رمان اما خاکستری

بازدید: 2 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 27 اسفند 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۰ بعد از ظهر
دانلود رمان اما خاکستری از زینب ایلخانی

معرفی رمان اما خاکستری :

رمان اما خاکستری روایت زندگی دختری به نام مهشید است.
از پیام های رمان اما خاکستری می تواند این باشد که در زندگی و واقعیت گاها ممکن است زندگی تحت ایجاد شرایطی خاص و پیش بینی نشده قرار گیرد که با الهام‌ گرفتن از صبر و استقامت قهرمان داستان که به ظاهر دختری ضعیف می اید بر تمامی دشواری ها غلبه کرد.

 

خلاصه رمان اما خاکستری :

رمان اما خاکستری به قلم زینب ایلخانی روایت سرگذشت “مهشید” است که به حکم ناپدری خود محکوم به پذیرش ازدواجی اجباری شده و در این حین با حلول عشقی در قلبش دچار تزلزل شده در حالی که اطمینانی به این عشق ناپایدار نیست و چه بسا با پذیرش این عشق ممکن است شرایط زندگی او به مراتب دست خوش اتفاقات نا خوش ایند تری گردد…
در این حین با درخشش بی نظیر “شاهین” اَبَر مردی خشن و جذاب از جنس آتش و خون داستان به کل دچار دگرگونی و جذابیتی خارق العاده خواهد شد…

 

مقداری از متن رمان اما خاکستری :

مضطرب، به چراغهای زرد و قرمز آسانسور، که به سرعت تعویض می شد، چشم دوخته بودم.
شماره ی هر طبقه، مرتب كسر مي شد،
اما انگار هیچ گاه خیال فرود آمدن، به پايين ترين طبقه‌ی برج را نداشت.
مثل همه!
مثل همه چيز زندگى ام، كه هيچ گاه من را اين پايين، نه مي‌ديدند و نه مي‌خواستند!
انگار تمامی کائنات، چه آن ها که به دست خالق آفریده شده بود و چه آنهایی که پدیده ی دست مخلوق بودند، با حال امروز من هيچ سازشى نداشتند.
ناامیدانه دست از سكون و انتظار کشیدن برداشتم و به دامان خاموش و خلوت راه پله ها پناه بردم.
قدم بر اولین پله گذاشتم…
قدری بلندتر از تمام پله های عالم حسش کردم.
آه خدایا!!!
حتی این پله های سنگی نیز، امشب قصد آزار من بيچاره را داشتند.
تنها نكته‌ی مثبت امشب، اين بود كه نگهبان برج، مرا می شناخت و بدون کوچکترین ابهامی،
اجازه ی ورودم را صادر کرد.
چند پله را به سرعت به سمت بالا طی کردم.
هنوز به پاگرد طبقه ی اول نرسیده بودم، که تصور پانزده طبقه بالاتر، داشت مرا از پا می انداخت!
کمی ایستادم…
دست بر نرده هاي سرد گذاشتم، به سمت بالا نگاه کردم.
آن سكوت تاريك، صداى نفسهای خشكم را چندین برابر واضح تر و وحشتناکتر می نمود.
من حتی از صدای نفس های بریده و لاینقطع خود، به شدت می هراسیدم.
اندکی نرده را در میان دستانم فشردم؛ کمی تردید، مجبور به توقفم كرد.
با خودم زمزمه كردم:
– برگرد!
برو دختر،
برگرد و بذار تموم بشه،
که همیشه خوب بودن، درست بودن و صداقت داشتن، پاسخ ایده آلی برای اونچه كه توى تقدیرت رقم خورده، نیست.
بذار کمی بد باشی، همونطور که با تو بد بودن و بد کردن.
اين نهايت راهِ توئه، آخر خطى…
تردید نداشته باش!!
برگرد…
در تضاد بین هر آنچه در فاصله ی مرز بین دو شانه ام، تبادل می شد و من سنگینی آنها را احساس می کردم، اسیر بودم…
شانه ی سمت راستم، همان جایی بود که مادر، بارها دستش را با مهربانی روی آن گذاشته بود و کفه ی عدل و انصاف و وجدانم را یاد آور شده بود.
مغموم شده بودم.
مغموم آنچه که برای به بار نشستنش، پدید آمدن و میسّر شدنش، همه دارايى ام؛ حتى وجدانم را خرج كرده بودم.
حالا درست در آخرین دقایق، این عذاب وجدان لعنتی، این درد کشنده، این سنگینی شانه هایم، که‌ مرتب بالا و پایین می‌رفتند؛ مرا به نهایتی کشانده بود، که بی اختیار همانجا، روی پاگرد طبقه‌ی اول از پا در آمده بودم.
حالا یک قطره اشک هم، به ضیافت مرحله ی اجرای آن حکم کشنده، در آمده بود.
با نوک انگشتم، آن یک قطره اشک را برداشتم، بین دو انگشتم ساییدمش و گرمایش را در میان سر انگشتانم‌ حس کردم.

به مابقی اثر به جا مانده از همان یک قطره اشک چشم دوختم.
یاد آخرین باری افتادم که به شدت گریسته بودم، بغض کشنده ای هم میهمان گلويم شد!
من و تنهایی و خلوت پلکّان…
نشستم، سرم را بر نرده تکیه دادم.
به یاد آوردم که چگونه شد که به اینجا رسیده بودم…
یادم آمد که قبل از آمدنم چطور توانسته بودم مانی زبان بسته را آن طور بی رحمانه بزنم!
با خودم می گفتم:
– اصلا من و کتک زدن؟!
اون هم کتک زدن اون بچه‌ی بی گناه؟
یاد شیب چشمانش می افتادم که چگونه با آن چشمان مورب رو به بالا، که کمی رنگ اشک به خود گرفته بود، مرتب با صدای خش دارش التماسم می‌کرد.

دلم ‌پرپر شد…
– نه آبجی غلط کردم،
به خدا شیطون گولم زد.
نه تو رو قرآن آبجی!
گریه نکن…
تو رو خدا بیا بازم منو بزن اما گریه نکن!
دستم را در میان انگشتان کوتاه و تپلش گرفته بود و سمت سرش می‌برد و می‌خواست که به وسیله ی دستهای ناتوانم، به خودش ضربه بزند.
دستم را از میان دستانش بیرون کشیدم، در آغوش کشیدمش.
در خلوتی که فقط من و مانی میهمانش بودیم، در آغوش یکدیگر، غریبانه فرو رفته و بر دردهایی که داشتیم های های گریستیم.
عمیق بوئیدمش،
كاري که عادت همیشگی ام بود را انجام دادم، همان که موجب آرامشم بود.
حتی در سخت ترین لحظات زندگی، در آغوش کشیدنش، بوئیدنش، بوسیدنش، منتهای خواسته ام از زندگی می‌شد؛
اما من که اصلا زندگی نکرده بودم…
آن شب عجیب بوی سیگار می داد،
موهای نرم و کوتاهش، صورت پهن و حتی دستانش بوی سیگار می داد.
مثل همیشه وقتی که کار بد می کرد، مظلومانه نگاهم می کرد‌.
زبان پهن و بزرگش، در میان حفره ی دهانِ نیمه بازش، نمایان بود. یک بار دیگر گفت:
– به خدا غلط کردم، دیگه نمی کشم.
تقصیر من نبود، احمد جوجه بهم سیگار داد.
گولم زد. من که اصلا بلد نبودم سیگار بکشم. گفت کاری نداره،
بذار تو دهنت، فکر کن داری ساندیس می خوری.
منم انجام دادم، بعدش داشتم خفه می شدم. سرفه کردم، گریه کردم، اما اونا همگی، بهم‌ می خندیدن؛ بابا جمشیدم می خندید، اما بعد احمد جوجه رو دعواش کرد.
نگذاشتم حرفش تمام شود، محکم سرش را روی سینه ام فشردم و در کنار گوش کوچکش، زمزمه کردم:
– بابا جمشید نه، مانی!
بابا جمشید نه، جمشید هیچ وقت بابای ما نیست!
بعد ميان هق هقم ادامه دادم:
– بذار امشب تموم شه…

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان اما خاکستری :

دانلود رمان اما خاکستری اثر زینب ایلخانی، به صورت نسخه الکترونیک و با رضایت رمان نویس، از طریق سایت و اپلیکیشن باغ‌ استور امکان پذیر است. برای شروع از لینک زیر اقدام کنید:

Ama Khakestari Novel

 

بیوگرافی زینب ایلخانی :

من زینب ایلخانی هستم و از وقتی خودم رو شناختم از هر چیزی که گوش و چشمم رو دنبال خودش میکشید هزارتا قصه بافتم و این قصه‌ها به محض اینکه الف رو از ب تشخیص دادم روی کاغذ اومدن. اما وقتی اولین کارم یعنی این مرد امشب میمیرد رو شروع کردم فکرش رو هم نمیکردم این کار بشه نخ نامرئی من برای وصل شدن به زندگی. من شدم خدای داستان‌ها و شخصیت‌هام و اون‌ها شدن شعله روزهای تاریک و سردم و مخاطب‌هام شدن روح این جهان کوچک… این جهان کوچک همیشه یه دشت هموار و آفتابی نیست، گاهی میشه یه رشته کوه بی‌رحم و سنگی که انگار تماما سربالایی و به مقصد نرسیدنه. بارها خسته شدم، کلمه کم آوردم یا قلمم خشکید اما آخرش باز هم من بودم و سکوت شب و زمزمه دلم که میگفت هنوز خیلی قصه‌ها منتظرن برای گفته شدن…برای شنیده شدن.

 

آثار زینب ایلخانی :

رمان آوای درنا – مجازی رایگان اپلیکیشن باغ استور
رمان مرگنواز – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان هزارچم ۱ – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان هزارچم ۲ – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان ماه طوفان – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان بتسابه – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان شاه دخترون – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان مسافر کوچه آرام – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان شروع من – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان اما خاکستری – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان دژآشوب – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان چهل و نه کبوتر – مجازی فروشی اپلیکیشن باغ استور
رمان آخرین سرو – در دست چاپ
رمان زندگی خصوصی یک زن – در دست چاپ
رمان بربط – در دست چاپ
رمان این مرد امشب میمیرد – در دست چاپ
رمان عابر بی‌سایه – در دست چاپ
رمان با سقوط دست‌های ما – در دست چاپ
رمان آقای هنرپیشه – در دست چاپ
رمان باغ جهنم – در حال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها