رمان ماهین

بازدید: 3 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 29 فروردین 1403
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۲۷ بعد از ظهر
دانلود رمان ماهین از همتا

معرفی رمان ماهین :

رمان ماهین به قلم همتا، داستان دختری هفده ساله است که عاشق پسر دایی خود می‌شود.
مردی که چهارده سال از او بزرگتر است و بسیار خشن و مرموز است.
رمان ماهین، روایت گر غم و رنج یک دختر است.
که مورد متعرض قرار می‌گیرد و با او همانند یک خدمتکار رفتار می‌شود.

 

مقدمه رمان ماهین :

من بچه ام ؟!
نمیفهمم یا کم سن و سالم ؟!
اصلا میدانی چیست ؟! … تو درست میگویی … من بچه ام … خامم …
اما عشق از همین خامی شروع میشود .. از همین بچگی … از همین روزهایی که پر از آرزویی و رویا ..
تو هم شدی آرزوی من … آرزوی منِ هفده ساله …
نگو نه … عقب نکش … فرار نکن … به خدا که برایت از جانم میگذرم …
فقط بمان .. همین که کنارم بنشینی و عمر بگذرانی ، کافیست …
همین لبخند اجباری ات هم ، حال مرا خوب میکند …
ماندنت ، زندگی من است …
زندگی ام را نگیر …

 

خلاصه رمان ماهین :

رمان ماهین به قلم همتا، داستان دختری به نام ماهین است که عاشق پسر دایی‌اش میشود.
مردی به نام کاوه که چهارده سال از او بزرگتر است.
داستان از تعرض کاوه به ماهین شروع میشه و جنینی که شکل میگیره و…

 

مقداری از متن رمان ماهین :

پیراهن مردانه و سفیدش را به بینی ام نزدیک میکنم و عمیق بو میکشم .
چه قدر گذشته بود ؟ نمیدانم … یک ماه یا دو ماه ؟
بارها گفته بود که مرا نمیخواهد … حتی گفته بود من تنها وسیله ام برای رسیدن به آنچه میخواهد .
دستم را روی شکمم میگذارم و چه خوب بود که تنها نبودم …
مهم نبود اگر کارگری میکردم یا پس مانده غذای این و آن را میخوردم …
همین که او بود … همین که درونم نفس میکشید ، برایم کافی بود .
بوی نم و رطوبت را دیگر حس نمیکردم … برایم عادی شده بود که درون اتاقک زیر زمینی خانه ای حبس شده باشم …
خانه ای که از قضا مربوط به عمه او بود … اویی که بعد از عقدمان ، انگشت شمار دیده بودمش …
نامردی کرده بود ؟ نه … او گفته بود که مرا نمیخواهد … گفت که دختر عمه اش را به هیچ وجه کنار نمیگذارد …
اما چه میتوان کرد ؟ … مگر تقصیر من بود که افسار دلم به دست اویی افتاده بود که مواظبت میکرد از من ؟
مهربانی میکرد … میخندید … برایم کیف مورد علاقه ام را خریده بود … چه میدانستم که این ها عشق نیست…
به خود که آمدم دل در گرو اش اسیر بود و راهی برای فراموش کردنش نمانده بود …
بی بی گفته بود که اگر عقدم نکند ، عاقش میکند … گفته بود دعا میکند که به خواسته هایش نرسد …
دعاهای بی بی خیلی خوب میگرفت … کاش برایم دعا کرده بود که خوشبخت شوم … کاش حداقل میتوانستم از او بخواهم برای جنینم دعا کند …
روی زمین سردی نشسته ام و مجبورم برای جنینم هم که شده التماسشان را بکنم …
بلند میشوم و پاهای بی رمقم را به سمت در فلزی اتاق میرسانم .
مشت میزنم و صدا میکنمشان
_ عمه؟؟
_ عمه میشه درو باز کنین ؟
رفته بودند ؟
بارها صدایشان میزنم اما کسی جواب نمیدهد . خود را به صندوقچه کوچک گوشه اتاق میرسانم و کلوچه ای را که قبلا در ان مخفی کرده بودم برمیدارم .
تکه ای کوچک از ان جدا میکنم و چه قدر سخت بود با دهان خشک شده چیزی خورد …
پتوی کوچکی که برداشته بودم را روی زمین پهن میکنم و آرام روی آن مینشینم .
رمان عاشقانه ای از مینا قرض گرفته بودم … مخفیانه برایم اورده بود تا اوقات تنهایی ام را با آن پر کنم …
مینا دوست دوران بچگی ام بود …
از روستا که بیرون آمدم و ازدواج کردم دیگر ندیده بودمش تا اینکه یک روز مخفیانه زنگ خانه را زده بود و برایم کتاب فرستاده بود .
همان موقع فهمیدم … تنها کسی که میتواند ادرس داده باشد بی بی بود …
رمانش زیادی شبیه سرنوشت من بود … دختری که به اشتباه عاشق مردی شده که دل به دیگری داده است …
اگر میفهمید از او باردارم چه میکرد ؟
ترسیده بودم … همان چند روز پیش که این موضوع را فهمیدم با هزار ترس و وحشت ان را پنهان کرده بودم …
هر کار که عمه میگفت انجام میدادم مبادا شک کنند و فرزندم را سقط کنند …
با حس دل پیچه شدید از جا بلند میشوم و دوباره به در میکوبم بلکه کسی ان را باز کند …
از درد به خود میپیچم و هوا کم کم رو به تاریکی میرود …

چراغ مطالعه کوچکم را که با خود آورده بودم روشن میکنم و گوشه دیوار مینشینم .
سرم را به دیوار تکیه میدهم و چشم هایم را میبندم
نفس عمیق میکشم تا حالت تهوعم فروکش کند که تا حدودی موفق میشوم .
نمیدانم چه قدر میگذرد که با چرخش کلید در قفل ، در باز میشود و چهره عمه پیدا …
× بیا بیرون غذا درست کن
چشمی زیر لب زمزمه میکنم و پاهای خشک شده از سرمایم را تکانی میدهم و از روی زمین بلند میشوم .
هوای داخل خانه مطبوع و گرم بود و همین باعث شد دلم بخواهد کمی بیشتر درست کردن غذا را طول بدهم .
سیب زمینی برمیدارم و پس از ریز کردن ان شروع به سرخ کردنش میکنم .
× پس فردا مهمون داریم . از فردا صبح شروع کن به تمیز کاری
دلم میخواست بپرسم همسرم چه ؟ .. او هم قرار است بیاید یا نه ؟
اما تنها سکوت میکنم
سیب زمینی ها که سرخ میشود آن ها را درون ظرف میریزم و با نگاهی سریع به دور و اطرافم و ندیدن عمه ، مقداری از سیب زمینی را لای نان میگذارم و آن را درون لباسم مخفی میکنم .
میز را برایش میچینم و از اشپزخانه خارج میشوم
_ غذاتون آماده اس
× برگرد اتاقت
_ چشم
به سمت در خانه راه می افتم که صدایش مرا نگه میدارد
× صبر کن ببینم
با استرس می ایستم که جلو می اید . دستش را بند لباسم میکند و ان را بالا میکشد
× این چیه ها ؟؟
_ عمه … من فقط …
ضرب دستش آن قدر محکم است که گوشه لبم ترک برمیدارد و گرمی خون را روی لب هایم احساس میکنم
× من عمه تو نیستم … چند بار بهت گفتم باید بگی خانوم هاااا ؟؟
_ ببخشید …
× کسی بهت گفته حق غذا خوردن داری ؟
_ از .. از دیروز … چیزی نخورده بودم …
× به درک … حقته که بمیری … پریدی وسط زندگی دختر من و نامزدشو دزدیدی انتظار داری مثل ادم باهات برخورد بشه؟؟
اشک به چشمانم نیش میزند و بغض گلویم را میفشارد
× دختره پاپتی … چند روز دیگه طلاقت میده و برمیگردی همون خراب شده ای که بودی … فقط عامل بدبختی ای … نحسی … نحس

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان ماهین :

رمان ماهین به قلم همتا، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.

https://t.me/+ObZCfvQVMAs5OGQ5

 

بیوگرافی همتا :

همتا با نام مستعار، بیست و پنج ساله متولد تهران است و نویسندگی رو از دوسال پیش شروع کرده.
سه رمان درحال تایپ دارد و به تازگی پا به دنیای نویسندگی گذاشته است.

 

آثار همتا :

رمان ساحل چشمانت – درحال تایپ
رمان ماهین ‌- درحال تایپ
رمان مرا برای خودم بخواه – درحال تایپ

امتیاز دهید

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها