رمان بی هیچ دردان

بازدید: 7 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 16 اردیبهشت 1403
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۲۵ بعد از ظهر
دانلود رمان بی هیچ دردان از سامان شکیبا

معرفی رمان بی هیچ دردان :

رمان بی هیچ دردان به قلم سامان شکیبا، داستان پولاد و طلوع است.
شخصیت پردازی فضاسازی رمان خیلی خوبه..
طوری که شخصیت و احساسات پولاد رو به خوبی می‌تونید لمس کنید.
رمان بی هیچ دردان به قلم سامان شکیبا، درمورد پدوفیل و پیامدی که روی زندگی فرد میذاره صحبت کرده.
اسم رمان کامل متناسب با رمان است.
هیچکسی نیست که بدون درد زندگی کنه همه به اندازه‌ی سهمشون درد میکشن.
رمان اطناب نداره و رازهای رمان به خوبی مشخص میشن.

 

خلاصه رمان بی هیچ دردان :

رمان بی هیچ دردان به قلم سامان شکیبا، ماجرای پسری است که بعد از هفت سال دوری از کشور و خانواده به ایران برمی‌گردد.
اما اون دلیل مهم تری برای بازگشت داره و میخواد معمای مهم زندگیش رو حل کنه.
در این میان دل به یکی از کارکنای شیطون و پرانرژی اون هتل میده و…

 

مقداری از متن رمان بی هیچ دردان :

حتی اگر امروز دوستانش بودند از کجا معلوم که چند روز بعد، تبديل به دشمنانش نمیشدند؟
هر چند که نرگس در آن دو سال آنقدر خوب و مهربان رفتار کرده بود که، تمام معادلاتش را به هم ريخته بود.
سعی کرده بود هميشه فاصلهاش را با همه رعايت کند تا مجبور نشود از زندگی
شخصیاش به کسی توضيح دهد ولی بدشانسترين آدم روی زمين بود که يکی از همکلاسیهايش بهطور اتفاقی او را در هتل ديده بود!
همانطورکه همگام با نرگس بهسمت سرويسهای خط واحد دانشگاه میرفت، با گخود فکر کرد که چقدر عجيب بود که درست زمانی او را ديده بود که دخترک مسئول رسپشن خون دماغ شده و برای چند دقيقهای او را بهجای خود نشاند تا اگر
در اين مدت زمان کوتاه هم کسی سؤالی داشت، راهنمايیاش کند.
فردای آنروز بود که ديگر همه همکلاسیهايش بدون استثنا میدانستند طلوع در هتل پنج ستاره«بهشت هشتم» کار میکند.
_ با من کاری نداری؟
_ نه، فقط يادت نرهها، فردا امتحان ميانترم داريم.
پوفی کشيد و درحال دورشدن ناليد:
_ کی حال داره درس بخونه حالا… خدافظ.
روی يکی از صندلیها نشست و سرش را به شيشه تکيه داد، بايد چند دقيقهای صبر
میکرد تا همه سوار شوند.
نمیدانست چرا اما هميشه در فضای بسته ماشين و اتوبوس حالت تهوع میگرفت.
با کلافگی به ساعتش نگاه کرد، بايد هر چه زودتر به هتل برمیگشت.
دلش میخواست شامش را بخورد و با خيال راحت تا خود صبح بخوابد.
موبايلش که شروع به لرزيدن کرد، آن را از جيبش بيرون آورد.
با ديدن نام روی صفحه، اخمهايش توی هم رفت.
مادرش بود!…
پوفی کشيد و تماس را پاسخ داد.
_ الو؟
طلوع جوابش را داده، با ناباوری گفت:
مادرش که انگار شک داشت واقعا
_ طلوع؟ خودتی؟ چه عجب جواب دادی! دخترم، خوبی؟
سرد و بیحوصله جواب داد:
_ اوهوم، خودمم. هروقت سر کلاسم زنگ میزنی خب… نمیتونم جواب بدم.
سکوت مادرش را که ديد، حدس زد باز توی ذوقش خورده.
با انگشت اشارهاش اشکال نامفهومی روی شيشه کشيد و گفت:
_ تو چی؟ چطوری؟
ظاهرا گلازگل مادرش شکفت که با هيجان بيشتر از قبل جوابش را داد.
_ خوبم قربونت برم… چيکار میکنی؟ کجايی؟ درسات خوب پيش میره؟
خود مادرش هم میدانست که طلوع آدمی نبود که بخواهد جواب پس دهد، فقط اين
غريضی هر بار تکرار میکرد و هميشه هم جوابهای صد من
سؤالها را کاملا
يک غاز تحويل میگرفت…
_ آره… بد نيست، میگذره!
مادرش با اينکه فقط زمانی تماس میگرفت که همسرش در خانه نباشد، باز هم تن صدايش را پايين آورد و پچ زد:
_ وضعت خوبه؟ هنوز همون هتلی؟ پول نمیخوای؟
گره ابروهای طلوع آنچنان توی هم فرو رفت که پيشانیاش چين افتاد.
به تمام دانشجوهای مسافر نگاه کرد و آنها را زير نظر گرفت که مبادا هيچکدام از
آنها حرف مادرش را شنيده باشند.
_ مشکلی ندارم! پولای شوهرتم به رخ من نکشا، من از گشنگی و بدبختی هم بميرم.
ازش چيزی نمیگيرم، خدافظ!
_ صبر کن، مامان جان. قطع نکن، به خدا پول اون نيست! مال خودمه.
طلوع پوزخند زد.
_ اونوقت چه پولی؟ مگه پولی مونده که ازت نگرفته باشه؟
_ مامان جان، درسته که اخلاق بد، کم نداره ولی اونجوری هم که تو خيال میکنی
نيست ديگه! حتی نپرسيد
همين پول ارثی که بهم رسيده… درسته زياد نيست ولی اصلا مثلاچقدره! میگه وظيفه مرده پول در بياره، کاری به پولای منم نداره، اصلااین شعارا نمیداد!

_ قبلا
_ اون موقعها خودم خواستم کمکش کنم، داشت ورشکست میشد، اگه اون بدبخت میشد ما هم میشديم، فرقی نداشت که!
ا که خودمون اگه میافتاد زندون و خونه و زندگيش رو از چنگش در می اوردن بی‌سرپناه میشديم!
طلوع پوزخندی زد و برای اينکه مادرش به تعريف و تمجيد ادامه ندهد، گفت:
_ باشه، بیخيال… کاری با من نداری؟
_ نه قربونت برم، مراقب خودت باش.
“خدا نکنهای” زير لب گفت و تماس را قطع کرد.
هر بار که مادرش زنگ میزد، تا مدتها بعد سردرد رهايش نمیکرد.
بهادر، همسر مادرش، شخصی که او سعی میکرد از ذهن و حافظهاش پاک کند، بدون استثناء هر بار نامش از ميان صحبتهای مادرش، تکرار میشد و همين موضوع باعث میشد که نخواهد ارتباط صميمانهای با مادرش داشته باشد.
سرش را به شيشه تکيه داد و سعی کرد تا رسيدن به مقصد فکر و خيال نکند.
مدتی بعد، خسته و بیحال درحالیکه کولهاش را روی يک شانه به زحمت حمل میکرد و پاهايش را روی زمين میکشيد، از اتوبوس پياده شد و سمت هتل رفت.
هتل را باوجود شلوغی هميشگی و اعصاب خردکناش و حتی زرقوبرق بيش ازحد لوکس و لاکچریاش که او اعتقاد داشت همگی تازهبهدوران
مشتری و مسافران مثلا
رسيده هستند، دوست داشت.
تنها مشکلش منصب و جايگاهش در آنجا بود، دوست نداشت کسی او را با لفظ کارگر، خدمتکار يا نظافتچی صدا بزند يا حتی او را در آن وضعيت ببيند.
به حقوق و جای خوابش نياز داشت وگرنه محال بود که آنجا بماند.
روح سرکش و نفس زيادهخواهش را صدر بزرگ هم ديده بود که قرار شد هروقت در بخش ديگری نياز به نيرو داشتند، او را به آنجا منتقل کند ولی حالا که خودش هم رفته بود حتما يد تا آمدن پسرش صبر میکرد و حتی معلوم نبود او چه اخلاقی با
داشته باشد، اگر مثل پدرش مهربان نباشد چه؟
پوفی کشيد و به گامهايش سرعت بخشيد.
به دربان سلام کرد و از در شيشهای که بهصورت اتوماتيک برايش باز شده بود،
عبور کرد.
اسمش چه بود؟ چند سال داشت؟
راستی صدر کوچک کی میآمد؟ اصلا
وارد اتاق تک خوابه و کوچکش در طبقه اول شد.
اتاقش مثل هميشه، همچون بازار شام بود.
هر کدام از وسايلش را گوشهای انداخته و درعينحال جای همهچيز را بهخوبی
میدانست.
کوله را گوشهای انداخت و در همان وضعيت، خودش را روی تخت پرت کرد.
از موبايلش موزيک بیکلامی پخش کرد و بالذت چشمانش را بست اما صدای کوفتن به در، آرامش نيمبندش را از بين برد.
اهی زير لب گفت و روی تخت نيم‌خيز شد.
_ کيه؟
_ منم!
پوفی کشيد و از جا بلند شد، بیحوصله در را برای ساميه باز کرد.
_ ها؟
_ زهرمار، چرا هميشه بداخلاقی تو؟ پاشو بيا بريم تو کافیشاپ يه چيزی نشونت بدم.
نگاهش کرد.
_ بيا ديگه، چی میشه هميشه سگ نباشی و پاچه نگيری، دلبندم؟ والا دلم برات تنگ شده، چند روزه درست و حسابی نتونستيم باهم حرف بزنيم.
_ خب میخوای حرف بزنی بيا تو اتاقم. واسه چی من رو میکشونی اينور اونور؟
ساميه بدون رودروايسی گفت:
_ بابا اين اتاق مزخرفت رو فقط خودت میتونی تحمل کنی! آدم احساس خفگی بهش
دست میده از بس همه چی رو همه!
و بعد چهره مظلومانهای به خود گرفت.
_ بيا ديگه، نميای؟

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان بی هیچ دردان :

رمان بی هیچ دردان را به صورت فایل مجازی فروشی از طریق کانال شخصی نویسنده میتوانید خریداری کنید.

https://t.me/samanshakiba_novels

 

بیوگرافی سامان شکیبا :

جناب آقای سامان شکیبا، متولد مرداد ماه سال ۱۳۷۵ هستن.
ساکن تهران و دارای لیسانس رشته‌ی حسابداری.
نویسندگی رو از سال‌های نوجوانی شروع کردن و تا به الان آثار دلنشینی رو خلق کردن.

 

آثار سامان شکیبا :

رمان ریکاوری – فایل رایگان در کانال شخصی نویسنده
رمان بی هیچ دردان – مجازی فروشی از طریق کانال شخصی نویسنده
رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید – فروشی مجازی از طریق کانال شخصی نویسنده
رمان قلب تزار – درحال تایپ
رمان هویان – درحال تایپ
رمان قهقرا – درحال تایپ

 

 

امتیاز دهید

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها