رمان شاخه نبات

بازدید: 3 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 2 دی 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۸ بعد از ظهر
دانلود رمان شاخه نبات

معرفی رمان شاخه نبات :

در رمان شاخه نبات آزیتا خیری طرح داستان قوی و شخصیت پردازی عالی کرده است. تعلیق بالای رمان پر کشش اما تک تلخ داستان تکان دهنده است. تعدد شخصیت دارد اما با هر کدام از شخصیت ها میتوان به خوبی ارتباط گرفت.

شخصیت های رمان شاخه نبات مثل تار عنکبوت به هم متصل میشوند و داستان را به واقعیت بیست سال قبل میرساند. رمان شاخه نبات در ژانر معمایی نوشته شده و نثر ساده و روانی دارد.

 

خلاصه رمان شاخه نبات :

رمان شاخه نبات روایتگر زندگی دکتر ارکیده افشار است که به جرم قتل ابراهیم در زندان و زیر چوبه دار است اما درست لحظه اعدام بالاخره از راز پشت پرده و اتفاقاتی که علت حضورش در این لحظه ی دردناک است میگوید.

راز سر به مهری که باعث میشود قاتل اصلی دکتر ابراهیم مشخص شود.

 

مقداری از متن رمان شاخه نبات :

سخیف و عشوه های خرکی و سر و صداهای نیمه شب عادت نمیکرد! اکرم بالحنی عامیانه و تند جواب داد:

کارد بخوره به اون شیکمت. تو که زهرمارم ببینی میگی جون! دیگه واسه این آب زیپوی پر از پیازم ذوق میکنی لاکردار!

این را گفت و در حال عبور به سمت کمد محکم به پهلوی ارکیده زد و ادامه داد:

پاشو دکی جون! پاشو که وقت ناهاره.

او چشم هایش را باز کرد اما حتی نا نداشت روی تخت بچرخد. به این «دکی» شنیدن هم عادت نمیکرد. این «دکی» برایش از هزار توهین بدتر بود. این «دکی» یعنی اینکه بعد از دو سال کسی در این خراب شده باور نکرده بود او واقعا یک دکتر است.

البته نه دیگر مهم بود و نه تفاوتی می کرد. بـه هـر حـال از نـظـر عـامـه مـردم دکترها هیچ وقت به زندان نمی افتادند. آن هم برای جرمی که حتی به زبان آوردنش هم سخت بود!

اقدس کفگیر را برداشت و تندتر از اکرم صدا زد:

پاشو ارکید. پاشو از دهن میافته ها!

روی تخت غلت زد و از کنار شانه اقدس به سفره چشم دوخت. اگر به جای او مریم نامش را کوتاه کرده و ارکید صدایش میکرد قشقرق به راه می انداخت، اما…

اما اینجا نمی شد. اینجا خانه نـبـود کـه جـواب اخـم و دعوایت یکی دو روز قهر باشد و بعدش هم پادرمیانی مادر و ناز کردن برای دوستی مثل مریم.

اینجا اخم میکردی کتک میخوردی. مگر اینکه مثل اکرم و اقدس آن قدر جربزه داشتی که بتوانی از خودت دفاع کنی.

اکرم پارچ پلاستیکی قرمز را وسط سفره گذاشت و در همان حال که مشتی و مردانه کنار سفره مینشست با اخمی تند گفت:

وا… تو که هنوز کپه مرگت رو تخته رونما میخوای واسه یه لقمه غذا؟ پاشو تا اون روی سگم بالا نیومده!

ارکیده به چشمان سرمه کشیده او نگاه کرد. هنوز هم نمی دانست دراین دخمه ،پنج شش متری چطور میتوانستند این چیزها را پنهان کنند که حتى عقل جن هم به آن نمیرسید.

چشم چرخاند و به لیلی که با ولع در حال خوردن بود نگاه کرد. با آن ابروهای باریک و تمیز و صورت تازه اصلاح و آرایش شده مثل این بود که همین الان به یک مجلس عروسی دعوت داشت.

انگار نه انگار که او هم زیر تیغ بود. شاید به این دلیل که آدمهای دور و برش مثل او همه چیز را خیلی واقعی نمی دیدند. انگار نقش بازی میکردند اکرم که نقش قلدر بند را بازی میکرد، اقدس که همیشه مادر اتاق بود و لیلی…

دقیق تر نگاهش کرد. از نقش او خوشش نمی آمد. یک زن بدبخت که با زور لنگ و لعاب سعی داشت وحشت همیشگی اش را پشت چشمهای آرایش شده اش پنهان کند.

زری هم با عجله دمپاییهای آبیاش را جلوی اتاق از پا درآورد و کنار سفره نشست. نگاهی به محتویات داخل آن انداخت و بدون حرف پیاز را زیر مشتش گذاشت و محکم روی آن کوبید.

قطره ای از آب تند و تلخ آن روی صورت ارکیده پاشید و با اخم چهره اش را در هم کشید. اکرم تندتر از قبل گفت:

پا می شی یا….

صدای خانم ذبیحی در بند پیچید:

ارکیده افشار به مدیریت.

روی تخت نیم خیز شد و نگاه باریکش را به سقف راهرو، جایی که بلندگوی کوچکی درست آنجا تعبیه شده بود دوخت.

اکرم قاشق را باصدا در بشقابش انداخت و با لپی که باد کرده بود نگاهش کرد. ارکیده پاهایش را از تخت پایین گذاشت حالا نگاه همه به او بود و حتی لیلی هم دست از خوردن برداشته بود.

انگار از آن لحظه هایی بود که دیگر کسی نقش بازی نمیکرد حالا نگاه ها همه رنگ ترس به خود گرفته بود. ترس از اتفاقی که واقعی بود امروز برای او شاید فردا برای دیگری.

این قانون اینجا بود. میان این دیوارهای آبی رنگ واقعیت بـه طـرز وحشتناکی زشت بود.

از روی تخت بلند شد و چادرش را برداشت؛ یک چادر خاکستری با یک دنیا ترازوی عدالت در حال سر کردن به یکی از آن ترازوهـا خــیـره شد، در نظرش اصلا میزان نبود شاید اگر کمی کفه اش را کج میکرد متعادل تر می شد.

اقدس زودتر از بقیه بلند شد و با همان نگاه مادرانه همیشگی اش گفت:

بد به دلت نیار. شاید ملاقاتی داری.

ارکیده فقط پوزخند زد. بعد از این مدت دیگر خوب می دانست برای دیدن ملاقاتی کسی را به مدیریت نمی خوانند.

دمپاییهای پلاستیکی اش را پوشید؛ قرمز بودند با طرحی از یک ضربدر، ساده و جلوباز به انگشتهای پایش در آن دمپایی ها نگاه کرد و بی اختیار به یاد کالج های زرشکی اش افتاد وقتی با کیفی در دست محکم و با اطمینان در راهروهای مرکز تحقیقات به سوی اتاقش میرفت!

لیلی به گریه افتاد. اصولا زودتر از بقیه از قالب نقشش بیرون می آمد و خود واقعی اش را نشان میداد. یک زن نگون بخت و بیچاره با داغ ننگی به سیاهی قتل که روی پیشانی اش خورده بود.

فين فينش روی اعصاب او خط میکشید نگاهی به چهره بهم ریخته اش انداخت رد ریمل تا روی گونه هایش کشیده شده و رژلبش خاطر کشیده شدن دستمال کاغذی اطراف لبش پخش شده بود.

ارکیده چشم از او گرفت و به سوی در برگشت. نگاه چند زن دیگر از اتاق روبه روبه او بود. سرش را پایین انداخت و از راهروی بند گذشت. نمی خواست به کسی نگاه کند. دیدن ترحم و ترس بقیه بیشتر از هر چیزی آزارش می داد.

از مقابل اتاقهایی با میله های سرد و یخ زده گذشت و انتهای راهرو زنی با چادری سیاه قفل در را باز کرد. از راهروی کوتاه دیگری هم رد شد و بازهم صدای باز شدن آن قفلهای سنگین در مغزش پیچید.

مدت ها بعد پشت در اتاق مدیر زندان بود به در کرم رنگ نگاه کرد و بی اختیار به یاد اولین روزی افتاد که به اینجا آمده بود؛ ترسیده و گریان و وحشت زده با دستهایی بسته میان دستبندهایی سرد و چشم هایی که چشمه اشکشان خشک نمی شد.

اما حالا انگار از آن همه بیقراری هیچ نمانده بود. مامور زن ضربه ای به در زد و کمی بعد آن را باز کرد خانم ذبیحی درست پشت میزش بود. میزی شلوغ پر از پرونده با چادر سیاهی که به سر داشت و نگاهی که مثل همیشه ناامید به نظر میرسید.

ارکیده چشم گرداند و درست کنار میز او روی مبلهای سیاه و مستعمل خانم «نادی را دید؛ دخترک کم سن و سالی که این روزها روی پایان نامه مشاوره اش کار میکرد و انگار حالا مشاوره دادن به او برایش یک مورد تحقیقاتی خوب به حساب می آمد.

ارکیده ناخواسته پوزخند زد خانم ذبیحی به مبل اشاره کرد و گفت:

بشین دخترم.

پوزخند او پررنگ تر شد اما بدون حرف روی مبلی مقابل خانم نادی نشست. کم سن و سال تر از ارکیده بود شاید بیست و دو سه ساله.

ارکیده گردنش را کج کرد و به او که با خونسردی چای می نوشید نگاه کرد. او که متوجه نگاه خیره ارکیده شده بود فنجان پر از لکه اش را روی میز گذاشت و یک پایش را روی پای دیگر انداخت.

خانم ذبیحی تسبیحی را که همیشه دستش بود میان مشتش گرفت و پرسید:

خوبی ارکیده جان؟ انگار چند روز پیش مادرت اومده بود ملاقاتت!

ارکیده نگاهش را از خانم نادی گرفت و به سوی او برگشت. حوصله ای برای این حاشیه بافیها نداشت. برعکس بیرون که همه حاشیه ها با آب و هوا شروع میشد اینجا با ملاقاتی و زبده بودن وکیل تسخیری و جلسات دادگاه به حرف اصلی میرسیدند!

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان شاخه نبات :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی آزیتا خیری :

خانم آزینا خیری اینانلو چهل و سه ساله متولد اسفند ماه سال پنجاه و نه می‌باشند که در دانشگاه رشته ی زمین شناسی خواندند. چهارده کتاب چاپ شده از انتشارات علی دارند.

اولین فیلمنامه ی آزیتا خیری به اسم تمام رخ از شبکه سه سیما در سال هزار و چهارصد و یک پخش شده.

 

آثار آزیتا خیری :

رمان دختر ماه منیر _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان شاخه نبات _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان چه ساده شکستم _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان خانه امن _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان در میان مه _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان بوی درخت کاج _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان فصل میوه های نارنجی _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان کوچه دلگشا _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان عاشق شدم _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان بی گناهان _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان من غلام قمرم _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان هفت سنگ _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان عنکبوت _‌ چاپ شده از انتشارات علی

رمان روی نقطه هیچ _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان ای مهربان چراغ بیاور _ مجازی

رمان نشسته در نظر _ مجازی

رمان راه چمان _ مجازی

رمان آقای پینوشه _ مجازی

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها