رمان ماسک مرئی

بازدید: 15 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 16 اردیبهشت 1403
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۲۶ بعد از ظهر
دانلود رمان ماسک مرئی از بنفشه موحد

معرفی رمان ماسک مرئی :

رمان ماسک مرئی به قلم بنفشه موحد، درست همانند تمامی رمان های خانوم موحد در ژانر عاشقانه و انتقامی نوشته شده.
روایتی غمگین و هیجانی دارد.
داستان دختری به اسم مهلا که توسط پسر دایی‌اش مورد تعرض قرار میگیرید.
آن هم به ناحق و بی گناه، گناه پس می‌دهد.
در این بین، دایی‌اش او را مجبور به ازدواج با هاکان می‌کند.
هاکانی که تشنه‌ی انتقام از مهلا است و…

 

مقدمه رمان ماسک مرئی :

ای که به نامت جهان آغاز شد
دفتر ما هم، به نامت باز شد

 

خلاصه رمان ماسک مرئی :

رمان ماسک مرئی به قلم بنفشه موحد، داستان دختری به اسم مهلا است که توسط پسر دایی خود مورد تعرض قرارمی‌گیرد.
گناه پس می‌دهد.
گناهی که حتی از آن خبر هم ندارد و در یک شب، در خانه ویلایی که پسر دایی‌اش به زور او را برده همه چیزش را از دست می‌دهد.
با فهمیدن دایی‌اش، به اجبار مجبور به عقد با هاکان میشود و…

 

مقداری از متن رمان ماسک مرئی :

حضور منصور در کنارش،توجه نگاهش را جلب میکند…
سعی میکند خط بزند به آن جمله ی لعنتی شهلا…
هر چه بیشتر فکر میکرد ذهنش را نابود تر میکرد…
تصمیم گرفت جوری به آن فکر نکند که انگار همچین چیزی از شهلا نشنیده است…
دست از جیب هایش بیرون میکشد…به سرعت به سمت ماشین حرکت میکند…
_ببخشید…حال این روزام دست خودم نیست پدر…
پدر…چقدر این واژه امروز غریب بود برایش!!!
منصور ،آرام شانه هایش را در آغوش میکشد تا مانع رفتنش شود…
می ایستد و به چشمانی که هم رنگ چشمان خودش است زل میزند…
منصور دست چپش را در دست میگیرد و کف دستش را برمیگرداند…
کف دست خودش را کنار کف دست هاکان قرار می‌دهد….
_ببین…دقیقا کوچک ترین انگشتت…چهار تا بند داره…دقیقا مثل انگشت خودم…انگشت پدرت…
یاد بچگی هایش افتاد…وقت هایی که همه چیز را باحوصله برایش توضیح میداد…
به دستانشان نگاه میکند…حق با منصور بود…
منصور نگاهی به چشمانش میکند…چطور ممکن بود به پسر او بودن شک کرده باشد.!!!
هاکان دقیقا جوانی خودش بود…
_حالا تو سولار رفتی برنز کردی…ولی یه لکه ی قهوه ای ام جفتمون داریم درست سمت چپمون…بالای شکممون…
کم کم لب هاکان کش می آید…
نمیدانست بعد از چند روز است که این لب ها میخندیدند…هرچند کمرنگ…هرچند نامحسوس…
منصور خشنود از راحت کردن خیال پسرش…سرخوشانه لب میزند:
_یه پا آزمایش دی آن ای ام من بچه…در ضمن…
اینبار جدی میشود و شمرده می گوید:
_شاهرخ هیچوقت نمیتونست مردی مثل تو به دنیا بیاره…
حالش بهتر از قبل است…
هنوز گره های قبلی زندگی اش باز نشده بود که شهلا خانوم یک گره دیگر به آن اضافه کرده بود…
ولی به لطف منصور،حالا خیالش راحت بود…
شاهرخ ،حتی نامش هم نفرت انگیز بود برای هاکان…
میدانست این بار پدرش کوتاه بیا نیست…
حتما تاوان میگرفت از او…
_قراره چیکار کنیم حالا؟!
منصور آهنگ های ماشین را بالا و پایین میکند…میداند راجع به چی میپرسد ولی فعلا دوست ندارد چیزی راجع به تصمیمش بگوید:
_یه آهنگ درست درمون نداری تو پسر…
خوب میفهمد بحث عوض میکند…
دست سمت پخش ماشین میبرد…با کمی عقب جلو کردن آهنگ ها،در آخر روی آهنگ اهدایی مهلا مکث میکند…
*مال منی….بذار نگات کنم تورو…تورو یه عالمه….*
پلکش تر میشود…این روزها زیادی پلکش تر میشد…نمی بارید…
ولی….
جای خالی بی معرفت ترین فرد زندگی اش زیاد از حد به چشم می آمد …
نطقش کور میشود و تا رسیدن به خانه نه او حرفی میزند و نه منصور…
از ماشین که پیاده می‌شوند…قدم های منصور به سمت عمارت بیش از اندازه سریع میشود…
هاکان پشت سرش،تند تند گام برمیدارد…
بی طاقتی پدرش را حس میکند…
در را که باز می کند… نگاهی درون سالن می چرخاند…
کتی با گلبرگ روی کاناپه ی راحتی در حال گفت و گو بود…
بدون معطلی به سمتش میرود…
بالاخره صدایش میکند…بعد از روزها…بعد از سالها…
_کتایون…
نگاهی به منصور میکند…هنوز هم شرمسار است…سر پایین می اندازد و به نشانه ی احترام از جایش بلند میشود و در برابر منصور می ایستد …
طاقت منصور از دست رفته است…در یک حرکت کتی را در آغوش میکشد…سرش را به سینه اش می چسباند:
_هیچوقت دیگه سرتو جلوی من پایین نگیر…نگام کن…انقدر نگام کن که جای حسرتای این سالام پر بشه…
گلبرگ با چشم و ابرو رو به هاکان بی صدا لب میزند:

_چی شده؟!
لبخند کم رنگی می زند و پلک و سرش را بالا و پایین میکند:
_هیچی…
قالیچه ی خوش آب و رنگ را روی تخت چوبی درون حیاط می اندازد…
جامیوه ای مملو از میوه های رنگارنگ را رویش میگذارد و رو به مهلا لب میزند:
_بفرمایید…
نور دلچسب آفتاب سرش را داغ کرده بود…
روی تخت می نشیند…ساحل پشتی را پشت کمرش تنظیم میکند…
بی میل آمده بود ولی چقدر حال دلش خوب بود که در جواب اصرارهایشان،همراهی‌شان را پذیرفته بود…
مامان گلی و خانه اش حتی از خانه ی مامان نرگس هم بیشتر امنیت به وجودش تزریق میکرد…
نگاهی به حوضچه ی کوچک وسط حیاط انداخت…
حوضچه ی آبی رنگ با طرح چلیپا…فواره ی کم جان وسط حوض قطراتش را روی هندوانه رقصان درون حوضچه میریزد…
بوی یاسی که در فضا پیچیده است…روحش را جلا می‌دهد…
_تنها زندگی میکنه؟!
ساحل خیاری از ظرف میوه چنگ میزند و حین پوست کندنش می گوید:
_آره،البته دو سه ساله…
بوی عطر خیار هم به همه ی حس های خوبش اضافه میشود…
_خونه‌ش خیلی خوشگله…
ساحل نمکین میخندد و لوپش چال می افتد:
_آره خونه‌ش دقیقا مثل خونه ی مامان بزرگاس…وای دستپختشو نخوردی…
مهلا لبخندی میزند:
_تا یه ساعت دیگه میخورم…
خیار پوست کنده شده را سمتش میگیرد…
مطمئن است که برمیدارد …
اصلا از همان لحظه ای که وارد خانه شد،بهتر بود…
همین صحبت کردن هایش…لبخند زدن هایش…
و چقدر این حال مهلا برای ساحل مهم بود…
منصور دکمه ی سر آستین هایش را می بندد…
کتایون نزدیک تر می آید و یقه اش را صاف میکند…
_خیلی واجبه که بری؟!
آرام لبخند میزند و پلک میبندد:
_خیلی…
_آخه نمیگی کی برمیگردی…نمیگی واسه چی میری…منو با هزار تا فکر و خیال به حال خودم ول میکنی…باهام در تماس هستی دیگه؟!
منصور سمت آینه ی قدی ایستاده ی درون اتاق برمیگردد…
خودش را با تنظیم کردن لباس هایش مشغول میکند…
از سفری که خودش چیزی از آن نمیدانست…چه چیزی برای بازگو کردن می ماند…
_نگران نباش عزیزم…بادمجون بم آفت نداره…
کتی با لبخند کوتاهی مشتی روی بازویش میزند…
روحیه ی کتی را دوست داشت…
_حداقل هاکانم با خودت میبردی هم خیال منو راحت میکردی…هم بچه‌م از اون حس و حال درمیومد…
نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد…
نگاه کتی هم با حرکت دستش روی ساعت می نشیند…
هنوز هم همان ساعت اهدایی خودش را در دست دارد…
_اون بچه باید بره دنبال زنش…راه بیوفته دنبال من که چی بشه…
نگاه غمگین کتی به نقطه ای از اتاق ثابت می ماند…
میترسد از عاقبت زندگی تک پسرش…از اینکه یک منصور و کتی دیگر از این خانواده زاده شود…
منصور سمتش میچرخد و دو طرف صورتش را با دست قاب میگیرد…
_وقت رفتنه بانو…آخرین لحظه پکر ببینمت کل سفرم حالم گرفته میشه…
کتی که در آغوش همسرش حل میشود…هاکان وارد سالن میشود…
به چمدان کوچک بسته شده نگاهی می اندازد…
_سلام کجا به سلامتی؟!….
دست از موهای لخت همسرش میکشد و نگاهش را به هاکان می‌دهد…
دوست داشت قبل از آمدن هاکان برود…

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان ماسک مرئی :

رمان ماسک مرئی، به قلم بنفشه موحد، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+378L1d9_uzkwMmNk

 

بیوگرافی بنفشه موحد :

بنفشه موحد، نویسنده و رمان نویس، بیست و چهارساله ساکن شهر اهواز هستن.
از بچگی به نویسندگی علاقه داشتند و آثار دلنشینی رو خلق کردن.
در ژانر خونبسی و انتقامی مینویسن و قلم دلنشینی دارن.
با موضوعات قشنگشون، خواننده های بسیاری رو به خودشون جلب کردن.

 

آثار بنفشه موحد :

رمان مهربانگ – درحال تایپ
رمان ماسک مرئی – درحال تایپ
رمان مفت بر – آنلاین

 

امتیاز دهید

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها