رمان آشور

بازدید: 4 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 15 آبان 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۲ بعد از ظهر
دانلود رمان آشور

معرفی رمان آشور :

رمان آشور دومین اثر به چاپ رسیده از نیلوفر قائمی فر است که به سبک فیلم نامه نویسی نگارش شده است.
داستان رمان آشور در مورد پسریه که اختلال دو قطبی داره و عاشق سر سخت دختر عموش سمره که از قضا از بچگی برای هم ناف بریده شدن.

آشور پسری به شدت تابو شکن و جذاب و فوق العاده باهوشه که برعکس تمام سنت شکنی هایی که داره با تمام وجود پای عهد و قرارش نسبت به سمر مونده.

در رمان آشور نیلوفر قائمی فر به خوبی توانسته به موضوع اختلال دو قطبی بپردازه و در سیر رمان مسیر رو برای مخاطب روشن کنه.
رمان آشور در سال ۱۴۰۰ از انتشارات آترینا به چاپ رسیده است و تعداد صفحات آن ۶۲۴ می باشد.

 

خلاصه رمان آشور :

رمان آشور داستان زندگی سمر رو روایت می کنه که طبق رسومات خانوادگیشون از بچگی نامزد یا ناف بریده ی پسر عموش آشور شده و مجبور به ازدواج اجباری با آشور می شه. ازدواج اجباری ای که سرانجامش با تمام رفتارهای غیر عادی و خشم بی اندازه ی آشور، منجر به عشق آتشین و سوزان می شه…

 

نوشته پشت جلد کتاب آشور

نوشته پشت جلد کتاب آشور

 

مقداری از متن رمان آشور :

با باز شدن در سر همه به سمت در برگشت، نفس توی سینه ام حبس شد، تموم من چشم شد، چشمهایی که میترسیدن اونو ببینند، عمه که کنار تختم نشسته بود دستمو محکم میون دستاش فشرد، از سردی دستش معلوم بود که اونم خیلی مضطربه.

سکوتی که توی اتاق بود اعلام میکرد که همه حال منو دارن. هر چقدر توی اتاق ساکت بود؛ درونِ من، قلبم چه هوار هواری میزد.

در اتاق تا آخر باز شد، کنار در برآمدگی دیوار بود و برای همین سایه اش اول وارد اتاق شد، سایه ای بلند با عرض شونه هایی که تصدیق میکرد خودشه. زیر لب گفتم:

-واویلا… .واویلا… اومد….

وارد اتاق شد، چقدر….چقدر از اون چشم ها میترسم، چشم های یخی که بی اختیار منو یاد اون کارتون ملکه‌ی یخی مینداخت که کاراکتر پسر رو تسخیر کرده بود. چشماش منحصر به فردترین چشم های دنیا بود. چشمهای آبی و کریستالی که تخم چشم هاش درشت و سیاه بود.

به قول یوسف “هاسکی” بود. دقیقا چشمهای یه گرگ کوهستانی روی صورت یک انسان بود، انسانی که شبیه هیچکس نیست، نه کارش، نه چهره اش، نه هوشش، نه تیپش… هیچی…. هیچی….

موهای مشکی که به سمت بالا داده بود، پیشونی نسبتا بلندی داشت، ابروهایی که زیاد ضخیم نبود، نه زیاد بلند و نه نازک و نه کوتاه بود، و…..و…. اون چشم های منحصر به فرد گرگیش، اونم نه هر گرگی، گرگ کوهستان!

بینی ای که ایراد داشت ولی ایرادشو رفع کرده بود و الان تراشیده بود و این به لطف سری بود که با ضرب توی صورت استاد دانشگاه من کوبیده بود و دماغش شکسته بود چون دماغش با پیشونی استاد من برخود کرده بود اما همچنان در بالای استخون بینیش پهنا داشت،

فاصله ی بین بینی و لبش زیاد بود و برای همین همیشه حتی در حد یه ته ریش کوتاه؛ ریش داشت، دهنش بزرگ بود و لب های نسبتا پهنی داشت، عجیبه ولی هلال بالای لبش انگار به اون دهن بزرگ جلوه داده بود، همه ی اینا اجزا روی یه صورت بیضی که فکش زاویه دار بود سوار شده بود.

وارد اتاق شد، توی اتاق عمه فریبا و مارال دخترش همراه زهرا دخترِ عمو خسرو بودن اما نگاهش به من بود، اونطوری که همیشه نگام میکنه، صاف می ایسته و سینه ستبر کرده و سرش بالاست، جوری که چونه اش موازی زمین قرار میگیره و میتونم سیب گلوشو ببینم.

نگاهش صاف توی چشمامه، انگار نگاهش خرده شیشه های سرتیز داره، هر تیزی یه جای بدنم فرو میرفت، وحشت اینکه بفهمه و بو ببره که جریان یه تصادف ساده نبوده مثل خوره فکرمو میخورد.

زهرا همیشه میگه آشور جن داره، تنم از این حرفش میلرزید و میگفت:

” اون بهش همه چی رو میگه وگرنه اون چطوری از همه چی بو میبره و سر در میاره؟ مگه ندیدی که اخلاقش چطوریه؟”

الان حتی بابامم نمیدونه من بیمارستانم ولی آشورفهمیده….

آشور …. آشــــوب، آشوب…. عمه فریبا با هول از جاش بلند شد:

– آشور؟ آشور جان؟

آشور جلوتر اومد، روسریمو جلو کشیدم و آهسته خودمو با آرنج دست سالمم که به تخت جک زده بودم بالا کشیدم:

-سـ…..سلام.

مارال خودشو آروم به کنار دیوار کشوند تا پشت سر آشور بایسته، از پشت آشور علامت داد و دستشو روی هوا تکون داد و دو دستی توی سرش زد یعنی “بدبخت شدیم” آشور همچنان به من نگاه میکرد، آروم گفت:

آشور -شماره من چنده؟

«به عمه فریبا نگاه کردم و عمه سریع گفت:»

آشور جان چیزی نیست فقط دستش در رفته.

«آشور نیم نگاهی به عمه کرد و دوباره گفت:»

شماره ی من چنده؟

-بی…..

به عمه نگاه کردم، زهرا و مارال پشت سر آشور علامت دادن نگو، آشور کمی به پشت متمایل شد و زهرا و مارال صاف ایستادن.

-بیهوش شده بودم.

آشور -پس عمه اینا چطور مطلع شدن؟

«مارال بلند گفت:»

من.

«زهرا کنار مارال از صداش شونه اش پرید و مارال دست پاچه ادامه داد:»

من زنگ زدم….گوشیش…اون راننده گفت که بیمارستان آوردتش.

آشور برگشت به مارال نگاه کرد و گفت:

-راننده الان کجاست؟

نگام به زهرا افتاد که تند تند مسیج میفرستاد،

به کی؟!!!!

عمه- آشور جان، اتفاقی نیفتاده.

آشور بدون اینکه لحنشو تغییر بده با زاویه ی دیدش که متمایل به عقب بود به عمه از گوشه ی چشمش نگاه کرد:

آشور -راننده کجاست؟

زهرا-فرار……

زهرا به عمه نگاه کرد و با نگاه عمه تاییدیه حرفشو گرفت و مصمم تر ادامه داد:

زهرا-فرار کرده.

آشور -شما راننده رو دیدید؟

زهرا-نه ما اومدیم اون رفته بود، اممم…این…این بنده خدا هم توی اوژانس بود.

«نگاه آشور روی من برگشت:»

-تو راننده رو دیدی؟

-نه میگم که بیهوش شدم.

آشور به دستم که از گردنم آویزون بود نگاه کرد و گفت:

-تو تصادف ضربه به کمر و پا وارد میشه مگه تو پیاده نبودی؟

یا خــــدا! باز شروع شد، نگاهم به زهرا افتاد که تند تند “بسم الله” میگفت و به پشت آشور فوت میکرد،

مارال یه سقلمه به زهرا زد و زهرا با حرص دستشو پس زد و به کارش ادامه داد.

عمه-ضربه به لگنش خورده اما چون پرت شده و با شونه و بازوش روی زمین افتاده…. سرش… سرشم به زمین خورده… البته MRI گرفتن ها چیزی نبوده.

آشور -سیتی اسکن.

این یعنی دارید بلوف میزنید و من میفهمم که دارید دروغ میگید. جلوتر اومد، یه شلوار زاپ دار پاش بود،هیچکس جرئت نداره توی این فامیل این مدلی لباس بپوشه جز آشور، چون آشور حق همه ی کار هارو عمو بوران بهش میده!

همون عمویی که حق همه ی کارای مارو ازمون میگیره
یه پیراهن اسپرت آستین بلند مشکی جین هم تنش بود که آستین هاشو دولا تا زده بود. از زیر آستین اون طرح های اجق وجق روی دستش مشخص بود.

اون آشور بود یعنی هر چی که ممنوع هست رو انجام میده و براش هیچی مهم نیست، حتی مادرش جرئت نداره بره ابروشو تاتو کنه اما آشور هیکلشم تاتو کنه کسی حرفی نمیزنه، به قول زهرا دهن بند گرفته.

زهرا همیشه چیزای غیرمنطقی رو با طلسم و ورد توجیه میکنه اما اگر از من بپرسن چرا کسی به آشور حرفی نمیزنه میگم چون آشور از اول جوری برخود کرده که کسی به خودش اجازه نمیده که برای اون تعیین تکلیف کنه.

جلوتر که اومد بوی ادکلنشو میشد بیشتر از قبل تشخیص داد، حتی عطرشم مثل خودش خوی وحشی داشت، تلخ و گس و تند! دستشو روی سرم گذاشت، سرمو عقب کشیدم،گردنم درد میکرد، صورتمو جمع کردم، داشت چیکار میکرد؟

عمه فریبا تند تند با هول و ولا گفت:

– آشور؟ آشور عمه قربونت برم چیکار میکنی؟

آشور بدون اینکه به عمه نگاه کنه جواب داد:

دارم ضربه سرشو چک میکنم.

زهرا-مگه تو دکـ…..تر…..

آشور به زهرا نگاه کرد، یه جوری جدی بود که زهرا بالا تنه اشو به عقب کشید و سرشو به زیر انداخت،

دوباره سرشو به سمت من برگردوند و گفت:

آشور – خودتو عقب نکش.

آرنجمو گرفت و نگهم داشت، از اینکه بهم دست بزنه بدم میومد ولی هیچ وقت رعایت نمیکرد، شونه هامو به سمت بالا جمع کردم، دستشو آروم روی سرم کشید:

آشور -پس چرا هیچ جای سرش ورم نداره؟

عمه-خب الان چهار ساعت گذشته، حتما ورمش خوابیده، حالا….حالا یعنی چی این حرفا و کارا عمه جون؟ یعنی ما دروغ میگیم؟

آشور به من نگاه کرد، نیم نگاهی بهش انداختم و آرنجمو آروم از دستش بیرون کشیدم، روسریمو جلوتر کشیدم.

آشور -مگه میتونید دروغ بگید؟ اونم برای مسائلی که به من ختم میشه!

با چشمای یکه خورده به زهرا و مارال نگاه کردم، جفتشون ابروهاشونو بالا داده بودن و با چشمای حیرت زده به آشور نگاه میکردن، عمه با دستپاچگی خنده ی کوتاهی کرد و گفت:

-چی به تو ربط داره آشور جان؟

آشور -سمر.

انقدر محکم حرفشو ادا کرد و حق به جانب گفت که عمه فریبا جای اینکه جواب بده با چشمای قانع شده سکوت کرد، قلبم با تردید و وحشتی که از آشور داشت میکوبید، حتی فکر یه لحظه کنار آشور بودن منو آشوب میکرد، زن عمو آمنه اشتباه کرد اسمشو گذاشت آشور باید میذاشت آشوب!

در اتاق باز شد و یوسف نفس زنان وارد اتاق شد، یه نگاه شناساگرانه به جمع انداخت، قدش از آشور بلندتر بود و موهای خرمایی روشن داشت، چشم هاش قهوه ای عسلی بود و کلا ژن خانواده ی پدریم آب و رنگ روشن داشتن، پیشونیش نسبتا بلند بود و زیر چشم هاش یه برامدگی کوچیک داشت، بینی استخونی که هرچی بیشتر به نوک بینیش نزدیک میشد پهن تر میشد و با اینکه بزرگ بود اما به صورتش میومد،قاب صورت و فرم لب هاش دقیقا شبیه آشور بود.

یوسف از آشور بزرگتر بود نمیدونم دقیقا یک سال یا دوسال، برعکس آشور، یوسف یه شلوار جین ساده نوک مدادی و تیشرت طوسی تنش بود چون یوسف باید قوانین عمو بوران رو رعایت میکرد! یوسف نگران به من نگاه کرد و گفت:

-چیشده؟ خوبی؟

برعکس هرچی از آشور فراری بودم و میترسیدم با یوسف خیلی راحت تربودم.

یوسف برادر زهرا بود، پسر عمو خسرو و زن عمو منیژه. آشور و نگاه کردم، جفت دستاشو پشت کمرش قلاب کرده بود، عضلات پشت بازوش و سر شونه اش رخ نمایی میکرد،

با اون چشم های شاکیش به یوسف چشم دوخته بود، هر چند که سنشون نزدیک هم بود ولی اصلا باهم سازگاری نداشتن، با تردید گفتم:

-خوبم.

یوسف-کجا تصادف کردی؟

باز به آشور نگاه کردم، اصلا چشم از یوسف برنمیداشت.

-نزدیک دانشگاه.

یوسف نگران نگام میکرد، انگار تازه متوجه عمه شد و سریع گفت:

-سلام عمه!

عمه-الهی شکر که شما دوتا پسرعمو بالاخره یکیتون منو دیدین!

یوسف به پشت سرش که مارال و زهرا بودن نگاه انداخت:

یوسف-چطورید؟

زهرا با چشم به آشور اشاره کرد و یوسف به سمت آشور برگشت،

دستشو به سمت آشور دراز کرد. آشور فقط به دست یوسف نگاه میکرد، چرا نگاه میکنه؟ نمیخواد دست بده؟ با بی میلی دستشو به دست یوسف گره زد اما یه جوری محکم باهاش دست داد که صورت یوسف کمی جمع شد، استخون های بالای انگشت هاش از فشار زیاد بیرون زده بود،

این دست دادن نبود. یه چیزی شبیه اعلام یه جنگ بود!

نگاهشون به هم گره خورده بود انگار داشتن با هم دوئل میکردن.

مستاصل به عمه نگاه کردم و عمه با تعجب به صورت ها و دستاشون نگاه میکرد، لابد فکر میکنه شوخی میکنند که اونطوری دارن با هم دست میدن، مارال و زهرا رو پنجه ی پاشون ایستاده بودن و از پشت یوسف سرک میکشیدند که ببیند چیکار میکنند،با استیصال گفتم:

-عمه میشه زنگ بزنی بابام بیاد؟

آشور دست یوسف رو رها کرد و بدون اینکه چشم از یوسف برداره گفت:

-کی به بقیه خبر داده؟ همون به عمو جهان خبر بده.

منظورش از بقیه یوسف بود!!! یوسف به عمه نگاه کرد و گفت:

-عمو نمیدونه؟

عمه-والله من نمیدونم شما دو تا از کجا باخبر شدید، هیچکس خبر نداره.

«یوسف به زهرا نگاه کرد و گفت:»

خب من که معلومه، آشور رو کی خبر کرده؟

آشور -اون که باید اینجا باشه منم، لازم نیست کسی خبرم کنه، آدم باید حواسش به مالش باشه.

یکّه خورده به آشور نگاه کردم، به عمه نگاه کردم که متعجب نگاشون میکرد، یوسف و آشور به هم با حرص نگاه کردن و هردوشون توی صدم ثانیه یقه ی همو گرفتن،

آشور قدش کوتاه تر بود اما کیوکشین کار کرده بود، توی این ورزش پاهای قوی ای دارن یعنی توی رده بندی ورزش های رزمی توی دسته ی اوله چون هم دست و هم پا باید به اندازه کافی قوی باشه.

تا عمه و دخترا عکس العملی نشون بدن من نگاهمو از دستاشون گرفتم و به پاهاشون خیره شدم، آشور یه هول کوچیک داد و با لگد تو پای یوسف کوبید، یوسف با صورت روی تشک من خورد، با هول پاهامو توی بغلم جمع کردم، آشور دست یوسف رو غلاف کرد و عمه آرنج آشورو گرفت:

عمه-خاک بر سرم، خدا مرگم بده… آشور….

زهرا-یوسف، یوسف….

آشور خم شد و کنار گوش یوسف گفت:

-قبلا هم بهت گفتم، من به هیچ چیز این خانواده و رسم و رسومش پابند نیستم الا یه چیز که سهممه، سمر….سمر رو با باباشم تقسیم نمیکنم تو که سهلی پسر عمو.

یوسف-دستمو ول کن.

با وحشت به آشور نگاه میکردم…

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان آشور :

از طریق انتشارات شقایق/ آترینا و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی نیلوفر قائمی :

نیلوفر قائمی فر متولد ۱۳۶۹/۰۵/۰۳ متاهل و مادر یک دختر به نام هانا هستند. ایشان نویسندگی را از سال ۱۳۹۰ شروع کردن و در دانشگاه کارشناسی آسیب شناسی اجتماعی و کاردانی مددکاری اجتماعی خوانده اند.

 

رمان های نیلوفر قائمی :

رمان تب داغ هوس ۱ – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان آشور – چاپ شده از انتشارات آترینا

رمان فرشته های گناهکار – چاپ شده انتشارات آترینا

رمان دالیت – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان قشاع – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان ازدواج توتیا – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان زندگی زناشویی – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان زندگی به وقت اقلیما رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان دفتر خاطرات نازگل – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان زحل – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان چشم ها – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان شهد گس – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان تب داغ هوس ۲ – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان رابطه – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان شُروق – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان اغواگر – رایگان مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان مرد – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان حس ممنوعه – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان یک زن وقتی – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان وسوسه های شورانگیز – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان شیطان یا فرشته – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان دختر خوب – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان آتش شَبَق – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان رویاهای طاغی – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان بازی خصوصی – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان مکار اما دلربا – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان اوهام عاشقی – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان شاه و نواز – فروش مجازی اپلیکیشن باغ استور

رمان عشق ۵۲ هرتزی – درحال تایپ

رمان نود و سه روز تا عاشقی – چاپ شده از انتشارات آترینا

رمان بلو – چاپ شده از انتشارات آترینا

 

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها