رمان آسمان دیشب آسمان امشب

بازدید: 1 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 25 آبان 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۱ بعد از ظهر
دانلود رمان آسمان دیشب آسمان امشب

معرفی رمان آسمان دیشب آسمان امشب :

در رمان آسمان دیشب آسمان امشب با وجود تخیل زیبایی که مهسا نجف زاده دارد شخصیت پردازی ها به خوبی انجام شده و مخاطب یک عاشقانه ی آرام را تجربه میکند. عاشقانه ای در یک فضای جدا از فضای اکثر رمان ها. اشاره های زیبایی به علم نجوم هم شده که کشش رمان را بیشتر میکند.

 

خلاصه رمان آسمان دیشب آسمان امشب :

سارا دختری اجتماع گریز و منزوی که تمام لحظات خود را با نجوم و میان ستاره می‌گذراند و از نظر اطرافیان نیاز به مراقبت دارد با ورود علیرضا به زندگیش ستاره ی جدید را در زمین عاشقی پیدا میکندو زندگی یکنواخت و کسل کننده ی او را دستخوش تغییر می‌کند.

 

مقداری از متن رمان آسمان دیشب آسمان امشب ۱ :

پیشنهاد می داد دوباره برای رفتن به این سفر تلاش کنم؟!

من با این مرد تصادف کرده بودم من حالا یک بهانه ی قابل قبول و منطقی برای حامد داشتم. مرد جوان کوتاه قد جلو آمد و مقوایی را سمتم گرفت. از فاصله اش راضی بودم.

اجازه دارم من غذا رو انتخاب کنم؟

شانه بالا انداختم برای پیش غذا سوپ سفارش داد.

قزل آلا دوست داری؟

هر غذایی که احساس ضعف و درهم پیچیده شدن معده ام را از بین میبرد خوب به نظر می رسید. سر تکان دادم.

دو پرس قزل آلای کبابی دو تا نوشابه با تمام مخلفات.

نگاهم از عقربه های ساعت مچی اش جدا شد.

نوشابه دوست ندارم آب میخوام مخلفات هم نمی خوام

قزل آلا خورده بودم اما نمی دانستم مخلفات چیست از امتحان کردن خوراکیهای جدید خوشم نمی آمد اسمش را هم دوست نداشتم.

او سفارش را اصلاح کرد و نگاه من سمت در ورودی کشیده شد. مردم ساعت هفت و بیست دقیقه شام میخوردند؟! جواب این سؤال را نمی دانستم بنابراین پیدا کردن درصد درست احتمال حضور افراد غریبه این ساعت از روز در رستوران کار متشنج و تا آرامم می کرد. گفت:

شما که قرار نیست این دو روز رو فقط بخوابید؟

حتی کمی نان هم توانایی تغییر این حس و حال بد را داشت.

بر می گردم سر کار.

هنوز نگاهم متوجه در شیشه ای بود.

چرا از این دو روز آزادت به استفاده ی مفیدتر نمی کنی؟! مهمونی خرید سفر تفریحی یا… قبول دعوتم به شام فردا شب. سرم را برگرداندم کتش را از پشتی صندلی آویزان کرده و آستین پیراهنش را تا آرنج بالا زده بود؛

کی؟! مهمونی نمی رم خرید نمی رم، سفر تفریحی نمی رم.

حرکتی در سمت راست توجهم را جلب کرد مردی با سینی پلاستیکی بنفش رنگ نزدیک میشد برای بلند شدن از روی صندلی و فاصله گرفتن آماده بودم کنار میز نزدیک او ایستاد بی هیچ کلامی کاسه های سوپ، ظرف حصیری نان و قاشق چنگال را مقابلمان گذاشت و دور شد.

معده ام در هم پیچید رنگ سوپ سفید بود و بوی خوبی داشت با نوک قاشق مزه اش کردم. طعم غریبه ای داشت.

بهترین سوپ های کل تهران رو داره

با حرکت سر به کاسه اشاره کرد یک قاشق نیمه پر و قاشق بعدی را با اشتیاق به دهان گذاشتم چهار بعد از ظهر دیروز کیانا یک لیوان چای و چهار تکه بیسکویت کرمدار با طعم قهوه روی میزم گذاشت و من سه ساعت بعد برای خوردنشان فرصت پیدا کردم.

بوی پلو می آمد و ماهی پرسید:

و در مورد پیشنهاد آخرم؟

مرور حرفهایش بی فایده بود کلماتش را درست به خاطر نمی آوردم از گرسنگی بود؟ قاشق را درون کاسه ی خالی سوپ رها کردم.

کدوم پیشنهاد؟ غذای بیشتر می خواستم.

دعوتم به شام فردا شب.

دیس ماهی به سرعت جایگزین کاسه ی خالی سوپ شد با چنگال تکه ی کوچکی از ماهی را به دهان گذاشتم. گفت:

با لیمو امتحانش کن.

لیموی قاچ خورده را از کنار دیس خودش برداشت و روی ماهی من فشار داد با اخم زل زدم به چشمانش

حق نداری به غذای من دست بزنی

ابروی راستش بالا رفت و لبخند زد. درست میگی.

دستش را دراز کرد قصدش برداشتن دیس ماهی من بود غذای من با پشت چنگال محکم و هدفمند روی استخوان دستش زدم. دستش را به سرعت عقب کشید و اخم کرد. ضربه ی دردناکی بود.

بهت گفتم به غذای من دست نزن

بخش بزرگ تری از غذا را چنگال زدم و به دهان گذاشتم این یکی طعم بهتری داشت درگیر جدا کردن تیغ های بزرگ ماهی بودم که
پرسید:

قبوله ؟

شام فردا.. در موردش فکر میکنم

از واکنش حامد در مقابل فهمیدن موضو… به سرعت گردنم را چرخاندم چون حرکتی در گوشه ی چشم توجهم را جلب کرد.

مردی چاق و کوتاه قد وارد شد و بی توجه به ،ما سمت دیگر ،سالن با حداکثر ،فاصله پشت یکی از میزها نشست با تأخیر دوباره مشغول شدم.

پرسید:

باز هم می خوای؟

من غذایم را تمام کردم و او حتی یک چهارم ماهی اش را نخورده بود با چنگالم تکه ی بزرگی از ماهی داخل دیس مقابلش را برداشتم.

او حرفی در مورد دست نزدن به غذایش نگفته بود با دهان نیمه پر سرم را به دو طرف تکان دادم ظرف غذایمان را با هم عوض کرد.

یک تکه ی دیگر ماهی را به چنگال زدم و گفتم

نسکافه می خوام.

کمی به جلو متمایل شد و گفت:

علی رضا زمانی هستم

اهمیتی نداشت. به مرد کوتاه قد اشاره کردم با گامهای کوتاه و سست و نامنظم خود را به میز رساند.

امری داشتید؟

به چشمان قهوه ای رنگش خیره شدم

نسکافه … به لیوان خیلی خیلی بزرگ

چهره ی مرد حالت عجیب و ناشناخته ای به خود گرفت و با تأخیر کوتاهی بالاخره به حرف آمد

ما اینجا نسکافه سرو نمیکنیم میتونم چای یا…

بلند شدم و از سمت مخالف مرد میز را ترک کردم گامهایم سمت در خروجی بلند بود هنوز احساس گرسنگی می کردم اما در آن ثانیه بیشتر از غذا به یک لیوان خیلی خیلی بزرگ نسکافه نیاز داشتم

سارا خانم… صبر کن. سارا خانم!

برای پنج ثانیه پشت در شیشه ای تأمل کردم و با اطمینان از عدم حضور هیچ شخصی در آن نزدیکی، خارج شدم.

هنوز باران می بارید، نم نم به ابرها اخم کردم و پرسیدم:

کی بهت اجازه داد به کیف من دست بزنی؟

حضورش را پشت سرم احساس کردم با یک گام ،فاصله شانه به شانه ام ایستاد زیادی نزدیک بود یک گام به راست برداشتم نگران بودم
نگاهش کردم یقه ی کتش را مرتب کرد و ادامه داد:

ما تصادف کردیم و تو چهارده ساعت خواب بودی باید به یکی خبر میدادم و مطمئن می شدم حالت خوبه. خراشهای عمیق و خون مردگی کف دستش را دیدم.

به کی زنگ زدی؟

هیچ کس

در غیر این صورت حضور کیانا و حامد حتمی بود سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:

نتونستم موبایلت رو باز کنم منتظر شدم اما هیچ کس باهات تماس نگرفت.

البته که حامد و کیانا در چنین شرایطی سراغم را نمیگرفتند. موبایلم را از جیب شلوارش بیرون آورد و پرسید:

نسکافه؟

در هر شرایطی از این پیشنهاد استقبال میکردم به خصوص حالا که خیابان خلوت بود با گامهایی کوتاه و یکنواخت راه افتاد. با حفظ فاصله همراهی اش کردم دو پیغام تبلیغاتی داشتم و یک پیغام از طرف حامد

اسعی کن خوش بگذرونی حاجی سراغت رو گرفت دست به سرش کردم شاید بخوای چند روز بیشتر بمونی.

مقابل مغازه ی کوچکی متوقف شد مردی لاغر اندام و خواب آلود با موهای آشفته پشت پیشخان شیشه ای ایستاده بود. او سفارش نسکافه داد و من دو قدم به عقب برداشتم و به دیوار آجری تکیه دادم مردی سیاه پوش سمت دیگر خیابان پشت یکی از درخت ها ایستاده بود.

حامد اشتباه میکرد حاجی دست به سر شدنی نبود! لیوان نسکافه را دستم داد بخاری که از لیوان یکبار مصرف با آن گلهای زشت صورتی و قرمز بالا می رفت، حس خوبی داشت. جلو آمد و مقابلم ایستاد لبخند میزد و خیره نگاهم میکرد

چرا همیشه زیادی نزدیک بود؟!

برو عقب

ابروهایش بالا رفت.

چی ؟!
زل زدم به چشمانش و گفتم:

خیلی نزدیکی

سه بار پشت سر هم پلک زد و نیم قدم به عقب برداشت لیوان را مقابل بینی گرفتم و نفس کشیدم بوی مطبوعی نداشت و احتمالاً برای تهیه اش از بسته های آماده و درجه سای بی کیفیت استفاده شده بود.

جرعه ای نوشیدم برای تهیه اش از بسته های آماده و درجه سه ی بی کیفیت استفاده شده بود. پرسید:

خودت رو معرفی نمی کنی؟

نسکافه سردتر و بدمزه تر از انتظارم بود به آسمان نگاه کردم این ابرها قصد رفتن نداشتند؟! تمام محتویات لیوان یکبار مصرف را یک نفس نوشیدم.

می دونی من کی هستم کیفم رو گشتی، پس…..

لیوان خالی را سمتش گرفتم و ادامه دادم

دلیلی برای انجامش نمی بینم.

نگاهش بین من و لیوان رفت و برگشت لیوان را تکان دادم و با سر به آن اشاره کردم خنگ بود؟ چرا متوجه منظورم نمی شد؟ با تأخیر لیوان را گرفت سمت پایین خیابان راه افتادم مرد سیاه پوش پشت درخت هم راه افتاد حاجی باید در مورد کارمندانش تجدید نظر می کرد. افتضاح بودند!

از این طرف سرم را برگرداندم با قدمهایی آرام سمت مخالف پیش می رفت. پرسید:

میتونم سارا صدات کنم؟

بخشی از حواسم درگیر زن و مردی بود که از جلو می آمدند. مانتوی زن به رنگ آسمان روز بود و در باد تکان می خورد.

قبلاً انجامش دادی.

مرد هیکل درشتی داشت. حرف میزد و دستانش را حرکت می داد. گفت:

شام فردا

به اتومبیلم تکیه داد. دو روز خالی از برنامه و حامد خشمگین نیاز به خواب داشتم شام با یک غریبه برای ایجاد کمی تفاوت در برنامه های روزمره ام احساس آمادگی میکردم.

شانه بالا انداختم و گفتم:

اگه از محیط و غذاش خوشم نیاد بر می گردم

همین رستوران با نسکافه جای مناسبی می شد.

قبوله.

کجا و چه ساعتی؟

صاف ایستاد و گفت:

ساعت هفت همینجا

تنظیم ساعت موبایل برای برنامه ی غیر متعارف و غیر مهم ایده ی خوبی ساعت شش بعد از ظهر پنج شنبه، خیلی سریع انجامش دادم كيف، سوئیچ از جیب داخلی کنش سوئیچ را بیرون آورد و گفت:

کیفت داخل ماشینه

با اخم نگاهش کردم با بی میلی از اتومبیل فاصله گرفت سوار که شدم سه ضربه ی آهسته به پنجره زد با آن لبخند از پشت شیشه شبیه احمق» شده بود اتومبیل را روشن کردم و پنجره را تا نیمه پایین دادم گفت:

بابت شام متشکر

جدی بود! زل زدم به چشمانش و گفتم

نسکافه اش افتضاح بود.

بلند و ناگهانی قهقهه زد دیوانه پنجره را بالا دادم و راه افتادم.

 

مقداری از متن رمان آسمان دیشب آسمان امشب ۲ :

مانتو را روی میل انداختم و سمت آشپزخانه رفتم برای دو روز هیچ برنامه ی از پیش تعیین شده ای نداشتم، جز دعوت به شام توسط … همان مردا

لیوان بزرگ نسکافه ی خوش طعم و دلچسب تختخواب ،نرم ملافه های خنک و خیلی زود به خواب رفتم.

بیدار شدم، ساعت هشت و دوازده دقیقه ی صبح دوش گرفتم لیوان بزرگ چای از داخل کابینت یک بسته بیسکویت با روکش کاکائویی پیدا کردم سراغ لپ تاپ رفتم یک بیسکویت، جرعه ای چای و تحلیل آخرین رویداد موج گرانشی و مقایسه با امواج ثبت شده در یک سال گذشته توسط لایگو.

ساعت موبایل به صدا درآمد با اخم خاموشش کردم برای دو ثانیه کنترل ذهنم را به هم ریخت.

ده دقیقه به هفت عصر نیاز به نوشیدنی گرم و شیرین و نسکافه داشتم وقفه ی چهار دقیقه ای برای برگشت دوباره سراغ لپ تاپ و تحلیل اطلاعات ،نمودارها زمان قابل قبولی بود از جا بلند شدم چشمانم میسوخت نه ساعت به مانیتور خیره شده بودم.

 

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان آسمان دیشب آسمان امشب :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی مهسا نجف زاده :

خانم مهسا نجف زاده متولد آبان ماه سال ۱۳۶۴ ساکن تهران و مجرد هستند. ایشان از نویسندگان سایت نود و هشتیا بودند.

 

رمان های مهسا نجف زاده :

مجموعه ادبیات داستانی دچار باید بود _ انتشارات علم نو

رمان آسمان دیشب آسمان امشب _ انتشارات علی

رمان بازوان چیره ی یک مرد _ انتشارات علی

رمان سر شاخه های درخت لیمو _ انتشارات علی

رمان تو هنوز اینجایی _ مجازی

رمان دریاچه قو _ مجازی

رمان عمر هیچ درختی ابدی نیست _ مجازی

رمان چیزهایی هم هست _ مجازی

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها