کلید را به سختی از در برداشت.
در را بست.

منتظر آسانسور نشد.
راه پله ها را در پیش گرفت.
⁃ ولم کن…منو ول کن…نمیخوام…کمکتو نمیخوااااااام.
می نالیدم.
صدایم تحلیل می رفت.
چشم هایم یسته می شد.
پجهات نیره و تاریک یم شد.
و وقتی روی صندلی جلوی ماشین غول پیمکرش ننشاندم ، دیگر هوش کامل از وجودم رخت بربست.
کیسه دارو را به دست سالمم داد و کلید در قفل در انداخت و من گفتم : دیگه گورتو گم کن…دیگه گمشو…دیگه نمیخوام ببینمت….حالم داره ازت به هم می خوره.
⁃ گربه چشم سفیدی دیگه…با اون چشات دقیقا خود گربه چشم سفیدی…ول می کردم می مردی خوب بود؟
از کنارش گذشتم.
کلید را سمتم پرت کرد.
پایین پایم روی پادری داخل خانه ام افتاد.
قدم عقب گذاشت.
– عزت زیاد نوه حاجی.
با نفرت عیانم نگاهش کردم.
– بهم محتاج میشی….بد هم محتاج میشی.
با نیشخند نفرت انگیزش گفت.
گفت و در آسانسور گم شد.
در را بستم.
بخیه کنار شقیقه و دست در آتلم ، کابوس شب گذشته را مدام برایم تکرار می کرد.
در تمام شب وحشتناکم این مرد بود.
این مرد تا اتمام سرم بود.
تا به هوش آمدنم بود.
این مرد حتی وقتی تاکسی گرفتم و برای برگشت هم پیم آمد.
دم در خانه ام خرم را چسبید و کلید برابرم تاب داد.
کیسه دارو به دستم داد.
در را برایم گشود.
و حال جای خالی  و قطرات خونی که کف خانه ام ریخته بود ، باز هم تداعی می کرد حرف های کثیفی که شنیده بودم را.
قلبم درد می کرد.
شقیقه ام می سوخت.
دستم بی حس بود.
دکتر کشیک تشخیص دو شکستگی در مچ دست را داده بود.
پنج بخیه روی پیشانی ام نشسته بود.
بی حس و حال بودم.
کیسه داروها را روی کانتر انداختم.
به سختی در همان حینی که سمت اتاق خواب می رفتم ، لباس هایم را از تن کندم.
آفتاب تازه طلوع کرده بود.
هنوز دوازده ساعت هم از حرف های زننده ای که شنیده بودم ، نمی گذشت و من چگونه زنده بودم؟
من چطور می زیستم؟
من چطور می توانستم نفس بکشم اصلا؟
چطور همان دیشب سکته نکردم؟
لعنت به من. لعنت به من که اجازه داده بودم چنین درباره ام فکر کنند.
به حد یک زن صیغه ای که رخت خواب یک پسر زنباره را گرم کند.
که پسر حاجی به گناه نیوفتد.
من چطور نمی مردم؟
من حقم مرگ بود.
همان روزی که بابا مرد ، باید خدا جانم را می ستاند و به چنین ذلتی نمی کشاندم.
گوشی ام زنگ خورد.
گوشی که ساعت ها از آن خبری نداشتم ، زنگ خورد.
نزدیک در اتاق از حرکت بازماندم.
جایی روی زمین افتاده بود.
نزدیک مبلی که شاهرخ خسروانی شب قبل روی آن لم داده بود.
به سختی خم شدم.
چشم هایم سیاهی رفت. نام مهلا روی اسکرین بود.
مهلا می دانست.
می دانست که دو روز مانند دیوانه ها شده بود.
می دانست که به التماس جیران خانم افتاده بود.
می دانست که استیصال از سر و رویش شره می کرد.
تماس را ریجکت کردم.
گوشی را خاموش کردم. باید می خوابیدم.
می خوابیدم و شاید خدا مدد می کرد ، دیگر به بیداری نمی کشاندم.
با ذلت و خواری دیشب ، دیگر امیدی به زندگی در من نمانده بود.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان ۲۸ گرم :

رمان ۲۸ گرم به قلم هانیه وطن خواه، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+lYhPhHemn2w2YmM0

 

بیوگرافی هانیه وطن خواه :

هانیه وطن خواه، نویسنده و رمان نویس، بیست و نه ساله ساکن تهران و متأهل هستن.
نویسندگی رو به طور جدی در نودهشتیا، با نام مستعار شازده کوچولو شروع کردن و سه رمان چاپی از انتشارات علی دارن.
محبوب ترین رمانشون که خواننده های بسیار زیادی رو با موضوع خاص و خوبش به خودشون جذب کردن رمان بگذار آمین دعایت باشم بود.
سبک قلم خاص خودشون رو دارن و با ژانر و موضوع های منحصر به فردی که انتخاب میکنن، مخاطب های بسیاری رو به خودشون علاقه مند کردند.
در حال حاضر جدیدن ترین اثر ایشون، رمان ۲۸ گرم هستش و رمان مطرود که مشترک با خانوم آرزو نامداری می‌نويسن.

 

آثار هانیه وطن خواه :

رمان بغض ترانه ام مشو – مجازی
رمان بگذار آمین دعایت باشم – مجازی و
رمان طلاهای این شهر ارزانند – چاپ از انتشارات علی
رمان روشنایی مثل آیدین – مجازی
رمان دریچه – چاپ از انتشارات علی
رمان جاوید در من – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده.
رمان پیله تنیدم به سکوت – چاپ از انتشارات علی
رمان سر دلم را به سردارت آویخته‌ام – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان برمن بتاب – مجازی
رمان ماز – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده
رمان گلوگاه – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده.
رمان ۲۸ گرم – درحال تایپ
رمان مطرود مشترک با آرزو نامداری – درحال تایپ

 

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها

رمان شناس