رمان سوژه
معرفی رمان سوژه :
رمان سوژه به قلم ملیکا شاهوردی، در ژانر عاشقانه، معمایی، اجتماعی نوشته شده است.
روایتی غمگین و در عین حال عاشقانه را دارد.
داستان دختری به اسم جیران که مادرش، در شب عروسیاش و درست جلوی چشمان جیران خودکشی میکند.
در عین حال مردی را داریم که بینهایت عاشق جیران است.
امیر بهادر!
پسری ترک تبار و برادر شوهر مادرش که برای دخترک همدم و یار میشود.
مقدمه رمان سوژه :
کاش میشد لحظه هارو دونه دونه پس بزنیم و برگردیم عقب…
میشد که بفهمیم بعضی از نگاه ها آخرینه یه شخصه…
بعضی از حرفا، خنده ها، حتی عصبانیت ها…
اون موقع شاید بیشتر میتونستیم قدر بدونیم؛ شاید اگر میدونستیم آخرین باره؛ بیشتر به آغوش میکشیدیم و عطرش رو برای همیشه تو مشاممون میسپردیم.
خلاصه رمان سوژه :
رمان سوژه به قلم ملیکا شاهوردی، داستان دختری به نام جیران است که مادرش، درست در شب عروسیاش جلوی چشمان جیران خودکشی میکند.
در رمان سوژه به قلم ملیکا شاهوردی، داستان زمانی آغاز میشود که سر و کلهی امیر بهادر، برادرشوهر مادرش پیدا میشود و به عشق چندین سالهاش به جیران اعتراف میکند.
آن هم درحالی که سیزده سال از او بزرگتر است و یک پسر از ازدواج قبلیاش دارد.
مقداری از متن رمان سوژه :
صدای خنده آرام و مردانه امیر بهادر به گوش های جیران طنین انداخت.
– چرا ساکت شدی دلربا؟ داشتی میگفتی!
با شنیدن کلمه دلربا دستانش را مشت کرد، به طرز عجیبی از این کلمه بیزار شده بود و انگار تمامی کسانی که با یاشار آشنا بودند؛ با این کلمه مزخرف قراداد رسمی بسته بودند و برای هرکس و ناکسی استفاده میکردند.
با عصبانیت خیلی شدیدی از جایش بلند شد و حالا او بود که طلبکارانه بالاسر امیر بهادر ایستاده بود.
– این کلمه لعنتی رو نگو بهم…
امیر دستانش را به زیر چانه اش زد و با سرگرمی به دخترک پرو مقابلش خیره شد.
– چرا دلربا؟ بدت میاد؟!
پاشنه کفشش را به زمین کوباند.
– میگم نگو این کلمه رو عه؛ زبون آدمیزاد حالیت نمیشه؟
گردنش را به چپ و راست چرخاند.
– چون یاشار به نسیم میگه؟ واسه همین بدت میاد جیران؟ تو راضی به این ازدواج نیستی نه؟! از یاشار بدت میاد؟
قلب دخترک بی اختیار لرزید، نمیدانست چرا اما میترسید…
شاید از این که کسی از سمت یاشار حرف دلش را فهمیده بود، یا شاید هم دوست نداشت آبروی مادرش جایی برود و کسی نگوید که مادرش به خاطر پول تن به ازدواج داده بود؛ اما خودش بهتر از هرکسی میدانست که مادرش عاشق و پیشه یاشار نبود و ازدواجش با او صرفا جهت امضا زدن زیر خوشبختی اش بود و تمام.
نگاهش را از مرد مقابلش گرفت و برگشت.
صدای امیر بهادر همانند یک رادیو آزاردهنده در گوشش پیچید:
– یاشار مرد خوبیه، حداقلش اینه برای جنس مخالف خوبه؛ مطمئن باش مادرت هم خوشبخت میشه. پس الکی اینجا غصه نخور، تاجایی که میدونم خطبه عقد هم خونده شده. میدونی جیران، زمان همه چیز و عوض میکنه و از طرفی هیچکس نمیدونه تو آینده قراره چه اتفاقی بیفته، پس الکی اعصابت رو خورد نکن، تو چه بخوای چه نخوای الان اسم یاشار تو شناسنامه نسیمه و برعکس…
جیران در سکوت و با دقت به مرد مقابلش خیره شد؛ او چه صنمی داشت که تا این حد و اندازه یاشار را میشناخت و به راحتی درباره زندگی مادرش و حتی خودش نظر میداد؟!
لب هایش را تر کرد و گفت:
– تو کی هستی؟!
با شنیدن این حرف؛ امیر بهادر از جایش بلند شد. چشمهای او مثل گرگی درنده سر تا پای جیران چرخید و با جلو رفتنش قلب دخترک ریخت.
سر خم کرد و با فاصله خیلی کمی صورتش را مقابل صورت جیران نگه داشت.
– امیر بهادر، برادر کوچیک یاشار!
با شنیدن این حرف خون در رگ های جیران منجمد شد.
لب هایش را محکم میان دندان هایش فشرد؛ انگاری خراب کاری کرده بود و به قولی گاف بزرگی داده بود.
آرام و با مکث زمزمه کرد:
– من نمیدونستم یاشار برادر داره؛ یعنی میدونستم ولی… ولی نمیدونستم اون شخص شمایید!
امیر آرام پلک زد و دستانش را دوطرف بازوی جیران گذاشت.
یک لحظه، انگار که سیم برق چند وُلتی به جیران وصل کرده باشند در جایش پرید و با چشمان درشت شده به چشمان امیر نگاه کرد.
– چیکار میکنی؟!
لبخندی کنج لب امیر نشست و با مکث دستانش را عقب کشید.
– هیچی، داشتم حساب میکردم شونه هات چند سانته…
عجیب بود اما در آن سوز سرما، احساس میکرد که گونه هایش دارند آتش میگیرند…
قدمی به عقب گذاشت، دوطرف کت را چنگ زد و بیشتر توی خودش جمع شد.
تن سردش کمی گرم شده بود و حالا باید هرچه سریع تر از این مرد جنتلمن که خود را برادر یاشار و به قولی برادر شوهر مادرش معرفی کرده بود دوری میکرد.
به عقب برگشت و خواست به داخل تالار برگردد که صدای امیر در گوشش پژواک انداخت.
– از من فرار نکن جیران!
لب های دخترک لرزید و دستانش مشت شد؛ به آرامی سرش را چرخاند و به قامت بلند بالای امیر نگاه کرد.
درک نمیکرد؛ نمیفهمید این همه صمیمیتش را…
لب های سرما زده اش را با زبانش تر کرد و آرام گفت:
– من و شما چه صنمی مگه با هم داریم که اینطوری دارید صحبت میکنید؟ مگه من دختر خاله شمام؟
تنها چیزی که بین ما مشترکه اینه که برادرتون با مادرم ازدواج کرده؛ همین و بس…نه زیادتر و نه کمتر!
سرش را برگرداند و یه پله دیگر به بالا رفت؛ صدای آرام و مردانه امیر بهادر فضا را در بر گرفت:
– شاید اینطوری که میگی نباشه و صنم ما بیشتر از وصلت یاشار و نسیم باشه…
ابروهای دخترک در هم کشیده شدند. نمیدانست چرا؛ اما حرف های بهادر هیچ به مذاقش خوش نمیآمد و به قولی بودار بود.
پله بالا رفته را به پایین آمد و کامل به سمتش چرخید.
– یعنی چی؟!
پوزخندی بر لبان امیر بهادر شکل گرفت؛ اگر از مشکل جسمی دخترک مقابلش باخبر نبود؛ مطمئنا همین امشب در کنار مادرش عروسش میکرد و تمام واقعیت ها را میگفت…
اما به خوبی میدانست که این خبر برای جیران شوک بزرگی است و باید یواش یواش جلو برود، به قولی گاماس گاماس!
دستانش را در جیب شلوارش فرو کرد و مالکانه به دختر مقابلش نگاه کرد.
– یعنی این که من آشنا ترین غریبه تو هستم جیران…
به آنی تن دخترک لرزید و ضربان قلبش بالا رفت.
صدای قلبش به قدری بلند بود که سکوت شب را میشکست و واضح به گوش امیر میرسید.
– متوجه نمیشم چی میگی…
گوشه چشم امیر چین خورد.
– متوجه نمیشی چون احمقی؛ مثل کبک سرت رو کردی تو برف و متوجه نیستی اطرافت داره چه اتفاق هایی میافته…
جیران با چشمان درشت شده به مرد مقابلش زل زد.
حرفش به قدری ابهام داشت که نمیتوانست منظورش را بفهمد…
کلماتش را یک بار دیگر پسِ ذهنش مرور کرد؛ او گستاخانه به چشمانش خیره و لقب احمق را نثارش کرده بود؟!
ناخن های به نسبتأ بلندش؛ بی رحمانه پوست کف دستش را هدف گرفتند.
– باید مثل خودت جوابت رو بدم و بهت بی احترامی کنم اما نمیتونم…
نه که فکر کنی جواب تو آستین ندارم یا توسری خورم اتفاقا برعکس…
چند پله ای که بالا رفته بود را به پایین آمد و درست یک پله مانده ایستاد تا هم قد با امیر شود؛ با جدیت به چشمانش خیره شد و گفت:
– شعورم اجازه نمیده بخوام مثل هر آدم بی شخصیتی باشم و لنگه خودش رفتار کنم.
پوزخند امیر بیشتر و بیشتر شد؛ خواست مثل خودش یه جواب دندان شکن بدهد که صدای جیغ بلندی به گوشش رسید.
سرش را به سمت منبع صدا چرخاند، چیزی به سرعت برق و نور از جلوی چشمانش گذشت؛ به زمین پرتاب شد و صدای قرچ شکستن استخوانی در گوشش پیچید.
دخترک مات و مبهوت به صحنه مقابلش خیره شد.
آن شخصی که با لباس عروس آشنای سفید و غرق در خون، روی زمین دراز کشیده بود مادرش بود؟
ناباور سرش را تکان داد؛ مادرش داخل بود و کنار بقیه…
با قدم های سست و آرام به جلو رفت.
سرش را بلند کرد، چشمش به بالکن طبقه آخر و چهره پریشان یاشار خورد.
به آنی حس کرد چیزی گلویش را گرفت و راه نفسش بسته شد.
امیر با عجله به جلو رفت و کنار نسیم زانو زد.
با دیدن جویبار خون زیر سرش تنش یخ کرد.
سرش را بلند کرد و به برادرش خیره شد؛ از همین فاصله هم میتوانست رنگ پریده صورتش و انگشتان سفت شده اش دور میله بالکن را ببیند.
صدای جیغ بلند جیران در گوشش زنگ خورد.
دخترک زجه زنان خودش را به مادرش رساند و جلوی جسم بی جانش زانو زد.
خواست سر نسیم را روی پایش بگذارد؛ اما لحظه آخر امیر بهادر مانعش شد.
به صورت خیس از اشک جیران خیره شد و آرام زمزمه کرد:
– دست نزن بهش، ممکنه جمجمه اش صدمه دیده باشه…
قطره های ریز و درشت اشک از چشمان دخترک چکیدند و روی صورتش سُر خوردند.
صدای فریاد بلند جیران در گوشش زنگ خورد.
– یــکــی زنــگ بــزنــه آمــبــولانــس!
جیغ و فریاد هایش به قدری بلند بود که تمام افراد داخل تالار متوجه حادثه شده و به بیرون آمده بودند.
تلفنش را از جیبش خارج کرد و خواست شماره آمبولانس را بگیرد که صدای شریکش فرشید؛ به گوشش رسید.
– من زنگ زدم بهادر…
عصبی سرش را تکان داد؛ نگاه کوتاهی به حال زار دخترک انداخت و از جایش بلند شد.
با قدم های بلند به سمت تالار رفت و از میان جمعیت گذشت.
پله ها را دوتا یکی به بالا رفت؛ به طبقه آخر رسید و وارد اتاق شد.
یاشار داخل همان بالکن خشکش زده بود و شوکه به جسم غرق در خون نسیم نگاه میکرد.
با کشیده شدن بازویش و سیلی محکمی به سمت چپ صورتش به خودش آمد.
صدای فریاد امیر بهادر در گوشش پیچید:
– از شوک بیا بیرون الان وقتش نیست…چه اتفاقی افتاد یاشار؟ تو انداختیش؟
با دیدن سکوتش بیشتر و بیشتر عصبی شد.
– دِ لالمونی نگير بگو چه غلطی کردی؟
لب های یاشار بی صدا تکان خورد.
– من…من…
امیر محکم تکانش داد.
– تو چی؟!
درمانده سرش را تکان داد و پلک روی هم کوبید.
– فهمید بهادر…فهمید اون چیزی که امضا کرده چی بود…ما…داشتیم باهم بحث میکردیم؛ پاش سُر خورد…
با احساس خفگی؛ دستش را به گلویش رساند و دکمه بالایی پیراهنش را باز کرد.
– من کاری نکردم؛ خودش…خودش…
صدای آمبولانس مانع از ادامه حرفش شد.
امیر بهادر عصبی سر چرخاند و به اتاق بهم ریخته نگاه کرد.
– دعا کن زنده بمونه یاشار؛ وگرنه گند زده میشه به همه چی و بدبخت میشیم…
نحوه تهیه و مطالعه رمان سوژه :
دانلود رمان سوژه اثر ملیکا شاهوردی، به صورت نسخه الکترونیک و با رضایت رمان نویس، از طریق سایت و اپلیکیشن باغ استور امکان پذیر است. برای شروع از لینک زیر اقدام کنید:
بیوگرافی ملیکا شاهوردی :
درود خدمت تمامی عزیزان
ملیکا شاهوردی، متولد ۱۳۷۹/۰۸/۰۶ بزرگ شده و ساکن البرز هستم.
ادیتور تیزرهای تبلیغاتی و در عین حال طراح لباس
عاشق نوشتن، خلق شخصیت های جدید و زندگی تو دنیای نوشته هام!
از سن کم رمان خوندن رو شروع کردم و بی نهایت به مطالعه و نوشتن علاقه دارم.
اصولا آدم درون گرایی هستم و خیلی کم پیش میاد تا بخوام حرفی رو بزنم؛ از اون جهت بیشتر حرف های توی دلم رو به صورت دکلمه یا دلنوشته یه گوشه ای یادداشت میکردم.
رمان نوشتنم از زمانی شروع شد که یکی از همین دلنوشته هام که درمورد ” پارادوکس” بود رو تو قالب انشا به معلم ادبیاتم نشون دادم و ایشون تشویقم کردن به نوشتن.
خیلی روزها فکر کردم و وقتی که دیدم رمانی برای خوندن با موضوع دلخواهم پیدا نمیکنم، تصمیم به نوشتن گرفتم و تو خلوت خودم دو رمان نصفه و نیمه نوشتم.
فعالیتم به صورت رسمی از سال ۹۵ شروع شد و اولین رمانم به اسم ” گناه من سادگی بود” رو که نسخه بازنویسی شده یکی از همون دو رمان نصفه و نیمه ام بود رو با مخاطبینم به اشتراک گذاشتم و مورد استقبال بالایی هم قرار گرفتم.
بعد از اون کلاس های مختلف نویسندگی شرکت کردم و تونستم خودم رو ارتقا بدم.
سبک های زیادی رو نوشتم و از اونجایی که پیشرفت رو دوست داشتم تصمیم گرفتم هم محاوره و هم ادبی رو امتحان کنم و تا الان موفق شدم ۱۰ رمان با ژانر های مختلف بنویسم.
سال ۹۸ با تیم حرفه ای و کامل باغ استور آشنا شدم و به مرور تمامی رمان هام رو وارد اپلیکیشن باغ استور کردم.
در حال حاضر جدیدترین رمان بنده شوبات هست که مورد توجه بسیاری از شما عزیزان قرار گرفته.
آثار ملیکا شاهوردی :
رمان شوبات – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان نقاب شیطان – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان داژفوک – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان قانون ۳۸ – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
مجموعه داستان کوتاه آرابسک مشترک با (هاله بختیار) – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان سوژه – فایل رایگان در اپلیکیشن باغ استور
رمان مرز نفوذ – درحال تایپ
داستان کوتاه راز بازی ناتمام – فایل رایگان در اپلیکیشن باغ استور
رمان باهور – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان شامگاه حوا – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور