رمان هامین
معرفی رمان هامین :
رمان هامین به قلم صبا ترک، داستان پسری مغرور و متعصب به نام هامین است.
هامینی که وارد یک ازدواج تجاری میشود و با دختری وارد رابطه میشود که هیچ حسی به او ندارد و ازدواج با او را فقط به خاطر تجارت قبول کرده.
در رمان هامین به قلم صبا ترک، عشق میان آن ها سر ریشه میگیرد و نفرت را از بین میبرد.
داستان روایتی عاشقانه دارد و در ژانر معمایی، هیجانی نوشته شده.
مقدمه رمان هامین :
+ اگه دوستم داری کاری کن بمونم….
_ چون دوستت دارم میخوام بذارم بری.
خلاصه رمان هامین :
رمان هامین به قلم صبا ترک، داستان پسری مغرور و متعصب به نام هامین است که وارد یک ازدواج تجاری میشود.
ازدواجی که با نفرت شروع میشود و تهش با عشق تمام میشود.
مقداری از متن رمان هامین :
به سقف کاذب اتاق خصوصی بیمارستان خیره شدم.
سگ جون بودم؟ شاید.
احتمالاً «مثل گربه هفت جون داره» مخصوص من گفته شده.
«حرومزادهی خوششانس» چیزی بود که اون زن گفت. نصف حقیقت و نصف دروغ.
اما حتی من هم نمیتونم نیمهی راست و دروغشو تشخیص بدم.
حروم زاده؟ شاید…
خوش شانس؟ بعید میدونم.
به سوزن سرم توی پوستم نگاه کردم. کاش جرات کندنشو داشتم.
نفس عمیقی کشیدم و باز به نگاه کردن به سقف ادامه دادم.
اینقدر نگاه کردم که مایعات درون سرم به تموم شد و پرستار میانسال برای خارج کردنش اومد.
تازه اون زمان جرات کردم دست بیحس شدهامو جابهجا کنم.
برای جلوگیری از سرگیجهی احتمالی آروم آروم بلند شدم و لباسهای بیمارستانو به لباسهای خودم تغییر دادم.
با برداشتن کولهام بدون نگاه آخری از بیمارستان بیرون زدم.
ساعت اوج شلوغی عصر بود و خیابون مملو از افرادی بود که درحال ترک محل کار و مدرسه بودن.
موقع رد شدن از کنار مهد کودک، مدتی موندم و به بچه های پر جنب و جوش و والدین خسته خیره شدم.
_خاله چرا حرکت نمیکنی؟ از گرسنگی ضعف کردی؟
نگاهمو به دست کوچیکی که گوشهی لباسمو میکشید دادم.
دختر بچه حداقل چهار سالش بود و لباس قرمز روشنی که پوشیده بود لپ های تپل و سفیدشو بیشتر به رخ میکشید. چاق و ناز بود.
حرفی نزدم دختر بچه هم لباسمو ول کرد.
سرشو خم کرد و بستهای بیسکوییت از کیف کارتونی و رنگینکمونیش در آورد و به سمتم گرفت.
_این برای توئه. بخور و زود برو خونه منم باید برم خونه.
مات و مبهوت باقی ماندم.
_خاله؟
بدن سفتم حرکت کرد و مشت بستهامو آروم باز کردم.
مدتی به بیسکوییت توی دستم نگاه کردم و با احتیاط اونو توی جیبم گذاشتم.
یاد اون متن نامهی خودکشی افتادم:
“به سمت پل میروم ؛
اگر در مسیر حتی یک نفر
به من لبخند بزند
نخواهم پرید”
نه که قصد خودکشی داشته باشمها، نه…
اما مهربونی اون دختر کوچولو مثل آب روانی بود روی آتیش وجودم.
با احساساتی که خیلی بهتر از قبل شده بود به سمت کوفته فروشی اون سمت خیابون رفتم.
کوفته، کباب، پیتزا و درنهایت یه موهیتوی سرد…
با لقمه کبابی که تازه خریده بودم رفتم و روی نیمکت کنار خیابون نشستم.
چراغهای توی خیابون زرد بود و پشهها زیر چراغها پرواز میکردن.
بوی کباب فضارو پر کرده بود…
ماشینها میومدن و میرفتن و تقریبا نیمه شب بود اما شهر هنوز بیخواب بود.
زندگی باید اینجوری باشه.
زنگ ناگهانی تلفن اوقات فراغتمو خراب کرد.
صدا از کولهای که همراهم بود میومد.
صدای زنگ به وضوح از موبایل قدیمی که با کلی دقت آهنگ هاشو تنظیم کرده بودم فرق داشت.
کولهمو کنارم کشیدم و با یکم گشتن تونستم یک تلفن همراه جدید و ناآشنا رو پیدا کنم.
صفحهی تلفن با شماره “ناشناس” چشمک میزد.
تماسو رد کردم و یه جرعه از قوطی نوشابهم سرکشیدم.
دو دقیقه بعد یک جفت پا با کفش چرمی مقابلم متوقف شد.
_ خانوم قیمی.
انگشتهامو جمع کردمو به بالا نگاه کردم.
مرد، جدی با ظاهر یه محافظ کمی خم شد و به سمت عقب و خودرویی که کنار جاده پارک شده بود اشاره کرد.
_رئیس اینجاست تا شما رو ببره.
نگاهی به ماشین انداختم.
در بسته بود و نمیتونستم ببینم کی داخل نشسته.
هیچ اطلاعات دیگهای از این رئیس مرموز وجود نداشت.
دودوتا چهارتا کردم و به این نتیجه رسیدم که این رئیس فقط میتونه به دونفر اشاره داشته باشه.
پدرم یا اون “شخص خاص”
نفس عمیقی کشیدم و باقی موندهی غذامو روی نیمکت گذاشتم و دست هامو با دستمالی که از کوله ام در آوردم پاک کردم.
_ خیلی زود اومدی.
کاش حداقل میذاشتن قبل از شنیدن خبرهای بد یکم دیگه از این شب لذت ببرم.
لحن محافظ مودب اما پر از هشدار بود.
_خانوم قیمی رئیس قبلا با شما راه آومده! به عصبانی کردنشون ادامه ندید و سوار ماشین شید.
_ اگه سوار ماشین نشم چیکار میکنید؟
قبل از حرف زدن مکث کرد.
_ رئیس قبلا دعوت به ناهار فردارو قبول کرده تا موقعیت جناب قیمی رو تثبیت کنه. قول دادن که تا اخر هفته همهی موانعو برای خانوادتون کنار بزنن.
خب پس هامین خان توی ماشین بود.
بلند شدم و کباب دست نخورده رو توی دستم گرفتم و قوطی نوشابه رو توی دست محافظ گذاشتم.
_ برای شما…
در ماشین رو باز کردم و نشستم.
_ بندازش بیرون.
سرمو چرخوندم و به مردی که کنارم نشسته بود نگاه کردم.
_ چیزی که توی دستته رو بنداز بیرون.
جناب افروز، به عنوان یکی از ظالمترین صدرنشینهای نظام سرمایه داری، خیلی خوب به نظر میرسید.
فضای فوقالعادهای اطرافش داشت که وقتی به مردم خیره میشد ترسناکترش میکرد.
گوشهی بیرونی چشمش کمی بالا اومده بود؛ لبهای تیره و صورت رنگ پریدهاش با طرح کلی عبوس و سنگین صورتش کاملا مطابقت داشت.
با پیراهن و شلوار مشکی دقیقا شبیه روحی بود که از جهنم بیرون اومده بود.
به چشمهاش خیره شدم و در رو فشار دادم تا از ماشین پیاده شم.
به سمت صندلی جلو رفتم و محافظیو که تازه نشسته بود بیرون کشیدم تا کباب رو توی دستش بذارم.
_ اینم یه هدیهی دیگه. خوب بخور و هدرش نده.
روی صندلی جلو نشستم و درو محکم بستم.
پلکهامو بیتوجه به سکوت شدید ماشین روی هم گذاشتم.
_ خانوم قیمی بهتره نیست به صندلی عقب برید؟ اگه تصادفی پیش بیاد…
صندلیو کمی بیشتر خم کردم و دست به سینه شدم.
هامین خان دستور داد: راه بیفت.
راننده سکوت کرد و ماشین رو روشن کرد.
یه لحظه دلم به حال محافظ بیرون ماشین سوخت.
دستور روشن کردن کولر ماشینو که شنیدم توی دلم یه پیش بینیشوم داشتم…
بعداز چنددقیقه همونطور که انتظارشو داشتم سرما کاملا به تنم نفوذ کرده بود.
به سمت هامین خان چرخیدم و به چشمهاش خیره شدم.
نیشخندی زد و گفت: حالا میتونی بخوابی؟
دیوونه…
_ قبل از سوار شدن یه کاسه کوفته، یه پیتزای دونفرهی کامل و یه لیوان پر موهیتو خوردم…
_ داری خودنمایی میکنی؟
به شکمم اشاره کردم: منظورم اینه زیاده روی کردم. اگه همینجوری به یخ زدن ادامه بدم بالا میارم.
به فضای ماشین اشاره کردم.
_توی ماشین استفراغ میکنم.
به هم خیره شدیم تا اینکه با انزجار نگاهشو به سمت دیگهای چرخوند.
_ کولرو خاموش کن.
راننده آه راحتی کشید و کولرو خاموش کرد.
به حالت دراز کش خودم برگشتم چشمهامو بستم.
نحوه تهیه و مطالعه رمان هامین :
رمان هامین به قلم صبا ترک، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.
https://t.me/joinchat/BVZc6ffegDplN2U0
بیوگرافی صبا ترک :
صبا ترک چهل و یک ساله است متاهل و صاحب دو پسر.
از سیزده سالگی نوشتن رو شروع کرده.
در سال ۹۷ به صورت رسمی با رمان سویل فعالیت مجازی خودش رو آغاز کرده و تا به الان آثار دلنشینی رو خلق کرده است.
آثار صبا ترک :
رمان هامین – درحال تایپ
رمان ارکان – فایل مجازی فروشی در کانال شخصی نویسنده
رمان ترمیم – فایل مجازی فروشی در کانال شخصی نویسنده
رمان مهیل – درحال تایپ
رمان قمصور – درحال تایپ
رمان سویل – فایل مجازی فروشی در کانال شخصی نویسنده
رمان ریسمان - درحال تایپ
رمان عمارت قلهک – درحال تایپ
رمان خورشید – درحال تایپ