رمان هدرا

بازدید: 2 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 1 آذر 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۱ بعد از ظهر
دانلود رمان هدرا

معرفی رمان هدرا :

در رمان هدرا معصومه راهپیما زندگی دختری را روایت میکند که از خانواده ی پولدار و سرشناس است، دختری که دل به مردی سنتی و متعصب می بازد. مردی از یک خانواده ی مرموز که راز ها و معماهای زیادی را در دل خود دارند.

مردی سیاه پوش وارد داستان می شود و اتفاقات زیادی در انتظار روشنا و شاهان است، اتفاقاتی که مادر شاهان در آنها نقش اصلی دارد.

رمان هدرا در سال ۱۳۹۹ از انتشارات صدای معاصر به چاپ رسیده است. ویراستاری این رمان توسط خانم مرجان محمودی انجام شده است.

 

خلاصه رمان هدرا :

داستان زندگی دختری به نام روشنا که از یک‌ خانواده ی متجدد است و با شاهان که مردی سنتی و متعصب است آشنا می شود و عشقی میان آنها جرقه می زند.

مادر شاهان زنی بسیار مرموز است، همه چیز خوب پیش می رود تا اینکه مردی سیاهپوش پا زندگی آنان می گذارد و زندگی روشنا و شاهان را تحت تاثی قرار می دهد.

اما عشق آنها وقتی به چالش کشیده می‌شود که سایه ی مردی سیاهپوش بر زندگی آنها می افتد که…

 

مقداری از متن رمان هدرا ۱ :

وقتی روح زنی را با گفتن یک «دوستت دارم» ساده درگیر کردی، فکر نکن همه چیز تمام شده است؛ این تازه شروع ماجرای توست. حالا باید طاقت خیلی چیزها را داشته باشی.

زن مستقلی که تا دیروز با لبخند مغرورانه اش دلت را می لرزاند، شاید از فردا آن قدرها هم مغرور و متکی به خود نباشد.

زن دور از دسترسی، که روزی در فکر جور کردن بهانه ای برای تماس با او بودی، شاید از فردا، قبل از تو، تلفن را بردارد برای فریاد دلتنگی ها…

شاید دیگر همیشه موقع دیدار نخندد… شاید دیگر از کنار دیر آمدن هایت ساده نگذرد. باید طاقت دلگیری ها، طاقت دلتنگی ها، طاقت نخندیدن ها و بغض کردن ها، حتی طاقت حسادت های عاشقانه اش را داشته باشی.

باید خوشحال باشی که دل او با دیدن لبخند زنی به رویت می لرزد و بعد تا ساعت ها به تو سخت می گیرد. باید بفهمی که همه ی این ها برای او معنای «دوست داشتن» می دهد.

او روی تو و امنیت شانه هایت حساب کرده است، وگرنه همچنان همان زن مغرور خنده رویی بود که روزی خنده هایش دلت را می برد…

اگر عاشق دست نیافتنی بودن یک زن شده ای، باید بدانی عشقت پس از گفتن آن جمله ی دو کلمه ای خواهد مرد.

زنان دست نیافتنی، زندگی شان را پای آن یک مردی می گذارند که کلید قلبشان را پیدا کرده است؛ و آن وقت دیگر از دست نیافتنی بودنشان فاصله می گیرند.

مبادا به چنین زنی بگویی:

«دوستت دارم»

و بعد از بودن و داشتنش دلزده شوی! پیش از گفتن «دوستت دارم» به همه ی این ها فکر کن… و اگر طاقت نداری کنار لیلی های دیوانه بمانی، در اولین فرعی از این جاده خارج شو… لیلی های دیوانه به آب و آتش می زنند…

 

مقداری از متن رمان هدرا ۲ :

-س…سلام.

سامان اولین نفری ست که زیر خنده میگوید و به دنبالش علی، سیمین ، مهشید ، سایه و بقیه هم می خندند.

نازیلا به طرفم آمده و گونه ام را می بوسد … اما یک نفر آنجا ست که فقط با حیرت من را نگاه میکند. شاهان آزادمهر با آن چشمهای آبیش.

چند قدم به عقب می گذارم. نازیلا جا می ماند برمی گردم که به حامد و آناشه برخورد کرده و دستپاچه خودم را عقب می کشم .

ماندن جایز نیست . پس سریع از کنارشان ردمی شوم و به آشپزخانه می روم. قلبم مثل گنجشک میگوید. نمیدانم اثر نگاه شاهان است یا سوتی بزرگم.

خاله جان نشسته است پشت میز و ترشی مخلوط را در کاسه ها می ریزد. نفس راحتی می کشم و میگویم

سلام خاله جان! دلبرک مو سیاهِ حسین آقا. فدای چشمای سیاهت . چطوری بلای خانمان سوزم؟!

خاله سرش را بلند میکند و به من چشم می دوزد. با آن چشمهای درشت سیاه و موهایی که همیشه مشکیشان میکند جوان تر از سنش به نظر می رسد.

لبخند زده و میگوید:

-سلام عزیز دلم. خوش اومدی زبون دراز …اینقدر شکر نریز مورچه جمع می شه. بیا اون کاسه ها رو از کابینت بالای سینک بده . تا زیتون ها رو بریزم داخلشون. هرچی می گم این دورهمی ها رو بذارین توی باغ یا خونه یکی دیگه که گوش نمی دن. پدر و پسری شدن آفت جونم.

شال و مانتوام را روی دسته صندلی می اندازم و بعد کاسه ها را برای خاله می آورم و یک تکه گل کلم برداشته و به دهانم می گذارم. ترشی های خاله معرکه اند. کلم ترشی را با لذت می خورم و میگویم:

-خاله زردچوبه اش کمه.

خاله زیرچشمی نگاهی به من می اندازد و میگوید:

-قربون خدا که تو ترشی شناس شدی.

می خندم و بعد لپش را می بوسم و میگویم:

-عمو جان کجاس؟

_رفته دارو دسته اش رو بیاره. ماشین نداشتن پیرمردها. حسین خودش رفت دنبال یه چندتاییشون .

سری تکان میدهم و از آشپزخانه بیرون می روم. نفس عمیقی کشیده و وارد سالن می شوم و میگویم:

-خب سکانس قبلیو فراموش کردین؟ حالا سلام علیکم به همه.

باز همه می خندند. سعی میکنم گوشه ی سالن را نبینم. یکی یکی با بچ ه ها دست میدهم تا به شاهان می رسم. دستم را به طرفش دراز میکنم و میگویم:

-سلام آقای آزادمهر . فکر کنم یک ماهی می شه که ندیدمتون.

شاهان عجولانه دست میدهدو سریع دستش را عقب کشیده و میگوید:

-سلام. شما خوبین؟ بله ماموریت بودم و تازه برگشتم.

به هول بودنش پوزخند م یزنم. من هرگز در مقابل آدمها دستپاچه نمی شوم . از کودکی یاد گرفته ام که چطور در جمع های مختلف خودی نشان دهم. اما شاهان در کسری از ثانیه با نگاه مغرور و چشمان آبیش کاری میکند که حرفم را از خودم پس بگیرم .

لبم را از استرس داخل دهانم می کشم و سعی میکنم آرام باشم.

چشمکی برایش میزنم و با یک دستم موهای بلند سیاهم را روی یک شانه ام می آورم و میگویم:

-پس کو سوغات ما؟

با چشمان آبی دریاییش نگاهم م یکند .تمام اجزای چهره ام را ، حتی لبهای قرمزم ! بعد چشمهایش برق می زنند و میگوید:

-محفوظه خانوم.

و چشمانش می گردد روی موهای بلندم و میگوید:

-موهای زیبایی دارید روشنا خانوم!

خنده ی دلبرانه ای میکنم و به طرف جمع می روم. دلم پر از قند و نبا ت میشود از تعریفش. ته ریشش را زده و پوست سفیدش با چشمان دریاییش سازگاری عجیبی دارد…

او پیراهن سورمه ای تن کرده و من لباسم سورمه ای ست. به خودم می قبولانم که این یک نشانه است. یعنی دلم می خواهد نشانه ای باشد. تا به حال از چهره و رفتار هیچ مردی به این اندازه خوشم نیامده. ….

شوخی میکنم و می خندم. اماتمام حواسم پیش شاهان است. شاهانی که نشسته روی صندلی و با موبایلش بازی میکند.

هرچه جاذبه است از وجودش منتشر میشود و انگار بدطور جاذبه اش من را گرفته است. آناشه گوشه ای نشسته و با مهرناز یکی از دخترها حرف میگوید.

من هم آنقدر سربسر همه گذاشته ام که تمام عضلات صورتم از خنده درد گرفته اند. … حامد با سینی چای میآید و پذیرایی میکند. . من به دنبال جای خالی می گردم برای نشستن.

تنها جای خالی نزدیک شاهان است. قند در دلم آب میشود. با کمی استرس می روم و روی صندلی می نشینم. بوی عطرش مشامم را پر میکند. عجیب و غریب است حالم.

وقتی حامد سینی چای را روبرویم میگیرد، میگویم:

-یه نخ سیگار داری ؟

حامد با اخم تشر میگوید:

-زهرمار. می خوای مامان ذبح اسلامیم کنه؟

استکان چای را برمی دارم . تسکین می خواهم. انگار ریشه هایی نامرئی از سمت شاهان به طرفم هجوم آورده اند و تک به تک وارد جانم می شوند و دور اجزای تنم می پیچند. میگویم:

-مامانت یعنی نمی دونه که تو سیگار می کشی؟خاله می دونه فقط خودشو به اون راه می زنه.

حامد چای را تعارف شاهان میکند. و رو به من میگوید:

-حالا هرچی. یه امشبو مثل آدم باش.

شانه ای بالا می اندازم. کنترل نگاهم از دستم در م یرود. غرق می شومدر آبی بیکرانش! در چشمانش حرفیست . قسم می خورم نگفته ها دارد. جان میکنم و چشمم را هُل میدهم به چهره ی عبوس حامد. به زور و ضرب نگاهم را روی حامد ثابت نگه می دارم و میگویم:

-برو بابا. فرشته ها آدم نمی شن. تو آدمی کافیه.

حامد به آن سوی سالن میرود. من به استکان چای خیره ام. بوی هِل چای میخورد زیر دماغم.

صدای آهسته ی شاهان را می شنوم و رو بر می گردانم طرفش. بی حالت به من نگاه مبی کند. طره ای از موی سیاهش روی پیشانیش ریخته. انگار با این پیراهن سرمه ای ، سفیدی پوستش و سیاهی موهایش اغراق بیشتری دارند. تکرار م یکند:

-چه سودی داره؟

متعجب میگویم:

-چی؟

لبخند بی معنایی میگوید و میگوید:

-سیگار کشیدن!

لبم را به دندان می گیرم. فکر میکنم چه جمله ای در جواب سوال بی پرده اش نثارش کنم. با بدجنسی میگویم:

-از ژستش خوشم میاد.

پوزخند میگوید و میگوید:

-من دیدم که چطور به زور سیگار می کشی. معلومه لذتی نمی بری. لازم نیست واسه اینکه نشون بدی چقدر بزرگ شدی از این اداها در بیاری. در ضمن حیف این زیبایی هست که با دود سیگار خرابش کنی. حیف ایمن قهوه ای چشمهاته…نه انگار عسلیه!

من با چشمهای گشاد نگاهش میکنم. مگر زنی هم هست که از تعریف یک مرد خوش چهره و خوش تیپ بدش بیاید؟ شاهان باآن بر و روی خواستنی که از اول بودنش تا آخر دخترها هر مدل دلبری برای جذبش می کردند ، آنقدر به من دقت کرده بود که حرکاتم را می فهمید! که رنگ چشمانم را کنکاش می کرد. قلبم هزارتا در یک ثانیه می تپد .

آب دهانم را قورت میدهم و میگویم:

-همه اینا رو توی دوسه تا دیدار فهمیدی؟

سری تکان میدهد. لبخند کجی میگوید. وای که چقدر وقتی میخندد جذاب است . اصلا شکل دهانش خواستنی میشود. چشمهایش مثل دوتا فیروزه ی ناب است.

چشم می چرخاند به دور و برش نگاه گذرایی میکند و باز روی چهره ی من زوم میشود و میگوید:

-به اندازه ی کافی باتجربه هستم. اونقدر بلدم که بتونم وجود یه دختر زیبا رو تحسین کنم. به حدی بلدم که می تونم بگم توی اون سر خوشگلت چی می گذره.

می خواهم جوابی بدهم که نازیلا جلوی رویم ظاهر میشود. نفسم را تقریبا حبس کرده ام. شاهان به قصد دیوانه کردن من آمده است.نازیلا نگاهی خریدارانه به شاهان می اندازد و میگوید:

-معرفی نمی کنی روشی؟

حرص می خورم از تخفیف اسمم. دلم نی خواهد لپهای نازیلا را قیچی کنم. صدایم را صاف میکنم و هوا را می بلعم. میگویم:
-ایشون شاهان هستن دوست حامد.
و بعد نگاهی به شاهان که هنوز هم با ابروهای گره خورده اش من را می پاید و لبخند کمرنگی هم روی لبهایش است میکنم و میگویم:

-نازیلا دوست و همکارم.

شاهان به نشان ادب سری برای نازیلا تکان میدهد و بعد دوباره نگاه از نازیلا میگیرد و من را نگاه میکند. خریدارانه و پر از رمز و راز. همآنطور که چشم دوخته به من میگوید:

-خرسندم از آشناییتون خانوم. روزی که اومدم دیدن روشنا جون شما نبودید!

روشنا جون! کلمه ای که عجیب و غریب و کج و معوج است میان کلمات رسمی شاهان ! با بدجنسی چشمکی میگوید. و به نازیلا نگاه میکند. قلبم متغیر میگوید. نازیلا با خنده و عشوه ی ذاتیش میگوید:

دیشب تولدم بود و کلی هم خوش گذشت. روشنا بدجنسی کرد و شما رو نیاورد . حیف شد. راستی فکر کنم چشماتون با اونکه خیلی خوشگلن یه ایرادی دارن که با من حرف میزنید ولی روشی رو نگاه می کنید.

می خواهم سر نازیلا را ببرم. دلم نی خواهد به نازیلا بگویم که صمیمیت ی نیست بین ما که شاهان میگوید:

-بله می تونستم پارتنر روشنا جان باشم اما حیف شد که کار داشتم. در ضمن چشمم پر است از نگاه او چه کنم دیگه ؟

من چشمانم را تا آخرینحد ممکن باز میکنم. نازیلا خنده ی کجی میکند. میدانم که می فهمد بدجنسی شاهان را. شاهان نمی داند که نازیلا عیار شناس است و تجربه ی طولانی دارد.

آناشه ، نازیلا را صدا میگوید. نازیلا عذر خواهی میکند و میرود.

من شرمزده چشم می گیرم از شاهان. انگار دستخوش احساسات کاذب شده ام. عجیب و غریب سیگار می خواهم. چشم می چرخانم تا بالاخره یک پاکت می بینم روی میز جلوی ساسان …می خواهم برخیزم که دوباره میگوید:

-بشین سرجات دختر خانوم. اینجا جای این کارا نیست.

لبم را می گزم و نگاهش میکنم. کمی از چایش را می نوشد و با چشمهای نافذش دوباره من را آب میکند و میگوید:

– دیدم که شما خیلی آزادی . خانواده مشکلی ندارن؟

با این حرفش حس میکنم در بدترین و مبتذل ترین حالت ممکنم. اما خودم را نمی بازم . زیادی فضولی میکند . از صرافت برخاستن می افتم.

در کسری از ثانیه آن حال و هوای خوش از تنم رجعت میکند و حالتم تدافعی میشود . پا روی پا می اندازم و بی ترس به چشمانش نگاه میکنم.

طبق عادت همیشگی ام موهایم را روی یک شانه ام می ریزم و ابرویم را بالا م یدهم .

نگاهم را کش می آورم روی کل هیکلش و باز برمی گردم به روی چهره اش .او در کمال خونسردی نگاهم میکند. اما من انگشتانش را می بینم که دور استکان چایش محکم شده اند. میگویم:

-من از آزادیم سو استفاده نمیکنم. بچه هم نیستم که دست و پامو ببندن و بگن بشین توی خونه. پدر و مادرم هم آدمهای روشنفکری هستن. شما انگار از قدیم پریدی توی زمان حال. چرا انقدر فکرت بسته ست. به تیپ و تحصیلاتت نمی خوره این اُمل بازی ها. یا لااقل به این طرز صحبتتون با یه خانوم.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان هدرا :

کتاب رمان هدرا از طریق انتشارات صدای معاصر و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی معصومه راهپیما :

معصومه راهپیما مقلب به کهربا نویسندگی خود را به صورت مجازی با نودهشتیا و نگاه دانلود آغار کرده است. دارای مدرک تحصیلی کاراشناسی امور مالی است؛ زاده شیراز اما ساکن شهر آبادان است. اکثر داستان های این نویسنده در ژانر عاشقانه اجتماعی نوشته شده است.

 

آثار معصومه راهپیما :

رمان خانه آلبالو – انتشارات صدای معاصر

رمان هدرا – انتشارات صدای معاصر

رمان مهر مه رویان – انتشارات سخن

رمان نامی – انتشارات سخن

رمان پریشانی ماه – انتشارات شقایق

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها