رمان چه ساده شکستم

بازدید: 5 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 29 آذر 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۹ بعد از ظهر
دانلود رمان چه ساده شکستم از آزیتا خیری

معرفی رمان چه ساده شکستم :

طیف داستان رمان چه ساده شکستم یک داستان اجتماعیست و آزیتا خیری سعی دارد به معضلات تنهایی یک دختر رها شده در اجتماع اشاره کند. تعلیق داستان بالا اما در نظر تکثر مخاطبان کمی داستان کش دار شده.

آموزشهای موثری که در هر قسمت رمان چه ساده شکستم عنوان میشود و شخصیت ها را هر کدام به نحوی به چالش میکشد باعث کشش داستان شده و مخاطب را مشتاق ادامه دادن میکند.

 

مقدمه رمان چه ساده شکستم :

بسم الله الرحمن الرحيم

برای بغض همیشه بارانی مادرم

برای نگاه همیشه نگران پدرم

که روح مهربانش چون آرزوهای

محال، روی بال ابرها به آسمان رفت

برای مهربانیهای بی دریغ همسرم

در سخت ترین شرایط و لحظه های دردناک زندگی همیشه چیزی هست. حس ناشناخته که وجود خسته را به صبوری میکشاند و لبخندی محو را حتی در پنهانی لبها به جای میگذارد.

شعله نیمه خاموش قلبها را روشن نگاه میدارد و امید را در تاریکترین زوایای وجود جاودانه می سازد.

همه علتها معلول وجود اویند.

نامش بی ریاترین واژه هستی است

خدا…

آزیتا خیری

 

خلاصه رمان چه ساده شکستم :

رمان چه ساده شکستم روایتگر زندگی دختری به نام باران است. دختری تنها اما عاشق خانواده. او برای فرار از تنهایی هایش به قصد دانشگاه رفتن عازم شیراز میشود. شهری که در آن اتفاق های زندگیش پشت سر هم رقم میخورد.

با ورود به خانه ی عزیز که حمایت های بی دریغی از او دارد حس داشتن خانواده را دریافت می‌کند و عاشق پسر عزیز میشود اما برای به دست آوردن عشقش دروغ هایی میگوید که مسیر زندگیش را دستخوش اتفاقات ناخوش آیندی میکند.

 

مقداری از متن رمان چه ساده شکستم :

همچنان التماس میکرد آدامسی به دستم داد و گفت:

خانوم تورو خدا… جون مادرت فقط یکی بخر…

دلم گرفت. آهی کشیدم و در حالی که آدامس را به دستش می دادم گفتم:

برو

پسرک همچنان التماس میکرد. در همین لحظه مرد جوانی که کنارم ایستاده بود از همسرش پرسید:

آدامس می خوای؟

زن لبخند زد و پسرک با عجله خود را به آنها رساند. نگاهم را از آنها گرفتم. دوباره به ساعت نگاه کردم و چشمانم را بستم.

احساس کسی را داشتم که در بی وزنی مطلق سیر می کرد. شادی بی حدی همه وجودم را در برگرفته بود خوشحالیم قابل وصف نبود و دلم نمی خواست هـیـچ چـیـز ایـن حـال خـوش را از مـن بـگـیـرد.

حـتى التماس های آن پسر بچه کوچک که علی رغم جبر زمانه، شیطنتی بیحد در پشت نگاه حسرت بارش نهفته بود و مرا به جان مادرم قسم می داد.

سعی کردم فکرم را منحرف کنم فقط باید به موفقیتم می اندیشیدم. موفقیتی که حاصل تلاش خودم بود، بدون کمک و یاری کسی دیگر غیر از آن یگانه بی همتا که در همه لحظه هایم جاری بود. اما در زوایای بی حد این احساس ناب، ترسی ناشناخته و موهوم برقلبم چـنـگ مـی انداخت.

ترس از تنهایی؛ حسی که همیشه همراهم بود و در تمام این سالها لحظه ای رهایم نکرده بود. ترس از شهری که در اوج تنهایی به آن قـدم میگذاشتم. ترسی موهوم از آینده در همان حال که چشمانم بسته بود صدای دختر جوانی را شنیدم که گفت:

همین جا بشینیم. من خسته شدم.

چشمانم را گشودم. نگاهی به من انداخت و بعد در حالی که به صندلی کنارم اشاره میکرد پرسید:

اجازه هست اینجا کنار شما بشینیم؟

با لحن خاصی صحبت می.کرد چهره ریز نقش و کوچکی داشت با اندامی ظریف که به ظرافت چهره اش می آمد دخترک هنوز منتظر بود.

لبخندی زدم و گفتم:

خواهش میکنم. جای کسی نیست.

او هم لبخند زد و بعد از مرتب کردن ساکهای زیادی که همراهشان بود کنارم نشست. مرد میانسالی که همراهش بود مرتب سیگار میکشید و زنی که حدس میزدم مادرش باشد با چادر نیمی از صورتش را پوشانده بود.

دخترک خم شد و با شیطنت رو به پدرش گفت:

بابایی هنوز دلخورید؟

پدر اصلاً نگاهش نکرد غرق در عالم خودش فقط سیگار میکشید. دخترک التماس کنان ادامه داد:

مامانی شما یه چیزی بگید آرزوی خیلیها این بود که الآن جای من باشن، اون وقت شما اینجور ناراحت و دلخورید؟!

پدر این بار با عصبانیت رو به دخترش کرد و با لحن عصبی و کشداری گفت:

آخه شهر به این دوری؟ مگه من نگفته بودم فقط تهران؟ اصلاً تقصیر منه که خام تو یه الف بچه شدم.

و بعد نجواگونه ادامه داد:

یکی نیست به من بگه آخه مرد حسابی راه افتادی با این دختر جاهل بری شیراز که چی بشه؟

کمی مکث کرد و بعد رو به دخترش با تشر بیشتری گفت:

گیریم چهار سال دیگه درست تموم شد و به قول خودت خانوم مهندس شدی؛ آخه دختر تا اون موقع که من و مادرت هزار بار مردیم و
زنده شدیم.

دخترک لبش را گزید و با ناراحتی گفت:

خدا نکنه بابا جونم. نفوس بد نزنین.

نفوس بد چیه دختر؟ آخه خودت بگو من به اعتبار کی تورو بزارم شیراز و برگردم؟ اونجا نه دوستی داریم نه فامیلی نه آشنایی، که لااقل دلم خوش باشه اگه خدای نکرده مشکلی برات پیش اومد بتونه کمکت کنه.

آخه بابای گلم این همه دختر که راه دور قبـول مـی شـن چیکار میکنن؟ مگه همشون تو اون شهرها آشنا و فامیل دارن؟!

این را گفت و در تأیید حرفش به من نگاه کرد. از نگاهش یکه خوردم.

خواستم به سمت دیگری نگاه کنم که بی مقدمه پرسید:

خانوم شما دانشجویید؟

از واژه دانشجو خوشم آمد. به نشانه تأیید سری تکان دادم. پدرش گفت:

حتماً سال آخری هستید که اینطور مطمئن نشستید. اما دخـتـر مـن هنوز بچه است و نمیتونه تو شهر دوری مثل شیراز تک و تنها زندگی کنه.

از اشتباه مرد خنده ام گرفت اما به روی خودم نیاوردم. اینبار مادر دختر که تا آن لحظه ساکت و آرام نشسته بود پرسید:

شما کجا درس میخونید؟

شهری که دختر شما قبول شده.

دخترک با هیجان گفت:

شیراز؟ وای خدای من…. یه همسفر پیدا کردم. بهتر از این نمی شه.

پدر دختر اینبار با آرامش بیشتری نگاهم کرد و گفت:
چقدر خوب شد که شمارو دیدیم ما شیراز رو نمی شناسیم. بار اوله اونجا. برای ثبت نام دخترم میریم. . اگه ممکن بود اونجا که میریم رسیدیم ما رو راهنمایی کنید.

لبم را گزیدم و شمرده گفتم:
شیراز ولی آقا من هم مثل دختر شما امسال قبول شدم و بار اوله که میرم

مرد رد نگاه متعجبی به همسرش انداخت و بعد از کمی مکث پرسید:

پس همراهتون کجاست؟… پدری… مادری!

دختر جوان همراه مادرش با تعجب و استفهام نگاهم میکردند. بغضی را که در گلویم بود به سختی کنترل کردم و آهسته گفتم:

من تنها سفر میکنم.

رویم را برگرداندم. مرد بهت زده هنوز نگاهم میکرد. نفس هایم تند شده بود. زیر لب الله اکبر کشداری گفت و سیگار دیگری روشن کرد. تصمیم گرفتم جایم را عوض کنم اما قبل از این که فرصت کنم بلند شوم دخترک آهسته و با شیطنت پرسید:

چه رشته ای قبول شدی؟

به چشم های سیاهش نگاه کردم و گفتم:

– زمین شناسی.

با هیجان گفت:

منم گیاه پزشکی قبول شدم از شاخه های رشته کشاورزیه.

اسمت چیه؟

یگانه… یگانه جلیلوند.

چشمکی زد و آرام تر از قبل ادامه داد:

خوش به حالت که تنها میری!

وقتی نگاه متعجب مرا دید ادامه داد:

نمی بینی چطور با وسواس اسکورتم میکنن؟!

بی اختیار آه کشیدم و به موزاییکهای کف سالن خیره شدم. پرسید:

نگفتی اسمت چیه؟

بدون این که نگاهش کنم گفتم

باران…

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان چه ساده شکستم :

این اثر خانم آزیتا خیری از طریق انتشارات علی / آرینا و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی آزیتا خیری :

خانم آزینا خیری اینانلو چهل و سه ساله متولد اسفند ماه سال پنجاه و نه می‌باشند که در دانشگاه رشته ی زمین شناسی خواندند. چهارده کتاب چاپ شده از انتشارات علی دارند.

اولین فیلمنامه ی آزیتا خیری به اسم تمام رخ از شبکه سه سیما در سال هزار و چهارصد و یک پخش شده.

 

آثار آزیتا خیری :

رمان دختر ماه منیر _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان چه ساده شکستم _ چاپ شده از انتشارات علی / آرینا

رمان خانه امن _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان در میان مه _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان بوی درخت کاج _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان شاخه نبات _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان فصل میوه های نارنجی _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان کوچه دلگشا _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان عاشق شدم _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان بی گناهان _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان من غلام قمرم _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان هفت سنگ _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان عنکبوت _‌ چاپ شده از انتشارات علی

رمان روی نقطه هیچ _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان ای مهربان چراغ بیاور _ مجازی

رمان نشسته در نظر _ مجازی

رمان راه چمان _ مجازی

رمان آقای پینوشه _ مجازی

امتیاز دهید

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها