رمان شوبات

بازدید: 0 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 12 اسفند 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۱ بعد از ظهر
دانلود رمان شوبات از ملیکا شاهوردی

معرفی رمان شوبات :

رمان شوبات به قلم ملیکا شاهوردی، در ژانر معمایی و هیجانی نوشته شده.
لوکیشن رمان استانبول است و به صورت روان توضیح داده شده.
در رمان شوبات به قلم ملیکا شاهوردی، داستان مردی به اسم عدنان را می‌خوانیم که مبتلا به بیماری جنسی است.
از طرفی دختری زخم خورده و محتاج توجه به اسم دنیز که ناخواسته اسیر عدنان می‌شود.
در رمان شوبات به قلم ملیکا شاهوردی، به خوبی می‌توان متوجه شد نبود محبت خانواده چه بلایی می‌تواند سر آینده‌ی یک دختر بیاورد.
چه آسیب های روحی وارد می‌شود و…
رمان شوبات به قلم ملیکا شاهوردی روایت فوق‌العاده‌اي دارد و به رده‌ی سنی جوان، نوجوان و بزرگسال خیلی توصیه می‌شود.

 

مقدمه رمان شوبات :

پاشنه ی کفشش را با ریتم خاصی روی زمین کوبید و فندک نقره ای رنگش را میان دو انگشتش، به حرکت در آورد.
با دست دیگرش، جعبه فلزی سیگار سناتورش را از جیب شلوارش خارج کرد و بعد از باز کردنش، یک نخ گوشه لبش گذاشت.
– چرا چیزی نمیگی؟! هوم؟
صدای باز و بسته شدن در پوش فندکش، در گوش دخترک پیچید و ترس را در دلش رخنه کرد.
با دستان لرزان و یخ زده اش، پیراهنش را چنگ زد.
هر لحظه، هرکجا و هر ثانیه وجود‌ش را کنارش حس می‌کرد؛ حتی حالا که فاصله‌شان به اندازه یک اتاق بود!
در خودش جمع شد. چطور می‌توانست از او خلاص شود، وقتی همانند سایه ای شوم بر روی زندگی اش بود؟
نفس عمیقی کشید، پیراهن کوتاهی که به اجبار تنش کرده بود نیز متعلق به همان کابوسش بود.
مشکی، درست همانند زندگی خودش و او…
آب دهانش را پر سر و صدا قورت داد و با مردمک های لرزانش به مقابلش نگاه کرد.
روی صندلی راک معروفش نشسته و غرق در دود سیگارش شده بود.
خودش را روی صندلی تکان داد؛ صدای جیرجیرش همراه با صدای جهنمی خودش ترکیب شد و سکوت مرگبار اتاق را شکست.
– یه چیزی بگو، حرف بزن… نمی‌دونی لالمونی گرفتنت رو دوست ندارم Kızılcık؟!
کاسه چشمانش درشت شد و دست و پایش شروع به لرزیدن کردند.
لالمانی گرفته بود و حتی جرئت نمی‌کرد دهان باز کند.
البته می‌خواست هم نمی‌توانست. دست خودش نبود، تا سر حد مرگ از آن مرد می‌ترسید.
– بلند شو، یالا بیا اینجا!
با زبانش، لب های خشک شده اش را تر کرد و کف دستش را روی دیوار قرار داد.
با هزار بدبختی از جایش بلند شد و به جلو حرکت کرد.
قدم هایش آرام و مورچه ای بود؛ گویی داشت به پیشواز مرگ و زیارت عزرائیل می‌رفت!
فندک را کف دستش غلتاند و باز و بسته اش کرد.
پشتش به او بود؛ اما می‌توانست حدس بزند در چه حالتی است.
او را بیشتر از خودش بلد و تک تک حرکاتش را از بر بود.
پوک عمیقی گرفت و دودش را در سینه اش حبس کرد.
گلویش سوخت، اما او این سوزش را دوست داشت.
نگاهش را به سرخی سَر سیگارش داد و دودش را آرام و بی عجله، از بین لب هایش رها کرد.
– یه داستان جالب برات تعریف کنم؟ دوست داری بشنوی خوشگلم؟
نفس در سینه دخترک حبس شد و پاهایش از حرکت ایستاد.
از خوشگلم گفتن هایش بیزار بود و حس بدی را به او میداد.
تردید را کنار گذاشت و جلوتر رفت.
حالا با کم شدن فاصله شان، بهتر می‌توانست بوی سیگارش را به مشامش بکشد.
برعکس سیگارهای دیگر که بوی نامطبوعی داشتند، اما سیگار او بوی شراب می‌داد.
خاص بود و دست نیافتنی، اصلا مگر او چیزهای دم دستی را دوست داشت؟!
نه…به هیچ عنوان!
بارها از زبان خودش شنیده بود که از هرچیزی خوشش نمی‌آید!
صدای خش دارش در گوشش طنین انداخت و مو بر اندامش سیخ کرد.
– Hadi güzelim çabuk ol…
( یالا عزیزم، زود باش)
گوشه لب رنگ پریده اش را گاز گرفت و جلوتر رفت؛ درست مقابل او ایستاد و نگاهش را به پاهای عریانش دوخت.
از سر بلند کردن و روبه رو شدن با چشمان تیره اش وحشت داشت.
– سی سال پیش، تو یکی از روستاهای دور افتاده؛ به یه تازه عروس انگ خیانت زدن!
پوک غلیظ تری به سیگارش زد و دودش را در صورت دخترک رها کرد.
چشمانش را بست و پلک هایش را روی هم فشرد.
آرامشش، آرامش قبل از طوفان بود؟! یا می‌خواست با خونسردی اش دخترک را به مرز جنون برساند؟!
– همون شب بردنش میدون شهر و سنگسارش کردن، انقدر بهش سنگ پرتاب کردن که کلِ میدون به رنگ خون در اومد…
فیلتر سیگارش را زمین انداخت و با پاشنه کفشش، خاموشش کرد.

به آنی دستش را دراز کرد و مچ دست دخترک را چنگ زد.
حرکتش باعث شد قلبش در سینه اش بلرزد و ضربان قلبش بالا رود.
آب دهانش را قورت داد و دوبار پشت هم پلک زد.
– ولم… کن…
زهر خندی کنج لب مرد نشست؛ گردنش را به چپ و راست تکان داد و همزمان نگاهش را به صورتش دوخت.
زیر چشمی و با ترس نگاهش می‌کرد.
با قدرت دستش را کشید و او را در آغوشش قفل کرد.
صدای ناله پر درد دخترک، همزمان شد با شکار لب هایش…
جیغ خفیفی کشید و خواست خودش را عقب بکشد اما نتوانست؛ آغوشش همانند حصاری آهنی بود و زورش به او نمی‌رسید!
با سوزش شدیدی که در لب پایینش پیچید؛ قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد.
ناخن هایش را دوطرف بازویش فشرد و از درد ناله کرد؛ همان لحظه مرد خودش را عقب کشید و دم و بازدم عمیقی گرفت.
– Devamını ister misin?
( ادامه اش رو میخوای؟! )
سرش را بالا آورد و با مردمک های لرزان نگاهش کرد.
زبانش را روی لبش کشید و تند تند سرش را به چپ و راست تکان داد.
پوزخند مرد عمیق و عمیق تر شد.
– که اینطور!
با دو انگشتش؛ چانه دخترک را در دستش گرفت و سرش را صاف نگه داشت.
– با وجود اون همه سنگی که بهش خورد و خونریزی شدیدی که داشت نمرد و این شد که افراد روستا اسمش رو گذاشتن سگ جون!
با انگشت شستش، خون روی لبش و جایی که گاز گرفته بود را پاک کرد.
– برای بیشتر زجر دادنش؛ شبونه بردنش قبرستون و زنده زنده خاکش کردن تا با جون دادن بمیره!
دستش را عقب کشید و سرش را صاف کرد.
نگاه تیزش، صورت رنگ پریده و ترسیده دخترک را شکار کرد.
– لحظه های آخر مرگش، عزرائیل اومد پیشش و ازش یه سوال پرسید؛ میدونی چی گفت خوشگلم؟!
سر انگشت هایش را روی قفسه سینه عریانش به حرکت در آورد.
– گفت به نظرت آدم ها بی رحم تر، بی وجدان تر و کثیف ترن؟ یا شیطان؟!
عرق از تیغه کمرش چکید و قلبش تند تند شروع به کوبیدن کرد.
خودش را تکان داد، اما نتوانست از شر آغوش سفت و سختش رها شود.
ملتمسانه به او زل زد و با لکنت گفت:
– ولم کن برم؛ خواهش می‌کنم…
جواب خواهشش، شد پوزخند تمسخر آمیزی و بس!
لب هایش را روی هم فشرد و با بغض نگاهش را گرفت.
مرد سرش را خم کرد و لب هایش را روی ترقوه دخترک گذاشت.
از برخورد لب های داغش با پوست تنش لرزید؛ اما عقب نرفت.
– تو چی فکر میکنی خوشگلم؟ کدوم بی رحم تره؟ نژاد انسان یا شیطان؟!
با سکوت او لبخندش بیشتر شد.
سرش را بالا برد و کنار گوشش نگه داشت.
نفسش را روی لاله گوشش رها کرد.
– دوست نداری که به سرنوشت اون زن دچار شی؟ نه؟
دخترک باز هم سکوت کرد و از تهدیدش به خودش لرزید.
به نفس نفس افتاده بود و بدنش دسته کمی از کوره آتش نداشت…
دستش را آرام و با نوازش روی ساق پایش کشید.
– ولی من انقدر راحت نمی‌کشم؛ روشم با بقیه فرق داره. میدونی چرا؟!
نیشخندی زد و با جدیت به چشمانش خیره شد.
– چون من خود سیاهیم؛ همون سیاهی که به هیچ نوری اجازه نفوذ نمیده و همه رو تو لجن و کثافت قعر می‌کنه!

 

خلاصه رمان شوبات :

در رمان شوبات به قلم ملیکا شاهوردی، دختر سرکشی به اسم دنیز برای پیدا کردن دوست صمیمی‌اش مرتضی، پا به ویلای مردی می‌گذارد که گنگستر بزرگ ترکیه است.
خانه‌ای که مرتضی آخرین بار به آنجا رفت و دیگر هرگز برنگشت.
در آن جا چیزهای وحشتناکی می‌بیند و پا به فرار می‌گذارد.
اما همه چیز برخلاف نقشه‌هایش پیش رفته و اسیر مردی به اسم عدنان می‌شود که بیماری جنسی دارد و حتی اسمش باعث وحشت می‌شود.
در رمان شوبات به قلم ملیکا شاهوردی، عدنان در اولین نگاه کشش خاصی به دخترک پیدا می‌کند و…

 

مقداری از متن رمان شوبات :

انگشت اشاره اش را با ضرب و ریتم خاصی روی فرمان کوبید و با چشمان ریز شده به مقابلش خیره شد.
درست همانند هربار ساکت بود و حتی مگس هم مقابل آن عمارت سفیدِ دوبلکس پر نمیزد.
و البته که دلیل اصلی رفت و آمد هایی که تقریبا صفر بود، خارج از شهر بودنش و از همه مهم تر موقعیتش که در دل جنگل قرار داشت بود.
با احساس خفگی و گرمای بیش از حد؛ شیشه ماشین را پایین داد.
باد سردی وزید و همین باعث شد صدای اعتراض دخترکی که کنارش روی صندلی شاگرد نشسته بود بلند شود.
– بده بالا شیشه رو، یخ زدم!
تاک ابرویی بالا انداخت و نگاهی به پالتوی مشکی و بوت بلندی جیری که پوشیده بود انداخت.
سپس سرش را چرخاند و به تیشرت سفید و شلوار آبی خودش، که با نیم بوت طرح اسکلتی تمام کرده بود نگاه کرد.
– این همه خودت رو پوشوندی کیمیا؛ باز سردته؟! جای من بودی چی؟
تک خنده ای کرد و شیشه را مجدد بالا داد.
– ببخشید که وسط زمستونیم و از قضا تو جنگل؛ به نظرت طبیعی نیست سردم باشه؟!

نگاه کوتاهی به سمتش انداخت و در سکوت از ماشین پیاده شد.
در همان حین کلید صندوق را فشرد و در را آرام بست.
چند قدم به جلو رفت؛ دستانش را در جیب شلوار جینش فرو برد و دقیق تر به مقابلش خیره شد.
به لطف درخت های قطور اطراف، توانسته بود ماشین را جایی پارک کند که هیچکس متوجه آن ها نشود و این برایش یک پوئن مثبت بود.
با مکث مچ دستش را بالا آورد و نگاهی به ساعت انداخت؛ کم کم باید آماده میشد و به سراغ اجرای نقشه اش می‌رفت.
عقب گرد کرد و درست مقابل صندوق ایستاد.
کمرش را خم کرد؛ موهای بلند و مواج مشکی رنگش را بالای سرش جمع کرد و با کشی که در مچ دست راستش بود، محکم بست.
صدای باز شدن در ماشین به گوشش رسید.
صاف ایستاد و همانطور که کش را فیکس می‌کرد؛ به ابروهای گره خورده و صورت عصبی دوستش خیره شد.
– چرا اینجوری نگاه می‌کنی کیمیا؟! هرکی ندونه فکر می‌کنه به خون من تشنه ای!
طره موی پریشان روی صورتش را کنار داد و چند ثانیه کوتاه چشمانش را بست تا بتواند کلماتی که می‌خواست به زبان بیاورد را در ذهنش جفت و جور کند.
– مجبور به هیچی نیستی دنیز؛ این تویی که نشستی توی ذهنت سناریو چیدی و از همه بدتر داری خودت رو به این کارِ مزخرف وادار می‌کنی…
حرفش باعث شد برق از سر دنیز بپرد.
– کیمیا بس کن لطفا؛ اگر تورو نشناسم میگم یه بی وجدانی، ولی خودمون خوب می‌دونیم اینطوری نیست. لعنتی مرتضی رو همین عوضی ها کشتن و حتی به جنازه اش هم رحم نکردن…
صدای جیغ کیمیا در گوشش زنگ خورد و سکوت اطراف را شکست.
– کی گفته مرتضی مرده؟ مگه جنازه اش پیدا شده؟ آخه واسه چی داری برای خودت می‌بری و می‌دوزی؟!
کمرش را به ماشین تکیه داد و دندان هایش را روی هم فشرد.
– صدات رو بیار پایین تر؛ نمیخواد حالا جیغ بکشی همه رو باخبر کنی!
سپس نگاهی به اطراف انداخت و ادامه داد:
– تویی که میگی مرتضی زنده ست؛ متوجه ای که هشت روز از اون شب جهنمی گذشته؟ هشت روزه که هیچ نشونی از مرتضی نیست… حتی پلیس هم ناامید شده لعنتی، بعد تو میگی زنده ست؟ این حروم زاده ها مرتضی رو کشتن و مطمئن باش جنازه اش رو همین اطراف چال کردن!
دستش را پشت گردنش کشید و چشمانش را بست.
– من باید برم اون تو و بفهمم چه خبره! باید یه چیزی ازشون بفهمم، حداقل این یه کار رو به مرتضی بدهکارم…
پوزخندی روی لب کیمیا شکل گرفت.
دستش را درون جیب پالتویش فرو برد و با تمسخر گفت:
– اگر خیلی مطمئنی کار ایناست پس چرا چیزی از این عمارت و اون شب به پلیس نگفتی؟ چرا لالمونی گرفتی و به دروغ گفتی رفته بودیم جنگل گردی؟
گوشه پلک دنیز پرید.
– واسه این که ترسیدم، میفهمی؟ درست مثل تو ترسیدم…از این که بی مدرک دستم به جایی نرسه و بیشتر به خاطر این که نکنه پای پدر و مادر مرتضی رو به ماجرا باز کنم و بلایی سرشون بیاد…
با یادآوری آن شب، دستان کیمیا مشت شد.
-اون موقعی که به مرتضی گفتم نرو واسه همین روزا بود… من چند پیرهن بیشتر از شما تو این کشور غریب پاره کردم و آدم هاش رو خوب می‌شناسم؛ درست مثل کف دستم…
چند قدم به جلو رفت و درست مقابل دنیز ایستاد.
– اون شب به مرتضی گفتم نرو؛ گوش نکرد و جونش رو سر چهارتا خبر و مقاله به خطر انداخت…
انگشت اشاره اش را به قفسه سینه دخترک کوبید و ادامه داد:
– الان هم به تو میگم دنیز، نرو… تورو جون پدر و مادرت، جون دانیال که می‌دونم چقدر برات عزیزه قسم نرو و بیخیال شو؛ مطمئن باش مرتضی بلایی سرش نیومده و دیر یا زود پیداش میشه!
بغض درون صدایش باعث شد عصبانیت دنیز دود شده و به هوا برود.
جدا از نسبت فامیلی که با کیمیا داشت، صمیمی ترین دوستش بود و اندازه خواهر نداشته اش دوستش داشت.
قدمی به جلو برداشت و دستانش را دور شانه اش حلقه کرد.
بوسه ای به فرق سرش زد و نگاه پر نفرتش را به عمارت مقابلش دوخت.
– اگر نرم یک عمر پیش خودم و وجدانم شرمنده می‌مونم کیمیا؛ میرم اما قول میدم بهت برگردم!
با مکث خودش را عقب کشید.
– بعدشم من فکر همه جارو کردم! روز ها و شب ها از مغزم کار کشیدم و مو به مو نقشه امشب رو چیدم!
دخترک از شدت سرما، دستانش را جلوی دهانش برد و ” ها ” کرد تا کمی داغ شود. در همان حال نگاه متعجبش را به صورت دنیز بخیه زد.
– منظورت چیه؟!
زبانش را روی لب هایش کشید و با چشمان تیزش مجدد اطراف را از نظرش گذراند.
سپس بی معطلی در ماشین را باز کرد و کوله اش که روی صندلی عقب بود را چنگ زد.
از داخلش، اسپری فلفل و چاقوی کوچکی که در زیپ پنهانش جاساز کرده را خارج کرد و درست جلوی صورت کیمیا گرفت.
– بی سلاح نمیرم داخل، اگر اتفاقی بیفته با اینا قشنگ می‌تونم از خودم دفاع کنم…

دهان کیمیا از تعجب و حیرت باز ماند.
بی مقدمه دستش را بالا آورد و چاقو را قاپید.
با دقت و دقیق به طرح دسته اش نگاه کرد، ناگهان چیزی در ذهنش جرقه زد.
– این چاقو؛ من شبیه این رو دیدم، مطمئنم. دنیز نکنه تو…
سرش را بلند کرد و شوکه به صورت دخترک نگاه کرد.
– این برای امره نیست؟ همون چاقویی که اون روز استاد سر کلاس از دستش گرفت…
نگاهش را به سمت دیگری سوق داد؛
دم و بازدمی گرفت و با بالا و پایین کردن سرش به نشانه مثبت، حرفش را تأیید کرد.
عصبانیت مجدد به وجود کیمیا تزریق شد.
– دختره ی کله شق من به تو چی بگم؟ این چاقو چطوری اومده دست تو؟ نکنه رفتی از اون پسره بی همه چیز گرفتی؟
صدای نفس عمیق دنیز به گوشش رسید.
– من از اون پسره بو گندو چندشم میشه؛ بعد برم بهش رو بزنم؟
کمی مکث کرد و با تردید گفت:
– اون روز یادته استاد خرت و پرت پروژه رو داد بهم ببرم دفترش؟ یهویی رو میزش دیدم این دوتا رو؛ منم فرصت رو از دست ندادم و یواشکی برداشتمشون!
دخترک از فرط کلافگی و عصبانیت؛ کف دستش را محکم روی پیشانی اش کوبید و غرید:
– خدایا خودت مراقب عقلم باش، دنیز متوجه ای چه غلطی کردی؟ لعنتی من حتی با شنیدنش مغزم رگ به رگ شد؛ تو علنی و با وجود اون دوربین های کوفتی از دانشگاه دزدی کردی؟!
ابروهای دنیز در هم کشیده شد.
– حرف دهنت رو بفهم کیمیا…اولا من سر سفره پدر و مادرم بزرگ شدم و سر و کارم به این چیزا نمی‌خوره؛ دوما ندزدیدم فقط قرض برداشتم. اونم کارم تموم شه برمیگردونم همون جایی که برداشتم.
سپس کیمیا را به عقب هول داد و از داخل صندوقی که باز بود کاپشن چرمش را برداشت.
– نمی‌تونستم که دسته خالی بلند شم برم اون خراب شده؛ اینم یکی دیگه از همون اجبار هایی که تو نه می‌تونی و نه می‌خوای درکش کنی…
نگاه کوتاهی به ساعتش که ده و چهل دقیقه را نشان می‌داد انداخت.
– من مو به مو چیزایی که مرتضی در مورد این عمارت توی دفترچه اش نوشته بود رو خوندم؛ ساعت ورود و خروج تک تک آدم های اینجارو می‌دونم…
کاپشنش را پوشید و ادامه داد:
– راس ساعت یازده و دوازده دقیقه همگی باهم وارد میشن و راس ساعت دوازده و سیزده دقیقه خارج!
کیمیا چشمانش را ریز کرد و نگاه عمیق دیگری به صورت دخترک انداخت.
– مطمئنی که می‌خوای بری داخل دنیز؟ ببین تو با داخل اون عمارت رفتن داری سر زندگی و آینده ات قمار می‌کنی…
اگر سر سوزن شک داری ریسک نکن؛ سوار ماشین شو برگردیم خونه. چون وقتی وارد اون عمارت بشی دیگه زندگیت دست خودت نیست…
آب دهانش را قورت داد و چند ثانیه کوتاه چشمانش را بست.
– رفتنت سه حالت داره؛ یا مثل مرتضی گم و گور میشی، یا حتی میمیری و جنازه ات هم پیدا نمیشه، یا میای بیرون و جونت رو نجات میدی!
بغض اجازه نداد جمله اش را ادامه دهد.
– اما یه چیزی رو خوب بدون؛ بعد از امشب دیگه هرگز زندگیت مثل سابق نمیشه…مطمئنم که دارم بهت میگم، حس من هرگز بهم دروغ نمیگه!

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان شوبات :

دانلود رمان شوبات اثر ملیکا شاهوردی، به صورت نسخه الکترونیک و با رضایت رمان نویس، از طریق سایت و اپلیکیشن باغ‌ استور امکان پذیر است. برای شروع از لینک زیر اقدام کنید:

Shobat Novel

 

بیوگرافی ملیکا شاهوردی :

درود خدمت تمامی عزیزان
ملیکا شاهوردی، متولد ۱۳۷۹/۰۸/۰۶ بزرگ شده و ساکن البرز هستم.
ادیتور تیزر‌های تبلیغاتی و در عین حال طراح لباس
عاشق نوشتن، خلق شخصیت های جدید و زندگی تو دنیای نوشته هام!
از سن کم رمان خوندن رو شروع کردم و بی نهایت به مطالعه و نوشتن علاقه دارم.
اصولا آدم درون گرایی هستم و خیلی کم پیش میاد تا بخوام حرفی رو بزنم؛ از اون جهت بیشتر حرف های توی دلم رو به صورت دکلمه یا دلنوشته یه گوشه ای یادداشت می‌کردم.
رمان نوشتنم از زمانی شروع شد که یکی از همین دلنوشته هام که درمورد ” پارادوکس” بود رو تو قالب انشا به معلم ادبیاتم نشون دادم و ایشون تشویقم کردن به نوشتن.
خیلی روزها فکر کردم و وقتی که دیدم رمانی برای خوندن با موضوع دلخواهم پیدا نمی‌کنم، تصمیم به نوشتن گرفتم و تو خلوت خودم دو رمان نصفه و نیمه نوشتم.
فعالیتم به صورت رسمی از سال ۹۵ شروع شد و اولین رمانم به اسم ” گناه من سادگی بود” رو که نسخه بازنویسی شده یکی از همون دو رمان نصفه و نیمه ام بود رو با مخاطبینم به اشتراک گذاشتم و مورد استقبال بالایی هم قرار گرفتم.
بعد از اون کلاس های مختلف نویسندگی شرکت کردم و تونستم خودم رو ارتقا بدم.
سبک های زیادی رو نوشتم و از اونجایی که پیشرفت رو دوست داشتم تصمیم گرفتم هم محاوره و هم ادبی رو امتحان کنم و تا الان موفق شدم ۱۰ رمان با ژانر های مختلف بنویسم.
سال ۹۸ با تیم حرفه ای و کامل باغ استور آشنا شدم و به مرور تمامی رمان هام رو وارد اپلیکیشن باغ استور کردم.
در حال حاضر جدیدترین رمان بنده شوبات هست که مورد توجه بسیاری از شما عزیزان قرار گرفته.

 

آثار ملیکا شاهوردی :

رمان شوبات – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان نقاب شیطان – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان داژفوک – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان قانون ۳۸ – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
مجموعه داستان کوتاه آرابسک مشترک با (هاله بختیار) – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان سوژه – فایل رایگان در اپلیکیشن باغ استور
رمان مرز نفوذ – درحال تایپ
داستان کوتاه راز بازی ناتمام – فایل رایگان در اپلیکیشن باغ استور
رمان باهور – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها