رمان غضب

بازدید: 6 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 9 اردیبهشت 1403
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۲۶ بعد از ظهر
دانلود رمان غضب از شیوا اسفندی

معرفی رمان غضب :

رمان غضب به قلم شیوا اسفندی، روایت دخترکی بی‌پناه است.
داستانی که با عطر خون و عشق و دلدادگی عجین شده است.
در عین حال مردی که کینه و نفرت عجیبی دارد و دنبال یک طعمه است.
روایتی زیبا دارد و نکات آموزنده…
در ژانر عاشقانه، انتقامی نوشته شده است.
خواندنش به شما عزیزان توصیه می‌شود.

 

مقدمه رمان غضب :

“به نامش و در پناهش”
به میان آشفتگی‌هایم، در میان دل‌شوره‌هایم
آن‌جا که ترس، بر تنِ نهیفم سایه انداخت
همان‌جا که، دنیا برایم به آخر رسید
دستانِ بی‌جانم، را به زمین گرفتم و از جا برخواستم…
شانه‌های افتاده‌ام که صاف شد…
تن خمیده‌ام که جانِ ایستادگی گرفت، عقب نشینی کردم، تا از تمام حس‌های بد فاصله بگیرم.
و همان‌جا بود…
درست در همان نقطه، تو را پشتِ خود، احساس کردم.
پناهم شدی برای ادامه‌ی راه…
و آن‌جا بود که فهمیدم، این قدرت ایستادگی از کجا نشات گرفته…
می‌شود که پناهم بمانی؟
من ایستادگی را، در حضور تو تمرین کردم…
نبودنت مرا از پا در می‌آورد…
پس باش…
فقط باش تا ببینی…
حضورت چگونه مرا تا اوج اعلاء می‌برد.

 

خلاصه رمان غضب :

رمان غضب به قلم شیوا اسفندی، داستان دختری بی‌پناه و مظلوم است که مورد تعرض قرار می‌گیرد.
به مرد کردی پناه می‌برد که دشمن خونی پدرش است.
قاتل خواهرش!
مجبور به ازدواج با او می‌شود اما آتش انتقام و کینه، دامنش را می‌گیرد و…

 

مقداری از متن رمان غضب :

مقابل گیت بزرگی، که هیبتش لرز به تنت می‌انداخت ایستادم و آن روز را برای خودم دوره کردم.
روزی که تصمیم گرفتم به این خانه و آدم‌هایی که به خونم تشنه‌ هستند، پناه بیاورم.
همان سه روزی، که کنارِ آن مرد وحشی و کثیف گذراندم، که هیج رحمی در وجودش نبود.
که وحشیانه به تنم تاخت و نقطه‌به‌نقطه بدنم، آماجِ دستان زمختش شد.
نفسم را با آهِ پربغضی بیرون فرستادم و حرف‌های آخرِ مادرم در ذهنم تکرار شد.
-برو پیش خاندان هخامنش. مردای اون خاندان گناه تو رو پای پدرت نمی‌نویسن.
مجال ندادند، تا بپرسم؛ چطور به کسانی پناه ببرم که پدرم به دخترشان تجاوز کرد.
و چطور جایی بروم، که برادرم به جای رساندن جسمِ بی‌جان دخترشان به بیمارستان، هفته‌ها به تنِ دردمند و ضعیفش تعرض کرد.
و حال با لباس‌هایی پاره و تنی کثیف، که ده روز را در خیابان‌ها گذرانده بودم، مقابل گیت بزرگ و سیاه رنگِ خانه‌شان ایستاده‌ام و هر چه به دنبال نوری روشن برای ادامه‌ی راه می‌گردم پیدا نمی‌کنم.
-این‌جا چی می‌خوای دختر جون؟!
لرزی به تنم نشست و تمام وجودم به شور افتاد.
صدای خودش‌بود…
برادرِ همان دختر…
همان مردی که قسم خورد، تا آخرین نفر از خانواده‌ام را تکه‌تکه می‌کند و به دستان خاک می‌سپارد.
به ناچار به سمتش چرخیدم…
از ماشینش پیاده شده بود و با چند تراولی که در دست داشت، حدسش سخت نیست، که فکر کرده نیازمند هستم.
نگاه از پیراهن مشکیِ تنش و آن بازوهای عضلانی‌‌اش گرفتم و از شانه‌های پهنش گذر کردم، تا به صورتش رسیدم.
او در لحظه مرا یاد مردی انداخت، که هیچ رحمی در مقابلم نداشت و وحشت زده‌ قدمی به عقب برداشتم.
آن حیوان، بلایی به سرم آورده بود، که حتی جذابیتِ نفس‌گیرِ این مرد برایم ترسناک‌ بود.
ناگهان چشم ریز کرد و سرش به سمت شانه کج شد.
چشم ریز کرد و ابروهای پرپشتش به هم نزدیک‌تر شد.
او به مانند ماری، که طعمه‌اش را اندازه می‌زد، براندازم می‌کرد و من به دنبال راهی برای محو شدن بودم.
بی‌شک چهره‌ی درب و داغانم برای او آشنا بود، اما هنوز باورش نمی‌شد، که نادیا مقابلش باشد.
ناگهان درِ سمت شاگرد باز شد و پدرش از ماشین بیرون آمد.
-نادیا؟! تویی؟!
و من حتی نتوانستم نگاهم را از او بگیرم.
مردی، که حال سفیده‌ی چشم‌هایش پر از مویرگ‌های قرمز بود و خون‌خاری، درون آن دو گوی سیاه رنگش بیداد می‌کرد.
قدم دیگری به عقب برداشتم و چرخیدم و با آخرین توانی که در جان و تنم مانده بود، شروع به دویدن کردم.
آمدن به این‌جا بزرگ‌ترین اشتباه دنیا بود.
اما خیلی دور نشده بودم، که به من رسید و دست قوی و مردانه‌اش، چنگ بازوی آسیب‌دیده‌ام شد.
جیغی از وحشت کشیدم و با درد نالیدم:
-توروخدا. غلط کردم.

سرم را بالاتر گرفتم و خیره به چشمان سیاه و پر از نفرتش نالیدم:
-توروخدا آقا.
دندان‌هایش را روی هم سایید و تکان آرامِ استخوان‌ فک منقبض شده‌اش دلم را لرزاند.
-خواهرمم همین‌جوری التماس می‌کرد؟!
ناله‌ای از عجز‌ و ناتوانی از دهانم خارج شد و نگاهم به غم نشست.
-ببخشید.
-کیاشا! بیا بریم داخل. تو خیابون درست نیست.
دستم را از همان بازوی دردناکی، که گرفته بود به سمت خانه کشید و به نگهبانی که بیرون آمده بود دستور داد:
-زنگ بزن همه‌ی بچه‌ها بیان. مهمون دارید.
در لحظه متوجه معنای کلامش شدم و سرم را به طرفین تکان دادم و سعی کردم تنِ دردمندم را از دستانِ پرقدرتش نجات دهم.
اما تکان سختی به بازویم داد و غرید:
-وحشی نباش! نمی‌خوام همین‌جا تیکه و پاره‌ت کنم.
پدرش آرام‌تر بود، اما عجیب مویرگ‌های قرمز چشمانشان را با هم سِت کرده بودند.
-کیاشا!
اما او مجال نداد پدرش حرفش را به اتمام برساند و با صدایی که از زورِ خشم می‌لرزید، به میانِ کلامش پرید:
-برنامه همین بود، نبود؟!
پاهایم یاری نمی‌کرد، اما برایش مهم نبود که جسمِ بی‌جانم توانِ ایستادگی ندارد.
همان‌گونه که به دنبال او روی زمین کشیده می‌شدم، رو به پدرش حرف‌های مادرم را بازگو کردم.
-مادرم گفت، شما مراقبمید. گفت، هیچ‌جا امن‌تر از کنارِ خانواده‌ی هخامنش با اتمام جمله‌ام، پدرش مقابلمان رسید و دقیقا رخ‌به‌رخ پسرش ایستاد.
آن‌ها شباهت عجیب و غریبی به هم داشتند.
ورژنی از پیری و جوانی یک‌شخص را به رخ می‌کشیدند و شاید اگر نمی‌شناختم، باور نمی‌کردم، که پدر و پسر باشند.
-ما نمی‌تونیم پسر، ولش کن.
نفس‌های پسرش، همانندِ گاوی خشمگین به گوش می‌رسید و تمام حرصش شده بود زور در دستانش و چیزی، به لِه شدنِ استخوانِ بازویم نمانده بود.
-من می‌تونم. نفس می‌کشم برای همین کار.
پدرش دست لرزانش را روی دست او، که بازویم را در چنگ گرفته بود گذاشت و به چشمانش خیره شد.
-کیاشا، خواهرت هم‌سن همین دختر بود.
گره‌ی انگشتانش، دور بازویم آزاد‌تر شد.
-به عشق این دختر میومد روستا.
رها شدن گوشتم زیر دستانش، با نفس راحت و آسوده‌ام، هم‌زمان اتفاق افتاد.
-می‌ریم داخل صحبت می‌کنیم.
و دستانش که برخلاف میلش، از منِ در حالِ جان دادن فاصله گرفتند.
قبل از افتادنم، پدرش گفت:
-بگیرش، داره می‌افته.
اما او افتادنم به زیر پاهایشان را، به تماشا ایستاد و سر که بلند کردم، از پشت چشمان شیشه‌ایم پوزخند و نگاهِ مغرورش را شاهد بودم.
او دلِ بزرگ پدرش را نداشت و قرار نبود، این‌جا به آرامش برسم. اما گزینه‌ی دیگری برای حفظ امنیتم نداشتم.
مادر تاکید کرده بود‌، که تنها پناهگاهِ امنم خانه‌ی آن‌هاست.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان غضب :

رمان غضب به قلم شیوا اسفندی، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+8gpMf0xTwlEyZWI0

 

بیوگرافی شیوا اسفندی :

شیوا اسفندی متولد ۱۳۷۳ ساکن شیراز، از نویسندگان تازه وارد هستن و اولین رمان شون رو به نام غضب شروع کردن.
قلم دلنشینی دارن و روایتی زیبا!

 

آثار شیوا اسفندی :

رمان غضب – درحال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها