رمان تا کجا با منی

بازدید: 3 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 5 آذر 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۴۱ بعد از ظهر
دانلود رمان تا کجا با منی

معرفی رمان تا کجا با منی :

در رمان تا کجا با منی داستان تعلیق خوبی دارد و لادن صهبایی قدیمی از دانش پزشکی و مهندسی خوبی برخوردار است که دید وسیعی در جوانب مختلف به مخاطب هدیه میدهد. با اینکه گاهی از سبک رئال خارج میشود اما کشش داستان مانع از صدمه خوردن به اصل داستان میشود.

 

مقدمه رمان تا کجا با منی :

پیشکش به توی ای فرشته ی بی بدیل زندگی ام.

یاسمینم نازنینم

نگذار تیره گیها بالهایت را خم کنند.

اسیر زمین اسیر این خاک نشو…

آسمانی باش، تا همیشه بال هایت را نبند و در اوج بمان؛ تیز پرواز و سبک بال؛ مثل یک نسیم مثل یک رویا….

این حس را دوست دارم حس اینکه قلبت از دوست داشتم

تند بتپد

اینکه حس کنی گرمای دستی می تواند تمام سرمای وجودت را به یکباره بزداید. حتی اگر از آن دستها فاصله داشته باشی خواستنش

زیباست همین که به شوق کسی

نفس بکشی

همین که چشمانت را ببندی و تصویر او پشت پلکهای بسته ات نقش ببندد.

و دنیا از آن تومیشود، اگر چشم بازی کنی و نگاهت در چشمان مشتاق و منتظر او گره بخورد.

درست در همان لحظه ای که انتظارش را نداری

من هم انتظارش را هم داشتم و هم نه…

 

خلاصه رمان تا کجا با منی :

روشنک یک به یک تکیه گاه هایش را از دست میدهد و حالا میخواهد خودش تکیه گاهی برای مادر و برادرش باشد اما روش هایی که دارد اشتباه و غلط است حالا او با حضور استادش و در سراشیبی سخت زندگی وارد مرحله ی عاشقی میشود.

عاشق جنسی که سیاه و سفید مشخصی ندارد.

 

مقداری از متن رمان تا کجا با منی :

لحظه اتوبوس کنارمان موتورش را روشن کرد و دود اگزوزش را به حلقمان فرستاد رامین سرفه ای نمایشی کرد و در حالیکه دستش را برای دور کردن دود در هوا تکان می داد گفت:

_بله بله… اینم حتما جای حلقه گلتون بود دیگه؟!

خندیدم و برای اینکه اشکم را نبیند خم شدم و ساک سبکش که وسایل هفت سال زندگی دانشجویی اش را در خود جا می داد برداشتم.

_به جای این حرفا زودتر بیا بریم که مامان حسابی دلتنگته.

سرم را که بلند کردم دیدم از فکر مادر لبخندش عمیق تر شده و من فکر کردم چه خوب است که دیگر نیازی نیست بدرقه اش کنم.

آمده بود که بماند هفت سال انتظاری که برای مان مثل یک عمر گذشته بود بالاخره به انتها رسید. رامین آمده بود تا خانه مان باز هم مرد داشته باشد.

_ ساکت چقدر سبکه؟ برامون سوغاتی نیاوردی؟!

در حالیکه میخندید ساک را از دستم گرفت.

_چرا منتها زیاد بود گفتم با هواپیما بفرستن

دلم را وعده ندادم چون میدانستم شوخی میکند. آن قدر خرج و مخارج مان زیاد بود که حقوق پدر و کار نیمه وقت رامین در مخارج دانشگاه من و زندگی هم لنگمان میگذاشت چه برسد به خرج های اضافه

با هم از ترمینال بیرون آمدیم نیاز نبود مسیر را نشانش بدهم.

اتومبیل قدیمی پدر با آن رنگ سبز براقش زیر آفتاب مستقیم اوایل تابستان به او سلام می.کرد در سمت کمک راننده را برایش باز کردم. ساک و کیف نقشه هایش را عقب گذاشت و من هم در این فاصله پشت فرمان نشستم.

داخل اتومبيل مثل جهنم داغ بود شیشه را پایین کشیدم و هنوز استارت نزده بودم که رامین پرسید:

روشنک! گفتی چقدر از شهریه ترم تابستونت رو کسر داری؟

دلم برایش سوخت نرسیده فکر مسئولیتها و خرج و مخارج خانه بود. با صدایی شرمگین پاسخ دادم

_تقريبا سيصد تومن.

از گوشه ی چشم نگاهش کردم لبهایش را داخل برد و کمی فشرد.

می دانستم برایش سخت .است برای هر پسری از ۱۸ سالگی مرد خانه شدن سخت بود. همان سال فوت پدر تمام تلاشش را کرد تا معماری تهران قبول شود که نشد میخواست قید درس و دانشگاه را بزند ولی مادر نگذاشت.

تنهایی برایمان خیلی سخت بود، اما آینده ی تنها پسرش را فدا نکرد. حالا نتیجه اش پسر مهندسش بود.

حالا که آمده بود اوضاع فرق میکرد. یک کار خوب پیدا میکرد و درآمدش خوب می شد. دیگر نیازی نبود نگران شهریه دانشگاه من یا فکر خرج خانه باشیم.

_کلاسات از کی شروع میشه؟

_یه کلاسم دو جلسه اش تشکیل شده اما یه کلاس دیگه ام از فردا شروع میشه… رامین… مجبور بودم کلاس بردارم آخه یکی از درسا پیش نیاز درسیه که باید ترم بعد بردارم وگرنه به خاطر شهریه اش…

نگذاشت ادامه بدهم

_مگه من چیزی گفتم؟ همین جوری پرسیدم… حالا راه بیفت کـه کباب شدیم تو این گرما!

چشم بلندی گفتم و استارت زدم تا با آخرین سرعتی که اتومبیل پدر اجازه میداد به سمت خانه برانم هر چه نزدیک تر می شدیم ذوق و شوقم بیشتر میشد باورش سخت بود اما روزهای تیره ی تنهایی مان تمام شده بود.

وارد کوچه شدم و اتومبیل را جلوی در نگه داشتم. رامین زودتر از من برای باز کردن درهای حیاط پیاده شد در حالیکه لبخند از روی لبانم محو نمیشد منتظر نشستم تا اتومبیل را داخل حیاط .ببرم.

دوش به دوش هم از پله های ایوان بالا رفتیم منتظر بودم مادر به استقبال مان بیاید اما با دیدن کفشهای مردانه ی جلوی در تمام ذوق و شوقم پرید. ای کاش حداقل یک امروز را مادر اجازه میداد جمع مان خودمانی باشد…

هر چند خاله هم از خودمان بود یعنی تنها خویشاوند نزدیکی بود که داشتیم، اما… اما حضور فرهاد را دوست نداشتم رامین که دید ایستاده ام برگشت و به صورت کج و معوج شده ام نگاه کرد و با دنبال کردن مسیر نگاهم خندید.

بابا نترس بیا تو… برای من اومدن برای _تو که نیومدن!

پوزخندی به رویش زدم

_ا… پس اگر گفتن خودت چایی ببر

در حالیکه می خندید از در شیشه ای ایوان وارد هال شد و من هم به دنبالش رفتم فرهاد که روبه روی مان روی مبل نشسته بود از جایش برخاست و با رامین دست داد و انگار که مرا ندیده باشد حتی نیم نگاهی به من نینداخت.

با این وجود به رسم میهمان نوازی آهسته سلام کردم و به سمت اتاق مادر .رفتم هم زمان با من مادر به چهارچوب در رسید.

چشمانش به دنبال رامین میچرخید و وقتی او را دید برایش آغوش باز کرد. داخل اتاق رفتم تا به خاله سلام کنم مثل همیشه روی تخت مادر دراز کشیده بود و ویلچرش کمی دورتر کنار دیوار بود.

باید در این همه سال عادت میکردم اما هنوز هم دلم از دیدن ویلچر و ناتوانی اش میگرفت روزهایی را که سالم بود خوب به یاد داشتم، ولی بیماری ذره ذره جوانی و سلامتش را گرفت و زنجیرش کرد به چرخ.

اولش فقط کمی لنگ میزد اما کم کم دیگر قادر به راه رفتن نبود و حالا راه نرفتن کوچکترین مشکلش به حساب میآمد هر روز رنجورتر و ناتوان تر
می شد.

گاهی حتی هوش و حواس درستی هم نداشت ولی یک چیز را خوب یادش می ماند! و اینبار هم که جلو رفتم دستان لرزانش را برایم گشود و مرا در آغوش خودش جای داد.

_علیک سلام عروس نازم… بذار روی ماهت رو ببینم.

دلخور خودم را کمی عقب کشیدم. دو طرف صورتم دست کشید و روی پیشانی ام را بوسید. دلم نیامد دلش را بشکنم و چیزی نگفتم ولی صدای رامین از پشت سرم آمد

_سلام خاله… درسته که من نه عروسم و نه ماه اما یه کمم از اون ناز و نوازشاتون برام نگهدارین این دختر قدرشونو نمی دونه!

در حالیکه به رامین چشم غره میرفتم از جایم بلند شدم و دورتر ایستادم کنار تخت نشست و صورت خاله را بوسید که خاله گفت:

_تو هم عزیزی پسرم… به خاطرت این همه وقت این دو تا جوون رو نگه داشتیم تا برگردی دستاشونو بذاریم تو دست هم.

حس کردم لحظه ای قلبم از زدن ایستاد در حالیکه نفس در سینه ام حبس شده بود نگاهی به رامین انداختم ولی او لبخندی به لب آورد.

حالا چه عجله ایه؟ صبر کنین منم برای خودم یه کم پادشاهی کنم بعد از سکه بندازینم!

پر از حرص از اتاق بیرون آمدم و به فرهاد که صدایم کرد، اعتنایی نکردم.

باید کاری میکردم قبل از اینکه دیر شود. برایم عجیب بود کـه فرهاد مرد رویاهای کودکی ام بود اما حالا… حالا نمی فهمیدمش. کسی که هر بار میدیدمش اخم هایش غلیظ تر میشد کسی که مدام در پی ضایع کردنم بود کسی که در نظرم هر سال به اندازه ده سال از من تفاوت سنی میگرفت.

پنج سال از من بزرگتر بود اما مثل پدربزرگها رفتار می کرد.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان تا کجا با منی :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی لادن صهبایی قدیمی :

لادن صهبایی قدیمی متولد پانزدهم خرداد سال شصت و پنج است. متأهل دارای یک فرزند. او در رشته ی کامپیوتر تحصیلات دانشگاهی خود را تمام کرده و چند سالی را به عنوان تحلیلگر نرم افزار مشغول به کار بوده است.

 

آثار لادن صهبایی :

رمان از یک ریشه ایم _ کتاب چاپ شده از صدای معاصر

رمان تا کجا با منی – چاپ شده از انتشارات علی

رمان دنیا رو رها کن – چاپ شده از انتشارات علی

رمان موهایم را بباف – چاپ شده از انتشارات علی

رمان دختری که سایه نداشت – در حال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها