رمان سیب گلاب

بازدید: 0 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 6 آذر 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۱ بعد از ظهر
دانلود رمان سیب گلاب

معرفی رمان سیب گلاب :

رمان سیب گلاب روایت گر زندگی دختری به نام وفا ست. دختری مقلب به سیب گلاب ، دایی وحید که شخصیتی طنز و شوخ دارد این لقب را به او داده است.

پدر وفا شهید شده است و از این رو او وابستگی عجیبی به دایی اش دارد. زندگی به آرامی و خوشی پیش می رود تا اینکه وفا در سفر شمال با یوسف آشنا می شود. پسری مهربان و آرام که به او کمک می کند به شغل رویایی خود یعنی کافه دست پیدا کند.

رمان سیب گلاب در سال ۱۳۹۹ از انتشارات صدای معاصر به چاپ رسیده است. تعداد صفحات این رمان ۲۹۷ می باشد.

 

خلاصه رمان سیب گلاب :

داستان دختری به نام وفا که دایی وحید لقب سیب گلاب را به او داده است. وفا یادگار رفیق شهیدش حامد و تک خواهرش لیلی است. در سفر شمال، وفا با یوسف آشنا می شود. پسری مهربان و نجیب که عاشقانه گل و گیاهان تزئینی است که در پایان چیزی شبیه معجزه در انتظار است…

 

مقداری از متن رمان سیب گلاب ۱ :

در کنار شعله های پاک آتش و با صدای امواج دریا، در سنی که در اوج احساس و شور جوانی هستی دل بستن کار عجیبی نیست؛ و من این دلبستگی را از سنگینی نگاهش و از برق چشمان مهربانش حس کردم.

نگاهی کوتاه اما عمیق و ماندگار، نگاهی پر از احساس و در عین حال نجیب و پاک، دنیا برایم صورتی شد، از آن صورتی خوشرنگ هایی که پشت گلبرگ شکوفه های به می بینی.

به رویم لبخند زد؛ از آن لبخند هایی که گوش چشم چین می افتد…

نگاهم را به زیر انداختم و به گل های قالی دخیل بستم، غزالی را دیدم در میان انبوه گل ها که با نگاهی نگران به من خیره شده. گویی به دنبال جفتش میئگشت؛ و من جفتش را دیدم که زی پاهای یوسف گیر افتاده بود.

 

مقداری از متن رمان سیب گلاب ۲ :

خاتون که چیزی از حرف هایم دستگیرش نشد، سری تکان داد و از سر دلسوزی نگاهی به من انداخت و بین مامان لیلی و خاتون نگاهی رد و بدل شد که معنیش را نفهمیدم.

یک دفعه دستی از پشت سرم لیوان را در هوا قاپید و در پی آن صدای دایی وحید را شنیدم که می گفت:

«بده من این معجونو که محصول مشترک اقا گاوه و خانم مرغ هاس.»

آن را سر کشید و لیوان خالیش را میان دست بازم گذاشت.

دهانش را با پشت دست پاک کرد و گفت:

«تا یه دیقه دیگه میشم هرکول، اونم هرکول پواقو، مخصوصاً با اون تیکه ی سفید گنده بغل زرده ی تخم مرغش که الآن چسبیده ته حلقم.»

با شنیدن این حرف،دیگر واقعاً زور به دلم آمد و به طرف دستشویی دویدم و به دلیل ناشتا بودنم کمی آب بالا آوردم و اشکم هم راه افتاد.

آبی به دست و رویم زدم و به اتاق برگشتم. خاتون ودایی وحید مثل آدم های خطا کار و با نگرانی و ندامت نگاهم کردند.

خاتون به پشت دستش زد و گفت که میخواسته ثواب کند؛ اما کبابم کرده؛ دایی وحید اما عذاب وجدانش طولی نکشید و با شیطنت دوباره شروع کرد:

« این زنای بور،هی راه به راه رو این گل و رو اون گیاه پته دادن، از شهدشون نوش کردن و تنگشون گرفته و زور بهشون اومده،رفتن تو کندوشون گلاب به روت،هیچی دیگه کردن! اون وقت محصول این هیچی دیگه،می شه عسل که واسه هفتاد نوع مرض می شه شفا.»

مانده بودم بخندم؟ عق بزنم یا بی خیالی طی کنم.

خاتون اما خونش به جوش آمد و با پر چادرش محکم به دایی وحید زد و گفت:

«استغفرلله…این چرت و پرتا چیه می گی؟نعمت خدا،حیفت نمیاد؟»

-مگه هیچی دیگه نعمت نیست؟ اگه یه روز نتونین همین هیچی دیگه رو به سامون برسونین،می فهمین نعمت یعنی چی؟ تا حالا تنگت نگرفته که عاشقی یادت بره؟

بعد انگشت کوچکش را در سر شیر فرو برد و به دهان گذاشت و گفت:

«آخیش،این سرشیره لیز بود،اون تیکه ته حلقمو برد پایین، راحت شدم.»

با حظی که از خوردن خوراکی ها می برد، بهترین شکر گزاری را انجام می داد.

مدرسه ام داشت دیر می شد و ما مشغول حرف های پرمغزمان بودیم.

دایی وحید کوله ام را برداشت و گفت:

«خال قزی نمی خوای راه بیفتی؟ هرچند حیفم میاد بهت بگم خال قزی، آخه من نمی دونم چرا باید توی ادبیات همه ی ملت ها ردپای یه دختر آستین سرخود پاچه ورمال باشه؟

اون از سیندرلا که نصف شب واسه جلب توجه از مهمونی فرار می کنه و لنگه کفششو جا می ذاره تا پسر شاه بتونه ردشو بزنه،

اینم از خاله سوسکه ی خودمون که دنبال شوهر راه می فته تو کوچه و خیابون و کفش قرمزم می پوشه، لابد لژ دارم بوده کفشش، نمی دونم چرا تو همه ی این تیپ قصه ها رد پای یه کفش دیده می شه.»

خاتون خطاب به دایی وحید گفت:«راستی وحید جان تا یادم نرفته…»

-باس چیکار کنم که ولخرجی می کنی و از جان شیرین مایه می ذاری خاتی جون؟

-ظهر سر راه یه جعبه زبون از قنادی نمونه بگیر،میوه هم یادت نره؛عصر روضه داریم.

قند توی دلم آب شد و با ذوق گفتم:

«چه خوب،کاش یه خورده زودتر می گفتین خاتون جون.»

مامان لیلی شاعر مسلکم با شعر سهراب جوابم را داد:

«دلخوشی ها کم نیست،مثلا اًین خورشید،کودک پس فردا، کفتر آن هفته،یک نفر دیشب مرد.»

دایی وحید برای مزاح گفت :

«صبرکن ببینم،اینکه دیشب یک نفر مرده کجاش دلخوش کنکه؟ شعرای این آقا سهرابو هم یه جاهاشو آدم نمی فهمه.»

و یک دفعه ساکت و به حیاط خیره شد. مسیر نگاهش را دنبال کردم و به باغچه رسیدم و به فواره که یکی از دوقلوها با شکم رویش خوابیده بود و دیگری او را به دور خودش می چرخاند.

مسیر خانه تا مدرسه را گفتیم و خندیدیم و باز موقع خداحافظی دایی وحید گفت:

« دیگه سفارش نکنم، امروزم هوا بارونیه،خدارو خوش نمیاد دخترا خیس بشن،بارون،مارون،ترانه،مرانه،دختر صحرا نیلوفر،کلاغ دم سیا،هر چی، هر کی،فقط بیارشون که یه وقت نچان،منم که چایی دوست،یه وقت اگه لب سوزو لب دوزم بشن که دیگه هیچی، چایی بیار وحوض پر کن.»

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان سیب گلاب :

از طریق انتشارات صدای معاصر و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی مریم تقی زاده کرمانی :

مریم تقی زاده کرمانی متولد پنجم تیر ۱۳۶۲ در شهر مشهد متولد شده است. دیپلمش را در رشته علوم تجربی دریافت کرد. نوشتن را به طور جدی از سال ۱۳۹۶ شروع کرده است.

آثار مریم تقی زاده :

رمان حمام زاچی – انتشارات صدای معاصر

رمان سیب گلاب – انتشارات صدای معاصر

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها