رمان نازک ترین حریر نوازش

بازدید: 1 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 8 دی 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۷ بعد از ظهر
دانلود رمان نازک ترین حریر نوازش

معرفی رمان نازک ترین حریر نوازش :

در رمان نازک ترین حریر نوازش قلم ر.اکبری ساده و روان است. شخصیت پردازی سالومه به شکلی مهربان و زیبا به تصویر آمده.

داستان محتوای مرد سالاری عیانی دارد که عشق درون آن پررنگ و غرور شکن است. رمان نازک ترین حریر نوازش اطناب کمی دارد اما کشش داستان به قدریست که زیاد به چشم نمی آید.

 

خلاصه رمان نازک ترین حریر نوازش :

رمان نازک ترین حریر نوازش روایتگر زندگی دختری به نام سالومه است که بعد از فوت پدر و مادرش به درخواست و وصیت پدر به خانه ی خانواده ی پدریش میرود.

اما مورد استقبال خانواده پدری قرار نمیگیرد و عمه هایش به بدترین شکل با او برخورد میکند ولی زندگی او با عشق به پسر عمه اش دستخوش تغییر می‌شود و ورق دیگر زندگی برایش رو می‌شود.

 

مقداری از متن رمان نازک ترین حریر نوازش :

یعنی تمام روز بشینم و به در و دیوار نگاه کنم؟

پرسید:

اونجا که بودی چه کار میکردی ؟

خوب خیلی کار ، اونجا اصلا حوصله آدم سر نمی رفت و کار زیاد بود ، یه عالمه دوست داشتم..

تازه وقتی پدر و مادرم بودن که اصلا احساس تنهایی نمی کردم وقتی مدرسه میرفتیم که هیچ بعدش هم می رفتیم لب رودخانه و کلی اونجا بازی میکردیم و یه عالمه کار دیگه…

مثلا گلدوزی ، خیاطی، آشپزی و کارای دیگه! درسم تموم شد شروع کردم واسه دانشگاه خوندن، نصف روز هم به بچه ها درس می دادم.

گوهر نگاهم کرد و خندید :

پس خانم معلم هم بودی ؟

خوب اونجا زیاد معلم نمی اومد منم با رای مردم انتخاب شدم شدم خانم معلم بابا فرید کلی سر به سرم می ذاشت !

گوهر سینی صبحانه ای را آماده می کرد ، گفتم :

واسه آقا سالار ؟

خندید و جواب داد :

نه واسه پسرم میلاد ! باید ببرم اونطرف

میدین من ببرم؟

کمی مکث کرد و بعد سینی را به طرم گرفت ، گفتم :

من بلدم چطور با بچه ها رفتار کنم !

و از او دور شدم. گوهر انگار میخواست حرفی بزند اما من دیگر از انجا خارج شده بودم انتهای حیاط تقریبا پشت ساختمان یک خانه ی سیمانی کوچک بود ، با یک در باز بود، وارد شدم و به یک راهروی باریک رسیدم .

بلند گفتم :

اهای صاحب خونه !

هیچ جوابی نیامد! اتاقی سمت چپ قرار داشت و درش نیمه باز بود ، ایستادم و گفتم:

کسی اینجا نیست !

با پا در را باز کردم و از آنچه مقابل خودم دیدم شرمسار شدم میلاد یک پسر بچه نبود ، یک نوجوان هفده ساله یا بیشتر بنظر میرسید .

با حیرت نگاهم کرد ، گونه هایش قرمز شد و روی پیشانی اش عرق نشست

سلام کردم و گفتم :

ببخشید … گوهر خانم اینو دادن که برای شما بیارم ….

نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ سلامم را داد و سکوت کرد

یادم رفت بگم. من سالومه قوام هستم دختر آقا فرید، اومدم اینجا زندگی کنم

لبخند زد و گفت :

خوش اومدین

درست مثل مادرش خونگرم و مهربان گفتم :

اونجا میخورین یا بذارم روی میز؟

بی هیچ شرمی گفت :

من نمیتونم راه برم بذارین اینجا ، ممنون

با حیرت به پاهاش خیره شدم مثل چوبی خشک بود. د نگاهم گردش کرد و ویلچرش را دیدم . لبخند زدم و گفتم :

باشه میذارم اینجا !

خودش را جلو کشید و گفت :

بفرما !

نوش جان من خوردم !

به سمت پنجره ی اتاق رفتم و حیاط را تماشا کردم تا میلاد راحت تر بخورد ، خدا میدانست که همه قلبم پر از اندوه و غم شده بود و دیدن میلاد در آن وضع مرا کلافه می کرد .

بغضم را فرو خوردم و گفتم

چند سالتونه ؟

بعد از مدتی صدایش را شنیدم:

تازه رفتم توی شانزده

بهتون میخوره بیشتر داشته باشین!

دوباره گفت :

مثلا … چهل سال؟

خندیدم و برگشتم نگاهش در نگاهم قفل شد.

چشمان میلاد قهوه ای روشن بود با پوستی سفید درست مثل مادرش ، قدبلند و چهار شانه بود . گفتم :

نه ، مثلا هجده !

سرش را تکان داد و با لحن ساده ای گفت :

راستی پس بهم زن میدن ؟

خندیدم و از خنده ی من او هم خندید وجود میلاد کمی دلم را گرم و روشن کرد میلاد نه خجالت می کشید و نه از وضعی که داشت شرمسار بود.

لبخندی زینت بخش چهره اش بود و همین مرا بیشتر به سمت او می کشاند .

تکیه داد و در سکوت به من خیره شد. پرسیدم:

شما تنها فرزند هستید ؟

با لحن ملتمسی گفت :

میشه با من خودمونی حرف بزنی ، منم راحت ترم ؟

باشه ! تو تنها فرزند هستی ؟

لبش باز شد :

نه من یه خواهر دارم که ازدواج کرده و سه تا بچه داره و در یکی از شهرستانهای اطراف زندگی میکنه ، از من
سیزده سال بزرگتره پدرم هم که شش سال پیش فوت کرد ، من هستم و مامان !

خوشحالم که تو اینجایی و گرنه تنهایی نمیدونستم چیکار باید بکنم

نگاهش رنگ عوض کرد و گفت :

خانم شاید خوشش نیاد !

برای چی؟

حرفی نزد و مدتی در سکوت به دستانش خیره شد و بعد پرسید :

گفتی اسمت چیه ؟

سالومه !

اسم را چند بار تکرار کرد و بعد پرسید :

اسم قشنگیه ، معنیش چیه ؟

نمی دونم !

شانه بالا انداخت و گفت :

میخوای نقاشی های منو ببینی ؟

حتما !

خودش را روی ویلچرش انداخت و بعد به سمت پردهی کنار دیوار رفت و پرده را عقب زد و گفت :

بیا اینجا !

نزدیک رفتم و چند تابلو دیدم که کنار هم چیده شده بود

جالبه پس با این حساب به حرفه ای هستی !

خندید و به سمت پنجره رفت و آنجا متوقف شد و گفت :

بیشتر وقتا من اینجا هستم و اون باغچه قشنگ رو تماشا میکنم گاهی هم می رم بین اون درختا و گلا !

درس میخونی ؟

بی آنکه برگردد گفت :

آره دوم دبیرستان !

به سمت من چرخید و گفت:

اتاقت بالاست؟

آره همون که بهار خواب گرد

خندید و گفت:

اتاقهای بالا همش بهار خواب داره دختر !

خوب اونا پشت به باغچه هستن اما اتاق من رو به باغچه و حیاطه !

روی یک صندلی نشستم و به میلاد خیره شدم چشمانش برق میزد و گونه هایش گلبهی بود ، مثل پوستش سفید و براق بود.

نگاهش میکردم که صدایش در اتاق پیچید :

تو تنهایی؟

تنهای تنها ، پدر و مادرم مردن خواهر و برادری هم ندارم !

کمی نگاهم کرد و بعد صدایش در گوشم پیچید :

چی شد مردن ؟

تصادف کردن پدر نوبت دکتر داشت، اتوبوس چپ کرد و بیشتر مسافرا مردن ، حتی چند تا از جسدها پیدا نشد! خیلی وحشتناک بود !

حالا دیگه برو بخواب ، چیزی احتیاج داشتی اون کلید رو بزن به خونه من وصل ، صبح می می آم بیدارت می کنم !

_شب بخیر !

خندید و از اتاق خارج شد. آن شب از خستگی و افکار در همی که داشتم خیلی زود خوابم برد و نفهمیدم چه وقت صبح شد !

با صدای گنجشکان چشم باز کردم و سر حال از یک خواب شیرین ، بلند شدم از بالای بهارخواب حیاط دیدنی بود. هوای خنک و عطر سنگین گیاهان حیاط را پر کرده بود ، نفس کشیدم و لبخند زدم.

بعد بی سر و صدا از اتاق خارج شدم و به حیاط رفتم. انگار همه اهل خانه در خواب بودند پا برهنه وارد باغچه شدم و بین درختان قدم زدم ، عطر گل ها لذت بخش بود .

وقتی خورشید کم کم پهنای زمین را پر کرد به ساختمان برگشتم ، گوهر خانم با دیدنم گفت:

اگه خانم یا آقا می دیدنت چی؟

سلام صبح بخیر !

خندید و گفت:

سلام عزیزم بیا برو تو مثل گلها رنگی و قشنگ شدی . لا حول و لا ….

دعایی زیر لب زمزمه کرد و به من فوت کرد ، خندیدم و از او دور شدم. صدایش را شنیدم :

لباس عوض کن و مرتب بیا برای صبحانه

چشم !

سر میز تنها من بودم و عمه فخری که اخم آلود نشسته بود.

صبحشان را با اخم آغاز میکردند . صبحانه را با اشتها خوردم و از اینکه هنوز سالار را ندیده بودم خوشحال بودم وقتی تمام شد به عمه نگاه کردم.

چهره ی عمه فکور و پر غم بود.

عمه جون ؟

سر بلند کرد و نگاهم کرد. گفتم :

شما از اینکه من اینجام ناراحتین ؟

حرفی نزد و دوباره سرش را پایین انداخت

سارا خانم رفتن ؟

لب باز کرد

بله دیشب رفتن دخترا هفته ای یکبار میان ، اخر هر هفته ، تا آخر هفته ما تنها هستیم. من ، سالار یک یا دوبار هم خواهرم و بقیه می ان

از پشت میز بلند شد و نگاهش را به من دوخت و گفت:

تا وقت ناهار میتونی هر کاری دوست داری انجام بدی ، کتابخونه همین کنار ، اگه میخوای کتاب بخون فقط سر وصدا نکن !

و به سمت آشپرخانه رفت . زندگی کسل کننده ای در پیش رو داشتم هنوز ننشسته بودم که عمه از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت اتاق خودش رفت.

به آشپرخانه رفتم ، بهترین کار این بود که گوهر خانم را تماشا کنم و با او حرف بزنم پر حوصله و با وسواس کار میکرد از سکوت خسته شدم…

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان نازک ترین حریر نوازش :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی ر.اکبری :

خانم رویا اکبری با اسم مستعار، ر.اکبری چهل و پنج ساله هستند و تحصیلاتشان را در رشته ی علوم انسانی به پایان رساندند و سال ۱۳۸۰ اولین همکاری خود را با نشر علی آغاز کردند.

 

آثار ر.اکبری :

رمان لمس تنهایی تو _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان نازک ترین حریر نوازش _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان خسته خانه _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان اگر نرفته بودی _ کتاب چاپ شده در انتشارات آرینا

رمان طلوعی در شب _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان منتظرت بودم _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان ملکه جنوب _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان چشمهایت مال من _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان مستانه _کتاب چاپ شده در انتشارات آرینا

رمان لحظه ای با ونوس _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان بالاتر از سیاهی _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان پریا _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان دوباره مینویسمت _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان دختران فرار چرا؟ _ کتاب چاپ شده در انتشارات جمال

رمان در سکوت سایه _ کتاب چاپ شده در انتشارات شادان

 

امتیاز دهید

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها