رمان بالاتر از سیاهی

بازدید: 0 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 2 دی 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۸ بعد از ظهر
دانلود رمان بالاتر از سیاهی

معرفی رمان بالاتر از سیاهی :

طیف رمان بالاتر از سیاهی آموزنده و اجتماعیست و ر.اکبری با توانایی خاصی توانسته یکی از بزرگترین معضلات اجتماعی را به نمایش بگذارد.

عاشقانه نرم و لطیف داستان به جذابیت رمان بالاتر از سیاهی کمک زیادی کرده. تعلیق مناسبی دارد و موضوع اجتماعی آن در جهت آموزش کاربردیست.

 

مقدمه رمان بالاتر از سیاهی :

تقدیم به همسفر زندگی ام

ر.اکبری

 

خلاصه رمان بالاتر از سیاهی :

رمان بالاتر از سیاهی روایتگر زندگی دختری به نام الهه است، دختری جوان که پدری معتاد دارد و به همین خاطر نمی‌تواند جایگاه خوبی در اجتماع کسب کند.

الهه یک خبرنگار است و به خاطر همین وجهه بدی که در زندگیش ایجاد شده تخت فشار بدی قرار می‌گیرد و هر روز به دنبال درگیری با برادر خود است برادری که برای فرار از روزگار سخت وارد باند قاچاقی می‌شود و…

 

مقداری از متن رمان بالاتر از سیاهی :

الهه بی آنکه نگاهش کند، گفت:

اصلاً حوصلت رو ندارم، مسعود کم حرف بزن!

الهه چایش را خورد و مشغول کارش شد هنوز استکان مسعود در دستش بود که صدای کوبه در بلند شد به سرعت از جا بلند شد.

چند دقيقه بعد، الهه بلند شد تا به اتاق عقبی ،برود کنار در اتاق ایستاد و پرده راکمی عقب زد بی آنکه نگاهش را تغییر دهد، گفت:

همون پسره قد بلنده بشین دختر یه وقت پیدا میشی زشته.

الهه نشست. مسعود پسر شاد و سرحالی بود که مدام عادت داشت سر به سر دیگران بگذارد. اگر در خانه ،نبود خانه را سکوتی مطلق فرا میگرفت. گاهی پیش برادر بزرگش منصور کار میکرد اما نه به صورت مرتب، حالا تصمیم داشت برای خودش کار کند.

صدای مادرش را شنید.

انگاری رفتن.

بلند کرد و گفت:

چه عجب!

دقایقی بعد مادرش دراز کشید و چیزی نگذشت که به خواب رفت. الهه بلند شد چادری را روی مادرش انداخت نگاهی به چهره چروکیده او انداخت و آهی سرد کشید.

تا چند سال پیش مادرش در خانه های مردم کلفتی میکرد، وقتی هم به خانه باز میگشت؛ با کوهی از کارهای ناتمام می آمد.

الهه همیشه به یاد داشت هر وقت از مدرسه به خانه می آمد، تلی از رختهای کثیف مردم گوشه حیاط بود و سر تا حیاط چند ردیف سر لباسهای شسته شده آویزان بود.

همیشه چند کله قند برای خرد کردن داشت، همیشه دسته های بزرگ سبزی پاک نکرده، که باید بعد از چی میدونم، صبحی گفت حال ندارم، نرفت.

بیچاره منصور دلش رو به کی خوش کرده. مادرش خواست حرفی بزند که مسعود وارد اتاق شد و سر سفره نست به قدری تند غذا میخورد ، که او را عصبانی کرد، الهه گفت:

خوب یواشتر مگه دنبالت کردن؟

مسعود همان طور که می خورد، گفت:

باز تو اومدی خونه ؟

الهه سرش را زیر انداخت و جوابی نداد هر سه در سکوتی سنگین شغول خوردن غذایشان شدند بعد از ناهار الهه کنار دیوار نشست و شه ای را از داخل کیفش بیرون کشید و مشغول مطالعه آن شد.

از بالای شه گاهی مسعود را نگاه میکرد خودکارش را زمین گذاشت و پرسید:

سر کار نرفتی؟

مسعود در حالی که لم داده بود، گفت:

می بینی که نرفتم!

الهه دقیق و موشکاف او را نگاه کرد و گفت:

چرا؟

مسعود، این بار نگاهش کرد و گفت:

فکر کردی این جام دفتر مجلتون که هی سؤال میکنی؟

الهه با بی اعتنایی پاسخ داد:

دو کلام حرف نمی شه با تو زد!

مادرش با سینی چای وارد اتاق شد. الهه با اعتراض گفت:

خوب من می ریختم مامان!

تو خسته ای مادر

مسعود با لحن شوخی گفت:

آره از صبح تا به حال گلی حرف زدی، چونت درد میکنه!

پرسید:

دیر کردی دختر؟

با بی حالی گفت:

کمی کارم طول کشید.

بی آنکه لباسش را عوض کند مقابل پنکه نشست. مادرش گفت:

عرق کردی، سرما میخوری

پاسخ داد:

نمی دونی چقدر گرمه

و با دستی سنگین و شتاب زده لباسش را از تن خارج کرد. دراز کشید تا غذا آماده شود خانه شان در یکی از نقاط جنوب تهران قرار داشت.

خانه ای قدیمی که تنها دو اتاق و یک آشپزخانه شش متری داشت بنای دو اتاق روی هم بیست و چهار متر می شد، یک زیر زمین خاکی و نمدار که حمام در آنجا قرار داشت خانه ای کهنه و زخمی با دیوارهایی ترک خورده، با سقفی تبله کرده که هر آن ممکن بود بریزد.

هنوز هم در اتاقها چوبی بود و در حیاط به وسیلهٔ کوبه ای فلزی زده می شد، کل خانه حدود هشتاد متر می شد.

آب خنکی که نوشید سر حالش آورد، مادرش مشغول کشیدن غذا بود، گفت:

الهه، مسعود و صدا کن!

بلند شد و از بین در اتاق چند بار نام برادرش را صدا کرد صدای مسعود را شنید:

الان می آم!

و وارد اتاق شد گفت:

این چرا سر کار نرفته؟

مادرش سرش را تکانی داد و گفت:

نمیدونم.

لبخندی از رضایت بر لبانش نشست. از وقتی که بر سر کار می رفت دیگر اجازه نداد مادرش کار کند. دستهای او به اندازه کافی پر زخم و خسته بود حالا لایه ای سیاه و ضخیم روی دستان مادرش وجود داشت؛ که الهه از دیدنش رنج میبرد.

هر چند حقوقش کفاف یک زندگی راحت را نمی داد اما به هر حال چرخ زندگیشان می چرخید الهه آخرین فرزند این خانواده بود.

منصور بزرگترین پسر خانواده که با دختر خاله اش ازدواج کرده و دارای دو فرزند دختر بود و خواهرش فاطمه که یک پر سه ساله داشت و مسعود هم ۵ هنوز مجرد بود و هدف مشخصی نداشت.

الهه با تلاش برادرش منصور و مادرش توانسته بود که تحصیلاتش را به پایان برساند و اکنون سه سال می شد که به طور دائم کار میکرد
پسر که صدای قژ در او را از افکارش جدا کرد مسعود را دید، به آرامی گفت:

رفتن؟

مسعود سرش را تکان داد و نشست. الهه دوباره پرسید:

این پسره کیه مسعود؟

مسعود به آرامی گفت:

اسمش حبیب، پسر خوبی قراره من باهاش کار کنم یعنی واسم کار پیدا کرده.

الهه لبخندی به نشانه تحقیر زد و گفت:

می خواین تجارت کنین؟

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان بالاتر از سیاهی :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی ر.اکبری :

خانم رویا اکبری با اسم مستعار، ر.اکبری چهل و پنج ساله هستند و تحصیلاتشان را در رشته ی علوم انسانی به پایان رساندند و سال ۱۳۸۰ اولین همکاری خود را با نشر علی آغاز کردند.

 

آثار ر.اکبری :

رمان لمس تنهایی تو _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان بالاتر از سیاهی _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان لحظه ای با ونوس _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان پریا _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان مستانه _کتاب چاپ شده در انتشارات آرینا

رمان چشم هایت مال من است _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان نازک ترین حریر نوازش _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان ملکه جنوب _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان منتظرت بودم _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان طلوعی در شب _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان اگر نرفته بودی _ کتاب چاپ شده در انتشارات آرینا

رمان خسته خانه _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان دوباره مینویسمت _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان دختران فرار چرا؟ _ کتاب چاپ شده در انتشارات جمال

رمان در سکوت سایه _ کتاب چاپ شده در انتشارات شادان

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها