رمان ملکه جنوب

بازدید: 1 بازدید
دیدگاه: ۰
نویسنده: رمان شناس
تاریخ انتشار: 6 دی 1402
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ در ۲:۳۸ بعد از ظهر
دانلود رمان ملکه جنوب

معرفی رمان ملکه جنوب :

رمان ملکه جنوب نثر روان و ساده ای دارد و یکی از دلنشین ترین ها برای مخاطب است . ر.اکبری با مهارت بالایی، جنوب ایران را به تصویر کشیده و همین هم برای مخاطب پر کشش و ملموس است.

رمان ملکه جنوب تعلیق مناسبی دارد و هر چند مضمون تا حدودی تکراریست اما توانسته جزییات را به زیبایی بیان کند.

 

مقدمه رمان ملکه جنوب :

آتش زدی به جانم، جانت خراب از آتش

جو شد ز دیده ی من خون جای آب از آتش

امشب ز هجر رویت از دیده خون ببارم

در چشم من نیاید یک لحظه خواب از آتش

گفتم که خصم بر من، تهمت به ناروا بست

این نکته در جوابم، آمد خطاب از آتش

بگذر تو چون سیاوش، با جان پاک بیغش

باعشق آن پریوش، چونان شهاب از آتش

عشق آتش است و سوزد

سر تا به پای عاشق

عاشق کجا گریزد با اضطراب از آتش…

«حمید مصدق»

ر.اکبری

 

خلاصه رمان ملکه جنوب :

رمان ملکه جنوب روایتگر زندگی دختری به نام رامش است. رامش با شروع جنگ و حمله بعثی ها دچار مشکلات روحی شدیدی میشود و به همین خاطر از خانواده طرد شده و مجبور به تحمل تنهایی و ساختن زندگی خود از دوران نوجوانی به تنهایی میشود.

او بعد از سالها وقتی که در یک هتل مشغول به کار است با خانواده اش رو برو می‌شود و با وساطت دوستانش خانواده را مجاب به اشتباهشان میکند.

 

مقداری از متن رمان ملکه جنوب :

دستم را روی گلها کشیدم و پرسیدم:
کجا بریم؟

سکوت کرد. نگاهش کردم شانه بالا انداخت و لبش را تر کرد:

نمی دونم، اصلاً انگار نه انگار بهاره هوا خیلی گرمه، خوش به حال شما با کولری که دارین خونه تون میشه مثل یخچال…

خندیدم و به سمت در رفتم و گفتم:

پس یه چند لحظه بیا توی این یخچال تا من لباس بپوشم!

پاهایش را دراز کرد و خندید

نه، من همین جا میشینم این گلهای رنگی رو دوست دارم، فقط یه لیوان آب برام بیار

مدتی طول کشید تا آماده شدم و با یک لیوان آب خنک به حیاط برگشتم. فرشته هنوز به همان صورت لم داده بود.

لیوان را از دستم گرفت و گفت:

دستت درد نکنه!

آب را یک نفس سر کشید لیوان را لب باغچه گذاشت و روسری چهارگوش رنگی اش را روی سر مرتب کرد.

کوچه خلوت و بی صدا بود و تنها صدای پرنده ها که زیر سایه ی درختان استراحت میکردند سکوت را برهم می زد.

خواستم کمی سربه سر فرشته بگذارم. به نیم رخ او خیره شدم و گفتم:

فرشته میگن یه دزد اومده این منطقه که وقتای خلوت دخترا رومی دزده…

فرشته به بازویم چنگ زد و با ترس نگاهم کرد:

راست میگی؟ په چرا داریم میریم؟

مردد ایستاد. نگاهش کردم اشک در چشمان زودباورش حلقه بست.

خندیدم و دستش را گرفتم:

بیا اگه آقا دزده بیاد خودم چشماشو در می یارم نترس تپل من!

با صدای بلند خندید. فرشته مهربان، خونگرم و ساده بود، بسیار ساده و زودرنج، با کوچکترین حرفی گریه میکرد و با بی مزه ترین حرفی قهقهه می زد.

همه جا، چه در خانه و چه در مدرسه به خاطر همین خصلت دیگران سربه سرش میگذاشتند و کلی میخندیدند.

وقتی میخندید دیگر کسی جلودارش نبود با اینکه قدش بلند بود اما چون چاق بود کوتاه نشانش میداد.

اجزاء صورتش همه ظریف بود اما چاقی این ظرافت را از بین برده بود. نگاهم کرد و گفت:

اما اگه دزدی بیاد منو میخواد چه کار؟ تو خوشگلی و تروتازه… پس تورو میبرن.

افتاب مستقیم می تابید و همین هوا را گرم تر می کرد. هنوز داشت می خندید. پرسیدم:

امتحان پس فردارو خوندی که این همه می خندی؟

خنده از لبش پرید و ساکت به من خیره شد به عمق نگاه پرهراسش خیره شدم. صدایش نگران در گوشم پیچید:

نه وای خدا حالم از شیمی به هم میخوره!

دوباره بغض کرد، میدانستم هر لحظه ممکن است گریه کند. خندیدم و گفتم:

خیلی خب با هم میخونیم حالا بریم یه بستنی خوشمزه بخوریم!

دست هایش را مثل یک دختر بچه به هم سایید و گفت:

آره خوبه، دستت درد نکنه… آخ رامی اگه تو نبودی من تنهایی دق می کردم!

شاید اگر مینوشتم، فرشته در طول روز بارها و بارها کلمه ی دستت درد نکنه را تکرار میکرد تکیه کلامش بود.

مقابل مغازه ی سـر کـوچه رسیدیم. امیر علی صاحب مغازه روی صندلی فلزی اش در زیر سایه ی چتر سبز رنگ مغازه اش نشسته و سیگار میکشید.

یک مغازه ی بزرگ که هرچه اهالی می خواستند در آن پیدا می شد. هر دو سلام کردیم. از لابه لای مه دود نگاه کرد و لبخند زد:

سلام، یی وقت روز کجا انشاالله؟

فرشته بی معطلی و با صداقت جواب داد:

میریم یه بستنی بخوریم شمام بفرما!

امیرعلی خندید و دوباره یک پک محکم به سیگارش زد و گفت:

نوش جان، چند روز دیگه یخچال خودم درست میشه و یه عالم بستنی براتون می یارم. برید به سلامت!

تا رسیدن به مقصد، فرشته حرف زد و خندید و من در سکوت تنها گوش دادم. فرشته به قول مادرش به شرشر ناودان هم می خندید.

وقتی دیدم ول کن نیست و ادامه می دهد، بلند گفتم:

فرشته بس کن سرم رفت.

ساکت و پر بغض نگاهم کرد و ایستاد چانه اش لرزید. ادامه دادم:

آخه آدم که این قدر بی خود نمی خنده، آخه داداش فرامرزت لباس راه راه خریده خنده داره؟ یا داداش فیروزت میخواد بره دبـی کـجاش خنده داره؟

زمزمه کرد:

دست خودم نیست رامی جان عادت کردم بخندم، مادرم میگه هیچ کس با من عروسی نمیکنه!

این بار من هم خندیدم و از خنده ی من فرشته بار دیگر خندید و گفت:

آخ رامی وقتی میخندی خیلی خوشگل تر می شی په چرا همیشه نمی خندی؟

نیم ساعت بعد رسیدیم کنار بندر، غوغا بود، سر و صدای مردم، صدای فروشنده ها، صدای امواج که با بوقهای بلند کشتی ها درهم آمیخته بود.

شرجی هوا مثل یک غول بزرگ روی شهر سایه انداخته بود. گوشه ای نشستم و به مقابلم خیره شدم.

مدتی بعد فرشته کنارم نشست به رویش لبخند زدم و دوباره به روبه رو خیره شدم.

نعره ی دریا درهم بود، انگار حرف میزد و صدایش آنقدر بلند بود که هیچ کس نمی شنید،

در دوردست یک لایه ی مه غلیظ آسمان و دریا را به هم گره زده بود. لکه های ابر به طور پراکنده روی دریا معلق بودند.

وقتی دوباره به فرشته نگاه کردم منتظر بستنی بود و لحظه شماری میکرد دو کاسه ی بستنی مقابل ما قرار گرفت. فرشته بی معطلی شروع به خوردن کرد.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان ملکه جنوب :

از طریق انتشارات علی و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی ر.اکبری :

خانم رویا اکبری با اسم مستعار، ر.اکبری چهل و پنج ساله هستند و تحصیلاتشان را در رشته ی علوم انسانی به پایان رساندند و سال ۱۳۸۰ اولین همکاری خود را با نشر علی آغاز کردند.

 

آثار ر.اکبری :

رمان لمس تنهایی تو _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان ملکه جنوب _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان چشمهایت مال من _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان مستانه _ کتاب چاپ شده در انتشارات آرینا

رمان لحظه ای با ونوس _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان بالاتر از سیاهی _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان پریا _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان نازک ترین حریر نوازش _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان منتظرت بودم _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان طلوعی در شب _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان اگر نرفته بودی _ کتاب چاپ شده در انتشارات آرینا

رمان خسته خانه _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان دوباره مینویسمت _ کتاب چاپ شده در انتشارات علی

رمان دختران فرار چرا؟ _ کتاب چاپ شده در انتشارات جمال

رمان در سکوت سایه _ کتاب چاپ شده در انتشارات شادان

امتیاز دهید

امتیاز دهید

امتیاز دهید

اشتراک گذاری مطلب

دیدگاه ها