رمان دل کش

بازدید: 3 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 30 بهمن 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۱ بعد از ظهر
دانلود رمان دل کش از شادی موسوی

معرفی رمان دل کش :

رمان دل کش به نویسندگی شادی موسوی در ژانر اجتماعی و عاشقانه نوشته شده و داستان دغدغه مندی‌ است.
عماد شخصیت غریبی دارد و ادبیات گفتاری‌ اش جورِ متفاوتی است که ما روزانه در جامعه با آن سر و کار داریم.
رمان دل کش از دل جامعه بیرون می‌آید و عشق و نفرت همزمان را به ما نشان می‌دهد.
تنفر، جنون، خیانت…
در این رمان داستانی را می‌خوانیم که بسیار آموزنده و حقیقت تلخ جامعه است. عشقی که در آنی تبدیل به جنون و نفرت می‌شود.

 

مقدمه رمان دل کش :

خسته بودم از این همه غوغا و خروش
به هرجا گریختم نگشتند در سرم خاموش
دور از تن ها، در پی زنهار
ولیکن در خودِ من بود این پیکار!
دلم می گفت:
«چشم باز کن، درون آیینه نگاه کن
آغوش باز کن، به من اعتماد کن!»
بانگی در سر شنیدم:
«نگاه کن!
اما اعتماد؟ هرگز؟ فرار کن!
من و او در هم آمیخته، مثل یک نفر
یک روح ،یک قلب
آن بی وفا بود، نیمه ی دیگر!
به چشمی که در آیینه دو تن نشانت داد
فاتحه خوان بر دو دیده و نفرین بر این بیداد»
دیده بستم، دل شکستم، عهد بستم
زین به بعد لعنت فرستم بر دل دیده پرستم!

 

خلاصه رمان دل کش :

رمان دل کش به قلم شادی موسوی داستان عماد و وصال است.
عاشقش بود و قرار بود عشقش شود.
فکر می‌کرد او را می‌خواهد اما رویاهایش روی سرش خراب شد.
با هدف نزدیک شده بود تا تمام سرمایه‌اش را ببرد و در آخر خبر فرارش با مردی دیگر رسید.
در چنگش گرفت!
حالا باید تاوان خیانتش را بدهد و شعله‌های عشق را خاموش کند.
خودش باید جنونی که به وجودش انداخته بود را از بین ببرد.

 

مقداری از متن رمان دل کش :

خسته و بی رمق وارد حجره می شود. نگاهی به ساعت بالای میزش می کند.
امیدی به دیدار دوباره دخترک ندارد. نیم ساعتی از زمانی که هر روز کارش را ترک می کرد، گذشته بود.
-مَـمود؟ یه چایی از بابا قنبر بگیر جلدی برگرد!
محمود دوان دوان پی امرش می رود و او تن سنگینش را روی صندلی رها می کند.
گاراژ طیب خان را به هم ریخته بودند و بعد برای اینکه حال و هوای حمید را رو به راه کند به قهوه خانه رفته بودند.
کنار رفیق هایشان نشستند و لبی تر کردند و چون حمید زیاده روی کرده بود، اول او را رساند و بعد به اینجا آمد.
حالا آنقدر خسته بود که نای نشستن هم نداشت. یک ساعتی به حساب کتابش رسیدگی می کرد و بعد حجره را می بست.
ناامید از اینکه دیر رسیده و زمان نهارش را با دخترک از دست داده سرش را به پشتی صندلی تکیه می دهد و چشم می بندد.
بیشتر از سی روز می شد که دخترک برایش از خانه لقمه می آورد. و بیشتر از سی روز بود که هر روز هرطور که شده بود در آن ساعت خود را به حجره می رساند!
نفسی فوت می کند و ناگهان صدای ضعیف کوب کوب دفتینه را می شنود.
فکر می کند شاید از فرط ناامیدی، و سری که گیج و کیفور بود، خیالاتی شده است. اما او کسی نبود که به این راحتی مست شود، ضمن اینکه فقط محض همراهی یک پیک نوشیده بود!
از جا بلند می شود و به سمت در کارگاه می رود. هرچه نزدیک تر می شود صدا واضح تر به گوش می رسد.
در را که باز می کند دخترک را پشت دار می بیند. غرش خفه اش پشت گلویش می ماند! هنوز نرفته بود؟
آرام وارد می شود و نگاه می چرخاند. همه رفته بودند. چلچله ی خوش آوایش تک و تنها این ساعت اینجا چه می کرد؟
به جای اینکه از روبرو نزدیک شود، از پشت دارهای چله کشی شده می رود و آرام قدم برمی دارد.
صدای قدم های آرامش میان کوب کوب شنیده نمی شود.
دخترک غرق در کارش بود و زیر لب داشت زمزمه وار چیزی را نجوا می کرد. گوش تیز می کند و زانوانش سست می شود!
-مردم ز دردش، دردا نیامد… ماندم به راهش، اما نیامد
نیلوفری مُرد، بودا نیامد… از رفتگان او، تنها نیامد
چشم می بندد. همه تن گوش می شود. صدای کوب کوب دفتینه باعث میشد که نتواند صدایش را واضح بشنود.
همچون تشنه ای به مراد رسیده، مستانه به سمتش قدم برمی دارد. دخترک آنقدر غرق خواندن و کارش بود که حضورش را حس نکرد.
پشت دار بزرگ ایستاد. قالی نیمه کاره و پود های گلوله شده ی رنگی سایه اش را پوشانده بود. از میان تارهای سفید و ابریشمین خیره ی صورتش شد و گوش سپارد:

-در من امید گل مُرد و گم شد
بختم به خواری پژمرد و گم شد
باغ و بهارم افسرد و گم شد
شوق وصالم سر خورد و گم شد
آخ عمیقی در گلو می گوید و مشت هایش را گره می کند. صدایش انگار بهشتی بود!
کیفش کوک شد! سر حال آمد. تمام خستگی از تنش رخت بست. تا خود صبح می توانست اینجا بنشیند و به این صدا گوش کند!
کف دستش را بالا می آورد و انگار می خواهد از پشت تارهای سپید صورتش را لمس کند!
تنش به تب می نشیند. دخترک به تبش دامن می زند وقتی قدری صدایش بالاتر می ورد و اوج آهنگ را با صدای واضح تری می خواند:
-مجنون دلِ من، لیلا نیامد…
از ما جدا شد، با ما نیامد…
سودت زیان شد، سودا نیامد…
لب هایش از هم باز می ماند. چه در وجود این دختر بود که اینطور بی حساب دل از او می برد؟
دل چه ارزشی داشت؟ نفسش را هم می برد…!
راه و رسم دلبری را در کدام خراب شده ای یاد گرفته بود که این چنین خانه خرابش می کرد؟
-با مرغ عشقم بال و پری نیست
با طبع خشکم شعر تری نیست
با روح زردم بَــ… هیــــع!
نفسش بند آمد و دفتینه از دستش رها شد و روی پایش فرود آمد. پشت بندش صدای آخ پر دردش در گوش های مرد مخمور نشست!
دار قالی را دور می زند و نیمکت دخترک را از قالی دور می کند.
مقابل پایش زانو می زند. کف کفشش را می گیرد و می خواهد کفش را در بیاورد که وصال با صدایی لرزان منعش می کند:
-چـ…کار می کنید عماد خان؟
عماد با چشمان سرخ و تب دار نگاهش را بالا می کشد و به چشمان آهویی دخترک چشم می دوزد.
-ای بر پدر چشمات!
زیر لب و آرام گفت و وصال نشنید. نفسش را کلافه فوت کرد و بلندتر گفت:
-دارم بندری می زنم برات…! هـــوف… بده بینیم چکار کردی پاتو.. این پات بود؟

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان دل کش :

رمان دل کش به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+6vK2fMCAL4RhNTNk

 

بیوگرافی شادی موسوی :

شادی موسوی هستم متولد ۳۱ تیرماه ۱۳۷۳، متاهل و مادر یه پسر هشت ساله که وقت زیادی از روزمو به خانواده و بعد از اون به نوشتن اختصاص می دم، ورزش رو به صورت جدی دنبال می کنم و با انجامش انرژی می گیرم.
به شدت عاشق کتاب خوندن هستم و تقریبا هر روز مشغول خواندن هستم، نوشتن رو به تشویق خانواده با رمان رویای قاصدک شروع کردم و
با این هدف که همیشه سوژه هام دغدغه مند باشند قلم به دست گرفتم.،امیدوارم که هر کدوم از داستان هام حتی اگر شده چراغ راه یک نفر بشه و بهشون انگیزه بده، نوشتن رو به عشق مخاطبایی که الان مثل خانواده برام عزیزن ادامه می دم و خودم رو راوی شخصیت های توی ذهنم می دونم و هنوز تا نویسنده بودن راه درازی دارم.

 

آثار شادی موسوی :

رمان غبار الماس – فروش مجازی در کانال تلگرام نویسنده
رمان رویای قاصدک – در دست چاپ
رمان تاج بلورین – درحال تایپ
رمان ویکار – در دست چاپ
رمان دل‌کُش – در حال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها