رمان مهربانگ

بازدید: 12 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 16 اردیبهشت 1403
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۲۶ بعد از ظهر
دانلود رمان مهربانگ از بنفشه موحد

معرفی رمان مهربانگ :

رمان مهربانگ به قلم بنفشه موحد، فریاد از عشق است.
عشقی که با انتقام سر ریشه می‌گیرد و تهش به یک علاقه‌ای بی حد و مرز تبدیل می‌شود.
رمان مهربانگ به قلم بنفشه موحد، داستان یک دختر و پسر است که یکی در عزای برادرش نشسته و آن یکی روزشماری برای اعدام نشدنش.
رمان مهربانگ، داستان کیاشا است که برادرش در یک درگیری به دست برادر روژان کشته می‌شود.
او نیز برای انتقام دخترک را نشان می‌گیرد و او را عاشق خودش می‌کند.
اما در یک شب، فیلم رابطه نامشروعشان را پخش می‌کند و روژان مجبور به ازدواج با کیاشا می‌شود.
مردی که تشنه‌ی خون برادرش دوران است و برای نابودی آن ها قسم خورده.

 

مقدمه رمان مهربانگ :

یاد باد آن کو به قصد خون ما‌
عهد را بشکست و پیمان نیز هم

 

خلاصه رمان مهربانگ :

رمان مهربانگ به قلم بنفشه موحد، روایت مردی به اسم کیاشا است که برادرش در یک درگیری و به دست ضربات چاقو کشته می‌شود.
او برای انتقام از دوران و پایمال نشدن خون برادرش، دست روی خواهرش روژان می‌گذارد و او را با کلک عاشق خودش می‌کند.
در یک مهمانی او را مست می‌کند و با رابطه‌ای نامشروع و پخش کردن فیلمش، روژان را مجبور به ازدواج با خودش می‌کند و…

 

مقداری از متن رمان مهربانگ :

ناراحت شده بود!!!!
دلیلی نداشت ولی خب حس بدی به این صحبتها گرفته بود…
جوری که دیگر حوصله ی گوش سپردن به ادامه ی مکالمه را نداشت…
با خداحافظی کیا و آن دخترک لعنتی گوشی را خاموش کرد و به داخل بازگشت…
نگاهی به کاناپه ی مزخرف انداخت و رویش دراز کشید…
او…همسرش بود و کیاشا با دختران دیگر قرار میگذاشت!!!
همسر!!!!!همسر زوری و اجباری!!!!
هرچی!!!!در قسمت مشخصات همسر شناسنامه ی کیا…نام روژان خورده بود…
به حرمت آن هم که شده باید بعد از طلاقشان کثافت کاری میکرد…
اعصاب خوردش…مانع خوابش میشد…
هایکا هم در خواب به سر میبرد…وگرنه که واسه آرامش اعصابش بهترین دارو بود …
سعی کرد چشم ببندد…احتمالا فردا روز شلوغی میشد برایش…باید سر در میاورد از کار پسرک!!!!
با سر و صداهای آرام کیاشا چشم باز کرد …روی کاناپه نشست و به او زل زد….
کیاشا هم دست از کارش کشید :
_بیدارت کردم؟!…. ببخشید…
روژان با یادآوری مکالمه ی دیشب پوکر فیس نگاهش کرد و پشت به او شد و دوباره دراز کشید…
کیاشا از رفتارش شانه ای بالا انداخت…
برعکس همه ی روزها خودش صبحانه را آماده کرد خورد ولی روژان همچنان به کاناپه چسبیده بود…
لباس هایش را تن زد و از اتاق بیرون رفت…
دخترک بدون کوچک ترین توجهی به او سمت آشپزخانه رفت…
چای ساز را روشن کرد…کتری هنوز داغ بود ولی حتی دوست نداشت از چای درست شده ی توسط کیاشا بخورد!!!!
کیاشا از درگاه آشپزخانه وارد شد:
_چای داغه هنوز…تازه دمش کردم…
پوزخندی به او زد و بدون نیم نگاهی به چهره اش از کنارش از آشپزخانه بیرون زد…
کیاشا متفکرانه به این که چه کار بدی از نصف شب تا به الان انجام داده وسط آشپزخانه ایستاد…
مغزش که نتیجه گیری نکرد!!!!
به سالن برگشت …
صورت خیس آب روژان که پی دستمال برای خشک کردن میگشت را دید و دستمال کاغذی را سمتش گرفت…
دخترک دستمال را پس زد و سمت دیگر سالن رفت ولی در آخر بازویش بود که اسیر خشم کیاشا شد:
_چه مرگته ؟!….
روژان دلگیر نگاهش کرد…
کیاشا دوباره با خشم لب زد:
_چته؟!
نگاه منتظر کیاشا طولانی شد ولی کلامی از میان لب های روژان در نیامد…
با عصبانیت بازویش را رهانید و از در بیرون زد …
با رفتن کیاشا…شماره ی خاطره را گرفت:
_سلام عروس خانوم…اون تفلون نچسب انقد بهت چسبیده که یادی از ما نمیکنی بی معرفت؟! من از مامانت باید بشنوم رفتی خونه ی….
_خاطره….
اگر به میان کلامش نمی پرید تا آخر شب یک نفس سخنرانی میکرد…
_میتونی بیای دنبالم؟! همین الان…
متوجه نگرانی اش می‌شود:
_چی شده؟!
با عجله چای در فنجانش می ریزد…
_نه …پاشو بیا خونمون…کجایی الان؟!
_تو رختخوابم…
_زود بیا اینجا فقط قبلش یه آدرس میدم بری آمار بگیری…
_اگه درست حرف نزنی بگی چی شده همین الان قطع میکنم روژان خانوم…
جرعه ای از فنجانش مینوشد و خیره به نقطه ای نامعلوم لب میزند:
_میخوام شب کیاشا رو تعقیب کنم!…
خاطره چند ثانیه ای ساکت میماند و دوباره آرام لب میزند:

_چی؟! شک داری بهش؟! خیانت میکنه؟!…
پوف کلافه ای کشید…او که نمیدانست خیانت کردن یا نکردنشان ربطی به یکدیگر ندارد!!!!
_هنوز مطمئن نیستم…ولی امشب مطمئن میشم…
خاطره غم در صدایش را به خوبی متوجه می‌شود:
_باشه آجی میام…ناراحت نباش…شاید اشتباه فکر میکنی!!!
حتی از فکر خیانتش هم حالش بد میشد…تنش گر گرفته بود…به خاطر نوشیدن چای بود یا هرچی…
سمت حیاط رفت:
_ببین یه آدرس بهت میدم…پاساژه…برو ببین اون توعه …مطمئن نیستم سرکار رفته باشه!
_باشه بفرست تا ده دیقه دیگه راه میوفتم…
_خاطره…مرسی…
آدرس را حدودی برایش فرستاد…تنها پاساژ آن خیابان بود پس میتوانست به راحتی پیدایش کند..
دعا دعا کرد که کیاشا از همان پاساژ لعنتی به محل قرار برود…وگرنه روژان از فضولی دیت شبش میمرد…
با دیدن شماره ی خاطره پاسخ داد:
_رسیدی؟!…
_اره …حالا از کجا پیداش کنم…
_همون طبقه ی همکف یه تو رفتگی داره…یه در با طرح لمسه…دفتر مدیریته…در بزن یه سوال چرت بپرس…
خاطره جلوتر رفت و با دیدن اتاق لبخند زد :
_دیدمش…الان…
صداهای تق تق دور می آمد که بالاخره درب باز شد:
_بفرمایید…
صدای بهراد را به خوبی می شناخت:
_اوووووم…سلام…
بهراد نگاهی به دخترک بیش از اندازه قرتی انداخت:
_سلام!!!!
_اینجا…..اینجا کجاست؟!…
روژان دست بر پیشانی کوبید…خاطره رسما داشت گند میزد…
آرام درون گوشی پچ زد که صدایش در ایرپاد خاطره پیچید:
_کیاشا نیس؟!
زیر لب گفت:
_نمیبینمش!!!!
سری در اتاق چرخاند که بهراد جلوتر آمد:
_مشکلی پیش اومده؟!…
_نه….چیزه….دفتر مدیریت کجاست؟!…
من من هایش بهراد را نگران کرد.
_همینجاس خانوم…کسی از کاسبا تو پاساژ مزاحمتون شده؟!
جرقه ای به ذهن خاطره خورد….آب دهانش را به سختی قورت داد:
_بله…مدیریت هستن؟!..
روژان از استرس شروع به جویدن ناخنش کرد…
بهراد نگاهی به راهروی عریض پاساژ انداخت:
_میتونید به من بگید…کدوم فروشنده بود؟!…
خاطره سمجانه گفت:
_نه باید با مدیر حرف بزنم…نیستن؟!…
جوابش یک کلام بود…آره یا نه!!!
بهراد جان خاطره را به لبش آورد تا بالاخره گفت:
_بله داخلن…بفرمایید تو…
از مقابل در کنار رفت و راه را برای دخترک باز کرد…
خاطره این پا و آن پا کرد که صدای روژان دوباره در گوشش پیچید:
_یه چیزی بگو جمعش کن…کیاشا نبینتت…پروفایلتو دیده میشناست……
خاطره کمی لفتش داد تا بهانه ی دیگری بیاورد ولی ذهنش خالی از هرگونه دروغی بود…
همانطور گیج لب زد:
_حالا که فکرشو میکنم همچین چیز مهمی هم نبود…
بهراد متعجب مات مانده بود که از پشت سرش کیاشا نمایان شد…
با عجله به سمت در می آمد:
_چی شده بهراد؟!…
خاطره دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض گرفت و فرار را بر قرار ترجیح داد…
کیاشا و بهراد متعجب به فرار دخترک نگاهی کردند و سپس به یکدیگر که بالاخره بهراد لب زد:
_تو رو دید انگار جن دید کیا…
کیاشا اخمی کرد:
_آشنا بود به نظر…چی میگفت؟!..
_هیچی گیر داده بود که با مدیریت کار دارم تورو دید انگار موشو آتیش زدن…
بهراد داخل رفت :
_بیا تو مردم دیوانه شدن به خدا…
کیاشا شانه ای بالا انداخت.
خاطره ریموت ماشین را زد …
_خدا بگم چیکارت کنه دختر…قلبم اومد تو دهنم…
_چی شد ، بود؟
_آره، آبروم رفت..فرار کردم…
روژان خنده ی کوتاهی کرد:
_حالا بیا دنبال من…
خاطره پشت فرمان جای گرفت…
_لوک بده بینم…
_فقط خاطر یه کنسروم واسه هایکا بگیر بهش قول دادم…ببخشیدا…میدونی که شرایطمو…
خاطره ماشین را روشن کرد:
_اتفاقا میخواستم خونه نویی بگیرم برات…بهتر که با یه کنسرو واسه هایکا سر و تهش جمع بشه،….
_خونه نویی و کوفت….مگه موندگارم…
_اگه موندگار نیستی این شرلوک هولمز بازی من چی میگه این وسط؟!
روژان خیره هایکای بازیگوش در حیاط شد…
_نمیدونم به خدا…خرم دیگه…مگه نمیدونی؟!…
_ناهار گذاشتی؟!
روژان آرام لب زد:
_نه…
_پس خر و گاو باهمی….رفیقت میخواد بیاد خونت…هیچ تدارکی ندیدی؟!…
_بیا بابا مگه قراره ناهار بخوری….من و برمیداری میریم پی کیاشا…
خنده ی خاطره بلند شد:
_الحق که خری…..

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان مهربانگ :

رمان مهربانگ به قلم بنفشه موحد، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+vhEWbesp9XphNTg8

 

بیوگرافی بنفشه موحد :

بنفشه موحد، نویسنده و رمان نویس، بیست و چهارساله ساکن شهر اهواز هستن.
از بچگی به نویسندگی علاقه داشتند و آثار دلنشینی رو خلق کردن.
در ژانر خونبسی و انتقامی مینویسن و قلم دلنشینی دارن.
با موضوعات قشنگشون، خواننده های بسیاری رو به خودشون جلب کردن.

 

آثار بنفشه موحد :

رمان مهربانگ – درحال تایپ
رمان ماسک مرئی – درحال تایپ
رمان مفت بر – آنلاین

امتیاز دهید

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها