رمان مفت بر

بازدید: 13 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 16 اردیبهشت 1403
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۲۶ بعد از ظهر
دانلود رمان مفت بر از بنفشه موحد

معرفی رمان مفت بر :

رمان مفت بر به قلم بنفشه موحد، داستانی سراسر از غم و عشق است.
دختری که طعمه‌ی انتقام کوروش می‌شود و در دام نفرتش می‌افتد.
اما با عشق…
در دنیای صورتی خودش، دلباخته‌ی معلم ریاضی خود می‌شود.
ولی کوروش همه چیز او را می‌گیرد و روزگارش را سیاه می‌کند.
فقط برای انتقام از برادر ماهور…
رمان مفت بر به قلم بنفشه موحد، در ژانر انتقامی و عاشقانه نوشته شده.
روایت زیبایی دارد و داستانی دلنشین که خواندنش به شما عزیزان توصیه میشه.

 

خلاصه رمان مفت بر :

رمان مفت بر به قلم بنفشه موحد، روایتی غمگین از دختری به نام ماهور را دارد که دلباخته‌ی معلم ریاضی خودش می‌شود.
اما نمی‌داند که کوروش برای انتقام خواهرش از برادر ماهور پا به جلو گذاشته و هدفش رسوایی این خانواده است.
با باردار شدن ماهور و رسوایی‌اش…

 

مقداری از متن رمان مفت بر :

حین جویدن ناخن‌هایش گوش تیز کرده بود تا صدای حرف زدن برادرانش را با آقاجانش بشنود…
ناخودآگاه از مرد کوروش نامی که فقط اسمش را شنیده بود و اما باعث وحشت برادرش شده بود می‌ترسید
– من و مقصر خودکشی خواهرش می‌دونه آقاجون…
آقاجانش حین بالا و پایین کردن دانه‌های تسبیح، بدون نگاه به ماهان، رو به پسر بزرگش می‌گوید
– گفتی اومده بود بازار؟!
مهران با دلواپسی دست روی ته‌‌ریشش می‌کشد
– بله آقاجون… اومد بازار، انگار حجره‌ی مش قدیر رو خریده. اومده بیخ گوشمون آقا…
– مگه اون جریان تموم نشده؟ این الآن واسه چی اومده؟
لبش را می‌گزد و ترس توی دلش قل قل می‌کند…
مادرش را خوابانده و حالا کنار درب ورودی سالن، گوش ایستاده بود و اگر مهران او را می‌دید خونش گردن خودش بود.
– این پسره انگار اونور آب بوده، نمی‌دونم جریان اومدنش چیه ولی اینکه اومده بیخ گوش ما حجره‌ی فرش راه انداخته اصلا خوب نیست آقا…
سر جلو می‌کشد تا کامل آن‌ها را ببیند و ماهان ترسیده است…
مهران مضطرب است و آقاجانش هم… انگار کمی نگران…
– می‌گن کله خرابه آقاجون، گردن کلفته، شر ترین پسر نیک‌نام همین کوروشه. اگه شر درست کنه چی آقا؟!
منتظر است جواب آقا جانش را بشنود اما صدای بلند آقاجان باعث می‌شود تکان شدیدی بخورد و جیغش را به زور توی گلویش حفظ کند
– ماهور مادرت خوابید بابا؟!
روی پنجه‌ی پا، با دلی لرزان عقب می‌کشد و خودش را به در اتاق مادرش می‌رساند
– جانم آقاجون، چیزی شده؟!
– می‌گم مادرت خوابید؟!
در را آرام باز و بسته می‌کند تا پی به گوش ایستادنش نبرند
– بله آقاجون خوابید… براتون چایی بیارم؟
قدم برمی‌دارد و مقابل دیدشان قرار می‌گیرد و مهران و ماهان نگاهشان را سمتش می‌کشانند
– نه ما داریم می‌ریم دیگه. قرص‌های آقاجون رو بیار بخوره خودت هم بیا بیرون کارت دارم.
همانطور که برادرش می‌خواهد، خیلی تند و سریع قرص‌های پدرش را برایش می‌برد و سپس، شال پوشیده و به دنبال برادر بزرگش توی حیاط می‌رود.
– بله داداش؟!
مهران به ماهان اشاره می‌کند به راهش ادامه بدهد و خود سمت خواهرکش می‌چرخد…
همگی نفشان به نفس همین دخترک ریزه میزه بند است.
– از این به بعد پا تو بازار نمی‌ذاری ماهور…
دخترک لب گزیده و سر پایین می‌اندازد و مهران امر می‌کند
– من و نگاه کن…
خجل نگاهش را بالا می‌کشد و مهران اضافه می‌کند
– از مدرسه به خونه، از خونه به مدرسه… یهو چشم افتاد به مغازه و، دوستم فلان بود و هوس فلان چیز کرده بودم نداریم ماهور…
سرش را تکان می‌دهد
شانزده سال تمام حرفشان همین بود.
از در آرایشگاه مردانه سرک نکش ماهور…
تو بازار سر بالا نگیر ماهور…
تو مسجد، تو صف اول نشین ماهور…
– چشم داداش…
– چیزی لازم داشتی زنگ بزن زنداداشت، یا نگین براد بگیره بیاره…
نگین می‌توانست به بازار برود، توی خیابان‌ها بچرخد و آزادانه زندگی کند ولی او نمی‌توانست، چرا؟!
– چشم داداش…
غرهایش را تنها توی دلش می‌زند و جرأت بروزشان را ندارد…
– تو گوشیت هم حواست باشه با غریبه‌ها گرم نگیری…
باز هم چشم می‌گوید و مهران لبخندی برایش می‌زند
– آفرین دردونه… برو پی درس و مشقت.
مهران قدمی به عقب که برمی‌دارد صدایش می‌کند
– داداش مهران؟!
لبخندی به نگاه کهربایی خواهرش می‌زند

– بله؟!
– فردا مدرسه اردو داره، اونم نرم؟!
– اردو دیگه چیه ماهور؟! من می‌گم بیرون نرو تو از اردو حرف می‌زنی؟
سرش را با بغض پایین می‌اندازد…
به آن مرد قول داده بود.
– باشه داداش…
برادرش اطاعتش را که می‌بیند با افتخار دست روی سر دردانه‌اش می‌کشد
– آفرین دختر خوب. برو تو دیگه هوا سرده…
میل عجیبی به گریه کردن دارد اما سکوت می‌کند
– به سلامت داداش، سلام به زن داداش و بچه‌ها برسون.
برادرش با تکان سر جوابش را می‌دهد و به محض خروج مهران، با دو خودش را به داخل خانه می‌رساند…
آقاجانش را کنار بهاری که می‌بیند کمی دست و پایش را گم می‌کند
– داداش ماهان گفت تو لونه‌ی کفتراش دون بذارم آقاجون…
پیرمرد از روی زمین بلند می‌شود و غر می‌زند به جان ماهانی که خیلی وقت است. فته است و اصلا چنین خواسته‌اش از خواهرش نداشت.
– آخه یکی نیست بگه بی‌غیرت، کم مونده آبجیت رو بفرستی پشت بوم واسه کفتربازی…
پیرمرد سمت اتاق قدم برمی‌دارد و ماهور خیلی سریع می‌پرسد
– ببرم آقاجون؟!
– ببر ولی زود برگرد…
اطاعت می‌کند…
از توی کابینت دانه برداشته و گوشی‌اش را هم توی جیب شلوارش پنهان کرده و از روی نردبان توی حیاط سراسیمه بالا می‌رود..
دانه‌ها را به جای ریختن توی لانه، همانجا روی زمین می‌ریزد تا دیگر پرندگان تغذیه کنند و کنار لانه می‌نشیند و با شماره‌ی رندی که ازبر است تماس می‌گیرد…
صدای مرد که توی گوشی می‌پیچذ، دلش توی سینه‌اش گم و گور می‌شود
– بله؟!
– سلام آقا… منم ماهور…
دخترک دو روز تمام به خاطر داشتن شماره‌ی جذاب‌ترین معلم ریاضی اش از ذوق نخوابیده بود…
معلم جذابی که با آمدنش توی مدرسه‌ی دخترانه، به جای خانی اوصانلو، حواس بیشتر دانش‌آموزان را جلب جذابیت خود کرده بود.
– به جا نیاوردم!
دستش را مشت می‌کند و بغضش می‌گیرد…
به خودش لعنتی می‌فرستد و چرا با اسم کوچک خودش را معرفی کرده بود؟!
– من… موحدم، دهم کاشانی!
کمی سکوت می‌شود و انگار مرد به یادش می‌آورد
– بله، بله، موحد! چیزی شده موحد؟!
لب‌هایش را روی هم می‌فشارد…
چشمانش می‌سوزند و حس می‌کند خودش را کوچک کرده است.
– قـ… قرار بود بهتون زنگ بزنم سؤالات رو بدم بهتون.
– فردا توی مدرسه موحد… شبت بخیر.
همین!
همان‌جا کنار لانه‌ی کفترها می‌نشیند و زل می‌زند به دانه‌های روی زمین…
مانند بچه‌ها دلش گریه کردن می‌خواهد و چرا توجهی به او نکرده بود؟!
همین مرد، روز قبل توی مدرسه برایش چشمک زده بود!
همین من روز قبل توی نمازخانه دستش را گرفته بعد از چند روز، بالاخره کوتاه آمده بود…
همین مرد دو روز قبل توی مدرسه وقتی داشت از پله‌ها سقوط می‌کرد، کمرش را سفت چسبیده بود و توی گوشش آرام پچ زده بود
« آروم‌تر بچه!»
درست همان لحظه، وقتی وحشت زده نگاه به چشمان مرد کرده بود، حس سقوط آزاد را تجربه کرده بود.
لب‌هایش می‌لرزند و گوشی هم توی دستش می‌لرزد…
پیام کوتاهی از همان شماره‌ی رند و آشنا
« بهت زنگ می‌زنم… ماهور.»
لبخندی روی لب‌هایش می‌نشیند و گوشی را به سینه می‌چسباند…
قفسه‌ی سینه‌اش در حال شکافتن است گویا…
– نوشته ماهور!
با ذوق از روی زمین بلند می‌شود و نگاهی به غذاب کفترها می‌اندازد…
ظرف غذایشان پر است و نیازی به ریختن دانه نیست.
از نردبان پایین می‌رود و نمی‌داند چگونه خودش را به اتاقش می‌رساند…

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان مفت بر :

رمان مفت بر به قلم بنفشه موحد، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+378L1d9_uzkwMmNk

 

بیوگرافی بنفشه موحد :

بنفشه موحد، نویسنده و رمان نویس، بیست و چهارساله ساکن شهر اهواز هستن.
از بچگی به نویسندگی علاقه داشتند و آثار دلنشینی رو خلق کردن.
در ژانر خونبسی و انتقامی مینویسن و قلم دلنشینی دارن.
با موضوعات قشنگشون، خواننده های بسیاری رو به خودشون جلب کردن.

 

آثار بنفشه موحد :

رمان مهربانگ – درحال تایپ
رمان ماسک مرئی – درحال تایپ
رمان مفت بر – آنلاین

۱/۵ - (۱ امتیاز)

امتیاز دهید

1/5 - (1 امتیاز)

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها