رمان خانه امن

بازدید: 0 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 29 آذر 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۹ بعد از ظهر
دانلود رمان خانه امن به قلم آزیتا خیری

معرفی رمان خانه امن :

در رمان خانه امن آزیتا خیری داستان را از زبان اول شخص و زبان دو فرد اصلی داستان روایت می‌کند و به همین خاطر بسیار ملموس است و مخاطب میتواند به راحتی همزاد پنداری کند.

شخصیت پردازی زیبای رمان خانه امن به جذابیت رمان کمک بسیاری کرده. آزیتا خیری به خوبی فضای بعد از انقلاب و خلق گروه منافقین و آسیب هایی که به افراد زده را به نمایش گذاشته.

 

مقدمه رمان خانه امن :

تمام اسامی شخصیتها و وقایع رمان خانه امن قطعا و یقینا برگرفته از تخیل است و هرگونه تشابه در نام و یا رویدادی کاملا تصادفی ست. این فقط یک داستان است. مثل همه قصه ها؛ حتی اگر

شخصیت هایش کمی خاص باشند!

اما…

آدم های خاص هم قصه ای دارند.

باورش کنید…

آزیتا خیری

 

خلاصه رمان خانه امن :

رمان خانه امن روایتگر سرگذشت رهاست. دختری آرام و منزوی که به خاطر گذشته ی سیاه پدر و مادری که در جبهه ی منافقین بودند سعی در کناره گیری از این وضعیت میکند.

او در کنار پدر و مادر بزرگ خود سعی در التیام دردهایش دارد و داستان از آنجایی شروع میشود که برای پایان نامه اش به سراغ استاد علوی میرود مردی که بی ارتباط به گذشته ی او و خانواده اش نیست و مجبور به پیمودن مسیری خواهد شد که از آن فراریست.

 

مقداری از متن رمان خانه امن :

راها راها، هار داسان؟ (کجایی؟)

موبایلم را در جیب شلوارم انداختم و با هندزفری هایی که دستم بود از اتاق بیرون رفتم.

حالا صدای مامانی را از هال می شنیدم با لهجه ترکی غلیظش می گفت:

سن الله سَسِن آزالت (تو رو خدا صداشو کم کن.)

از راهروی کوتاه گذشتم و همان وقت صدای محمدرضا حیاتی گوینده خبر ساعت هفت گوشم را پر کرد:

مکالمه کوتاه تلفنی رییس جمهور کشورمان با رییس جمهور روسیه!

کلاهم را بیشتر پایین کشیدم و در همانحال به بابایی نگاه کردم که با دقت به صفحه تلویزیون خیره شده بود طفلکی گمان میکرد با همین مکالمه کوتاه بین سران دو کشور همه مسائل و مشکلات از بین رفته و آینده روشن تری پیش رویمان می ایستد. شاید اگر او به جای پوتین با اوباما حرف زده بود بابایی بیشتر دلش را خوش میکرد!

مامانی از بالا تا پایین براندازم .کرد چشمهایش تنگ شده و ابروهایش پر از اخم بود. حوصله ای برای غرغرهای او نداشتم. در همانحال که هندزفری را در گوشم میگذاشتم گفتم:

من میرم.

مامانی حرصی جواب داد:

این وقت شب ها را گده سن؟ (کجا میری؟)

هندزفری دیگر را هم در گوشم جا دادم و با نگاهی به بابایی که برای بار چندم خبر تلویزیون را گوش میکرد جواب دادم:

زود برمیگردم.

مامانی عصبانی شد. حق هم داشت روزهای آذر ماه کوتاه بود و هممین حالا هوا به قدر کافی تاریک شده بود به حال من فرقی نداشت.

من فقط میخواستم رکاب بزنم و از حال و هوای گرفته و تکراری خانه دور شوم.

از آن تلویزیون بیست و یک اینچی و قدیمی با مارک شهاب که همیشه خدا یا روی شبکه خبر بود یا اخبار شبکه های دیگر را پخش می کرد و تازه بعد از همه اینها بابایی پای شبکه چنل وان ماهواره می نشست و همپای آن مردک کچل و شکم گنده فحش های رکیک و آب نکشیده ای نثار میکرد به مخاطبانش فکر نمیکردم. این هـم بـرای مـن مهم نبود. عادت کرده بودم.

از هال بیرون رفتم و همان وقت مامانی با صدایی که درماندگی از آن معلوم بود بلند گفت:

راها! کلاتو خوب بکش .پایین شر درست نکنی قیز (دختر)

در را پشت سرم بستم و ابتدای راه پله مثل یک کودک حرف گوش کن کلاهم را بیشتر پایین کشیدم. موهایم پیدا نبود. بادگیر زمستانی ام هم گشادو نسبتا بلند بود. پس جایی برای نگرانی وجود نداشت.

نمی شد نگران نبود نگرانی جزء لاینفک خانواده کم جمعیت من بود. از پله ها پایین رفتم و در را که باز کردم سوز سرد آذر ماه وجودم را یخ کرد.

در بادگیرم مچاله شدم و با قدمهای تندتری به سوی دوچرخه ام که به نرده های دور باغچه زنجیر شده بود رفتم دماغم از سردی هوا خیس شده و می سوخت.

دستکشهایم را پوشیدم و با دوچرخه به طرف در حیاط رفتم در را که میبستم بی اختیار نگاهی به پنجره های خانه انداختم.

مامانی همیشه نگران من باز هم آنجا بود. پشت پنجره ایستاده بود و از گوشه پرده نگاهم میکرد در را بستم و روی دوچرخه ام پریدم.

روی پخش موزیک موبایل کلیک کردم و لحظه ای بعد صدای “یاس”بلندتر از صدای بوق و موتور ماشینها گوشم را پر کرد:

بذار حالا دیگه بخونم از کسی که

هست دنیا واسه اون بدون مرز

کسی که سالها پیش داشته توان خاصی

به راستی توی زبان فارسی

حالا دیگه میدونن اینو مرد و زنها حتی خدایی که نداره المثنی یهودی و مسیحی یا که هرمسلمان یه سرباز واسه مرگ و سرباز که صد بار اسمشو تو تسبیح من ذکر میکنم و میگم جلوتو تسلیم…

نگاهم به خیابانی بود که هر لحظه بیشتر تسلیم شب می شد و مثل همه آن سیاهی رازهایی که در آن بود پررنگ تر به نظر می رسید.

پا تند کردم. هوا سرد بود اما حرکت لیز دانه های عرق را روی مهره پشتم به خوبی حس میکردم یاس هم با حرارت بیشتری در گوشم
می خواند….

حالا منم و ورقه روی ورقه قلمه

روی تنم عرق

کلمه توی سرم .

توی دلم هدف

بذار برم به طرف

کسی که توی دنیا شده.

یه ملکه…

نور تند چراغ های گردان ماشین پلیس با صدای محوی که از آژیر آن روی آهنگ یاس پخش میشد باعث شد متعجب کمی به عقب برگردم.

ابروهایم بالا پرید. ون سبز رنگ گشت ارشاد بود که با فاصله کمی از من می آمد و در عین حال چراغهای بالای آن همچنان روشن بود.

خودم را به حاشیه اتوبان کشیدم و به خیال خامم خواستم راه را برای ماموران باز کرده باشم اما همان وقت ماموری از پشت بلندگوی ماشین گفت:

بزن کنار.

مبهوت و ناباور دوباره نیم نگاهی به عقب انداختم. مامور دوباره تکرار کرد

بزن کنار دوچرخه سوار.

سرعتم کم شد و البته این هیچ ربطی به فراخوان آن پلیس نداشت. بهت زده بودم و در آن شرایط دیگر توانی برای رکاب زدن در جانم نمانده بود.

کنار بلواری ایستادم و یک پایم را روی آسفالت خیابان گذاشتم. اولین کاری که کردم هندزفری ها را از گوشم درآوردم. با خوش خیالی هنوز هم گمان میکردم اشتباهی رخ داده است ون درست کنارم ایستاد و همان وقت سرنشینان چند ماشین در حال عبور با تعجب و ترحم نگاهم کردند.

زنی و بعد مردی از ون پایین آمدند زن چادری بود.

راه که می رفت می شد لباس سبز فرمش را از زیر چادر دید غیر از آن دو ستاره روی سر آستین هایش بود که باعث می شد بیشتر بترسم.

افسر مرد با بیسیم کنارش ایستاد و من نگران و با دهانی خشک شده پرسیدم:

مشکلی پیش اومده؟

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان خانه امن :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی آزیتا خیری :

خانم آزینا خیری اینانلو چهل و سه ساله متولد اسفند ماه سال پنجاه و نه می‌باشند که در دانشگاه رشته ی زمین شناسی خواندند. چهارده کتاب چاپ شده از انتشارات علی دارند.

اولین فیلمنامه ی آزیتا خیری به اسم تمام رخ از شبکه سه سیما در سال هزار و چهارصد و یک پخش شده.

 

آثار آزیتا خیری :

رمان خانه امن _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان دختر ماه منیر _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان چه ساده شکستم _ چاپ شده از انتشارات علی / آرینا

رمان در میان مه _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان بوی درخت کاج _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان شاخه نبات _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان فصل میوه های نارنجی _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان کوچه دلگشا _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان عاشق شدم _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان بیگناهان _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان من غلام قمرم _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان هفت سنگ _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان عنکبوت _‌ چاپ شده از انتشارات علی

رمان روی نقطه هیچ _ چاپ شده از انتشارات علی

رمان ای مهربان چراغ بیاور _ مجازی

رمان نشسته در نظر _ مجازی

رمان راه چمان _ مجازی

رمان آقای پینوشه _ مجازی

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها