رمان اقلیم دیوانگی

بازدید: 3 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 24 دی 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۶ بعد از ظهر
دانلود رمان اقلیم دیوانگی از سپیده فرهادی

معرفی رمان اقلیم دیوانگی :

رمان اقلیم دیوانگی به قلم سپیده فرهادی روایت زندگی امیرعلی بزرگمهر است. فوتبالیستی که بر اثر تصادف ویلچر نشین شده و علاوه بر آن به قتل نیز متهم شده است!

ناگریز و ترسیده به شمال فرار میکند و در آنجا با غزل آشنا می شود. دختری قوی و منطقی که عاشق خانواده اش است اما با دیدن امیرعلی دلش برای او می سوزد و….

رمان اقلیم دیوانگی به قلم سپیده فرهادی در سال ۱۴۰۱ از انتشارات صدای معاصر به چاپ رسیده است. تعداد صفحات این رمان ۸۵۰ می باشد.

 

خلاصه رمان اقلیم دیوانگی :

رمان اقلیم دیوانگی داستان امیرعلی بزرگمهر و غزل تدین است که سرنوشت آنها را روبه روی هم قرار داد.

حادثه ی تصادفی سخت، زندگی امیرعلی، فوتبالیست معروف کشور را دگرگون و او را ویلچر نشین کرده است در حالی که متهم به قتل هم شده است! همین موضوع باعث فرار او و آشنایی با غزل می شود.

غزل سرسخت و منطقی اما شیفته عزیزانش بود. در گیر و دار کشف رازهای سر به مهر خانواده ش متوجه وضعیت نابسامان خواهر کوچکش نازی شد. در تلاش برای نجات او سر راه امیرعلی خشمگین و بریده از دنیا قرار گرفت و دلش برای او سوخت اما…

 

مقداری از متن رمان اقلیم دیوانگی ۱ :

نگاه هر دو نفر مان به هم قفل شد. چشم های درشت و قهوه ای اش بیش از اندازه شفاف بود. لبخندش هم بگی نگی به دلم نشست.

صورت خسته ولی مهربانش مثل یک تابلوی ایست دور از دسترس بود. من هم عاشق سرکشی…

دستم بی اختیار از عقلم به سمت صورتش رفت، روی آن چند تار مویی که بیرون از مقنعه اش خیس و فر خورده بود.

انگار جاذبه داشت و من را به سمت خودش می کشید. پیشروی آرام و محتاط دستم را دید، چشم بست و نفسش را روی انگشتانم ریخت.

موهایش را از جلوی چشمانش کنار زدم. جادو شده بودیم. هر دو با چشم های سرخ و تب دارش نگاهم کرد. سرم را جلو بردم و کنار صورتش از حرکت ایستادم.

چشم هایش مثل دو ستاره توی آسمان می درخشید. به سختی خودخوری کردم. با خودم جنگیدم تا مبادا بینی ام را میان موهایش فرو ببرم. عطر وسوسه کننده ای از آن ها بلند می شد.

 

مقداری از متن رمان اقلیم دیوانگی ۲ :

آفتاب سر ظهر خودش را انداخته بود، روی تنم. کلافه از گرما، کلاهم را از روی صورتم برداشتم و نگاهی به رضا که لب استخر در حال اس ام اس بازی بود، انداختم.

برایش قیافه گرفتم و او که انگار هزار چشم داشت، گفت:

ــکم چشماتو لوچ کن برای من .

ــبه کی این همه پیام می دی؟

ــحسودیت شد امیرعلی خـــان بزرگمهر؟

ــبه چیت اونوقت؟

ــبه اخلاق حسنه‌م، به برو روی بهترم . چیه مثل تو، ترش روی سگ اخالق با اون پوزخندای یه وریت.

با لب و لوچهای کج وکوله، ادایم را در آورد و گوشی اش را هل داد روی سینی لب استخر.

ــتنها پوئنی که نسبت به من داری اون چشاته که بی پدر انگار یوزپلنگ داره . همچین زهره می ترکونه از بنی بشر که نگو و نپرس .

تا دستم را بال بردم، مثل کولی ها صدایش را به سرش انداخت:

ــبا دست با من صحبت نکنا. من خودم از اوناشم. می دم ببرنت اونجایی که عرب نی انداخت. حالیته؟

 

مقداری از متن رمان اقلیم دیوانگی ۳ :

ولش می کردی تا فردا برای روده درازی حرف داشت. با کم محلی کردن به چرندهایش، به مجله ی فوتبال توی دستم چشم دوختم.

زیر چشمی پاییدمش، مثل ماهی آزاد و رها میان آب شنا کرد . دلم از دیدن حرکاتش لرزید.

انگشتان پایم را میان دمپایی آرام تکان دادم. دردش کمتر شده بود. راحتتر از قبل تکان می خورد.

همین برایم بس بود دیگر!

ــهیچی به اندازه ی شنا تو این هوای گرم نمی چسبه.

چقدر جمله اش آشنا بود. شبیه همان حرفی که گلی گفت. هر دو این جا بودیم. همین جا… گرمای هوا حوصله اش را سر برده بود . استخر و خنکی آبش را بهانه کرد.

وسوسه شدم. مثل همان سیب سرخی که آدم را وسوسه کرد . دستهایم مشت شد . چشم هایم را محکم بستم و دلم سوخت . برای رفتن و پرکشیدنش بی اندازه جوان و حیف بود.

رضا با آنکه درست و حسابی شنا بلد نبود، اما خوب از پس خودش برمی آمد. برخالف او گلی خبره ی این کار بود. اندام موزونش را هم از همان شنا کردن ها داشت.

آن روز هم مثل ماهی میان آب شنا میکرد و با چشمانش به من فخر می فروخت . سرم را با افسوس تکان دادم. صدایش به گوشم رسید. درست مثل همان روز.

“هنوزم باورم نمی شه. همه چیز مثل یه خوابه . من و تو با هم.”

صدای نیمه گرفته و لحن قشنگش شش دانگ حواسم را به خودش چسباند. دلبرانه خندید و از این سر استخر تا به آن سر را مثل مار خزید و رفت.

 

مقداری از متن رمان اقلیم دیوانگی ۴ :

همه چیز بیش از اندازه معمولی برگزار شد. حاج مرتضی دستور صادر کرد .

مامان همیشه مرید حاجی، دید و پسندید. به من پیشنهاد داد . دلیلی برای مخالفت نبود، اما خیال توافق با حاج مرتضی را هم ابدا نداشتم . با هزار غرولند و شرط و شروط رفتیم خواستگاری.

مرتضی صدر مجلس نشست و برای خودش برید و دوخت . حاج علی، بابای گلی، رفیق گرمابه و گلستان حاجی ما بود . هم کف و هم ترازش!

اما ما هیچ وقت چشم مان به جمال اهل و عیالش روشن نشده بود . تا وقتی من بودم، حاج مرتضی علاقه ای به آن مدل رفت و آمدها نداشت.

بعدش هم که من هیچ جا کنارشان نبودم.

به خیالم رفته بودم یک دختر کامال مخالف خواسته هایم ببینم. اما…

گلی که آمد، فکم به معنای واقعی کلمه چسبید کف زمین. اصلا و ابدا انتظار دیدن چنین دختری، آن هم در خانواده ی مقید حاج علی را نداشتم.

با یک دست کت و شلوار به شدت شیک و خوش دوخت، از آنهایی که اندامش را حسابی به رخ می ک شید، به سالن آمد.

با طنازی هم دستی زیر موهای تازه رنگ شده اش انداخت و با لوندی سلام بلندی کرد.

دیدن قیافه ی حاج مرتضی که با دیدن گلی کبود شد و چشمانش پس کله اش رفت، به خندهام انداخت.

حاج علی هم دست کمی از حاج مرتضی نداشت، اما پذیرشش برایش عادی تر بود.

خلاصه که از در لجبازی دل زدم به دریا و گفتم یا گلی یا هیچ کس.

“چرا نمیای تو آب امیر؟ بیا یه تنی به آب بزن آخه.”

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان اقلیم دیوانگی :

از طریق انتشارات صدای معاصر و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی سپیده فرهادی :

سپیده فرهادی متولد ۱۳۷۰ و ساکن تهران است. جزو اولین نویسنده ها در سایت نودهشتیا شروع به نوشتن کرد و مورد استقبال قرار گرفت.

در سال ۱۳۸۸ اولین کتاب خود را  با موضوعی عامه پسند منتشر کرد و مورد توجه بیشتری قرار گرفت. این نویسنده  در آثار خود  بیشتر به معضلات اجتماعی میپردازد و در خلال داستان نکات مثبتی را آموزش می دهد.

 

آثار سپیده فرهادی :

کتاب رمان قهوه تلخ چشمانت – انتشارات شقایق

رمان اقلیم دیوانگی – انتشارات صدای معاصر

کتاب رمان هلالوش – انتشارات صدای معاصر

رمان پرده نشین – انتشارات شقایق

کتاب رمان قمار آبرو – در دست چاپ

رمان شیدا – مجازی

رمان نجوای شیطان – مجازی

رمان بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد – مجازی

رمان غریبانه – مجازی

رمان خاطرات پوسیده – مجازی

رمان نفس – مجازی

رمان باغ پاییز – مجازی

 

 

امتیاز دهید

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها